eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
🌍کسی که دنیا را بشناسد از رنج هایی که به او میرسد اندوهگین نمیشود. (غررالحکم ۶۳۹)
40 ⭕️بعد خدا توپ رو یه دفعه ای میندازه اون گوشه! و تو زمین میخوری.....🕳 -- خدایا چی شد؟؟ 🔺عزیزم ده تا توپ رو گرفتی مغرور شدی،باید یه کمی زمین میخوردی...!!😊 🔷ببین خدا داره باهات کار میکنه!! ♻️ کی میخواد رفتارِ خدا رو با خودش ببینه؟ 🔰کافیه توی"جریانِ مبارزه با هوای نفس" رفتارِ خدا رو با خودش ببینه...
41 ➖🔹 گاهی خدا بهت لذت میده ➖🔸گاهی حالت رو هم میگیره!☺️ ⭕️فقط تو حواست باشه که"خدا داره باهات کار میکنه".... 👆🌺✔️ 🔰"حضورِ خداوند متعال" در زندگی انسان خیلی فعالانه هست ؛ ⭕️ اینطور نیست که ما رو خلق کرده باشه و یه گوشه ای نشسته باشه و دستور بده! ♻️بلکه ۲۴ ساعت داره با ما کار میکنه "حتی وقت هایی که خواب هستیم"....!!
42 💎 " عبادت و مبارزه با نفس "💎 🔷 یکی از بخش های مهم مباحثِ تنها مسیر، ← ارتباط بین مبارزه با نفس و سایر مفاهیم دینی هست→ ☘ مثلاً باید بررسی کنیم که "رابطه عبادت و مبارزه با نفس" چیه؟ ‼️〽️‼️〽️‼️ 🌐ببینید عبادت با هوای نفس کمی "متفاوت" هست ➖عبادت👈 " یه ارتباطِ مستقیم با خداوند متعال " هست ➖در حالی که مبارزه با نفس 👈 "زمینه سازِ عبادت "محسوب میشه 🌸در واقع ما با مبارزه با نفس ،خودمون رو برای ارتباط با خدا پاک میکنیم😌✔️
43 🔰"ارتباط بین مبارزه با نفس و عبادت" به این شکل هست که : ⬅️ اگه کسی مثلاً صبح تا ظهر مشغولِ مبارزه با نفس باشه نماز ظهر و عصر بیشتر بهش میچسبه و "عباداتش رونق بیشتری" داره 💕✅🌸🕊 🔶در واقع "" نماز ، جایزه اون مبارزه با نفس هایی هست که در طول صبح تا ظهر کردیم""👌 (خیییلی مهم👆)✔️ ➖نماز یه نوع "دیدارِ خداوند متعال" هست ؛ 🔶وقتی که صبح تا ظهر مبارزه با نفس کردی، همش توی دلت میگی نمیدونم چرا اینقدر میخوام خدا رو ببینم....😌😍
44 🌸خدا هم لطف میکنه و به عنوانِ جایزه میفرماید: ✨عزیزدلم بیا نماز بخون😊✨ اونوقت این نماز لذت داره!!! -- چرا؟؟ چون سرِ بعضی از لذت ها رو کوبیدی به سنگ...!☺️ ✅🔷🔶✅ به طوافِ کعبه رفتم، به حرم رَهَم ندادند که تو در بُرون، چه کردی که درونِ خانه آیی....؟؟؟ 🌺 امام حسن مجتبی علیه السلام میفرمایند: ✨هرکس میخواهد عبادتی داشته باشد، باید خودش را برای آن پاک کند...✨ { اِنَّ مَن طَلَبَ العِبادَهَ تَزَکّی لَها...} 📚 تحف العقول/ ص ۲۳۶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خواستم از عطش روزه بگویم اما از لب تشنه‌اش احساس خجالت کردم روزه‌ام روضه شد و روضه مرا می‌کُشدم یاد آن تشنه لب کرب‌وبلا می‌کُشدم... http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون ✲🕊✲🕊✲🕊✲🕊✲
روایت شده است که حضرت هنگام افطار این دعا را زمزمه می‌کردند:  💠«بِسْمِ اللّهِ اَللّهُمَّ لَکَ صُمْنا وَعَلى رِزْقِکَ اَفْطَرْنا فَتَقَبَّلْ مِنّا اِنَّکَ اَنْتَ السَّمیعُ الْعَلیمُ»؛  💠خدایا براى تو روزه  گرفتیم و با روزى تو افطار می‌کنیم پس از ما بپذیر که به راستى تو شنوا و دانایى. http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست مهربان🌹 با صدای قوقولی قوی خروسِ ها از خواب بیدار شد. هنوز در فکرِ خواب دیشبش بود. پدربه خوابش آمد. او را در آغوش گرفت؛ بوسید و قول داد که به زودی می آید. از آشپزخانه سرو صدا می آمد. ازجا بلند شد و به آنجا رفت. مادر مشغولِ مرتب کردن کارد وِ بشقاب ها بود. سلام داد و نزدیک رفت. مادر با لبخند جوابش را داد. نشست واو را بغل کرد. گونه اش را بوسید. موهایش را مرتب کرد و گفت: _ علی جان، زود صبحانه ات را بخور. امروز خیلی کار داریم. باید حمام کنی و لباسِ نو بپوشی. با خوشحالی پرسید: _ بابا میاد؟ مادر گفت: _نه. دوستِ بابا میاد. بعد از صبحانه حمام کرد و لباسِ نو پوشید. دست هایش را در جیبِ کتش کرد. منتظر نشست. صدای زنگ که آمد با خوشحالی از جا پرید. مادر در را باز کرد. چادرش را مرتب کرد و گفت" _علی جان، سلام یادت نره. علی لبخندی زد و جلوی در منتظر ایستاد. دایی حسین به همراه مهمان ها وارد شد علی با صدای بلند سلام کرد. دایی حسین و دوستانش با خوشرویی جوابش را دادند. اما، دوستِ پدرش جلو آمد و او را بغل کرد و بوسید. علی با تعجب به او نگاه کرد. بوی بابا را می داد. دایی خندید و گفت: _چقدر زود با سردار دوست شدی؟ علی به صورت خندانِ سردار نگاه کرد. چقدر شبیه بابا بود. مادر تعارف کرد. همه روی مبل نشستند. سردار به اسباب بازی های علی نگاه کرد و گفت: _ماشین بازی می کردی؟ علی خندید و گفت: _بله. همیشه این قرمزه برای بابا بود. با هم مسابقه می دادیم. سردار روی زمین کنارش نشست و گفت: _منم ماشین بازی بلدم. من رو بازی می دی؟ علی باخوشحالی ماشین قرمز را به سردار داد. دایی حسین گفت: _آقا بفرمایید، بالا بنشینید. سردار با لبخند نگاهش کرد و گفت: _هر وقت فرمانده اجازه بده. و به علی نگاه کرد. علی خندید و گفت: _نخیر تازه شروع کردیم. مادر اشک گوشه چشمش را پاک کرد و به آشپزخانه رفت. ساعتی گذشت و هنوز علی اجازه نمی داد که سردار برود. بالاخره مادر گفت: _علی جان، آقا کار دارند باید جاهای دیگه هم برن. علی به صورت خندانِ سردار نگاه کرد و گفت:" _باشه. به شرطی که دوباره بیای با هم بازی کنیم. سردار صورتِ او را بوسید گفت: _قول می دم. دایی حسین از آن دو عکس گرفت. دوباره جمعه آمد. علی صبح زودتر از خواب بیدار شد. زود به آشپزخانه رفت. مادر گوشه ای نشسته بود وگریه می کرد. با ناراحتی به مادر نگاه کرد و گفت: _امروز دوستم نمیاد؟ مادر او را بغل کرد و گفت: _نه. دیگه نمیاد. دیشب رفت پیش بابا. (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون