🔴 #پیامبر_صلی_الله_علیه_و_آله:
💠 روا نیست زنها آن چه میان آنها و شوهرانشان در #خلوت میگذرد به زنان دیگر بازگو کنند.
📙وسائل الشیعه،ج۱۴،ص۱۵۴
💠 معنای این رفتار این است که شما به دیگران اجازه ورود به حریم #خصوصی زندگیتان را میدهید.
💠 و گاه باعث میشود طرف مقابلتان دچار #مقایسههای مخرّب شود.
@asraredarun
اسرار درون
🔴 پوشش در برابر #نامحرم در منزل
🔷سوال ۵۵۱۱: دختری در بیرون از منزل چادری است و حجاب کامل دارد اما در داخل منزل و در مقابل نامحرمهای فامیل لباسهایی میپوشد که حجابش کامل نیست یا حجم بدنش مشخص است. حکم این کار چیست و آیا تفاوتی بین نامحرمهای فامیل و غریبه وجود دارد؟
💠 جواب: تفاوتی بین نامحرمها وجود ندارد و نامحرم نامحرم است؛ ممکن است در معاشرت مسائلی وجود داشته باشد؛ مثلاً اینکه یک خانم وقتی شوهر خواهرش به منزلشان میآید، با حفظ حجاب کامل، با او سر یک سفره مینشیند و غذا میخورد، اما با نامحرم غریبه سر یک سفره نمینشیند. اما اینکه آیا محرم و نامحرم درجهبندی دارد و یکی بیشتر نامحرم است آن یکی کمتر، خیر.
📕منبع: khamenei.ir
@asraredarun
اسرار درون
🔴 #پازل_زندگی
💠 برخی همسران #ایراد میگیرند که ما مثلا فلان فرمولی را که در کانال گذاشتید به کار بردیم ولی هیچ #اثری ندیدیم و مشکل ما حل نشد.
💠 تمام فرمولهای ارسالی مربوط به شرایط #عادی زندگی و یا زندگیهای دارای مشکلات طبیعی و کوچک است. لذا در صورت مشکلات #پیچیده و بزرگ حتما باید به #مشاور و متخصص امور خانواده رجوع کرد.
💠 درست مثل برخی نسخههای #طبی است که با آن میتوان بدون مراجعه به پزشک خود را #درمان کرد. اما اگر شخصی بیماریاش جدی بود باید به پزشک مراجعه کند.
💠 مسائل زندگی مانند یک #پازل است. گاه ممکن است بخش مهمی از پازل زندگی #تخریب شده باشد و شما نیز برخی از تکههای پازل را در جای مناسب بگذارید اما چون تکههای دیگر #پازل از دید شما مخفی است زندگی شما ساخته نخواهد شد مگر با رجوع به #مشاور خانواده.
@asraredarun
اسرار درون
🔴 #سمّ_ذهنی
💠 فردى نمیتوانست با #همسر خود کنار بیاید و هر روز با همسرش جرّوبحث داشت. نزد داروسازی قدیمی رفت و از او خواست #سمّی بدهد تا بتواند با آن همسر خود را بکشد. داروساز گفت اگر سمّی قوی به تو بدهم که همسرت فوراً کشته شود همه به تو شک میکنند پس سمّ #ضعیفی میدهم که هر روز در خوراک او بریزی و کم کم او را از پای درآورى.
💠 و توصیه کرد برای اینکه بعد از مرگش کسی به تو شک نکند در مدتی که به او #سمّ میدهی تا میتوانی به همسرت #مهربانی کن! این فرد، #معجون را گرفت و به توصیههای داروساز عمل کرد.
💠 هفتهها گذشت و #مهربانی او کار خود را کرد و اخلاق همسر را تغییر داد تا آنجا که او نزد داروساز رفت و گفت من او را به قدر #مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمیخواهد او بمیرد #دارویی بده تا سمّ را از بدن او خارج کند! داروساز #لبخندی زد و گفت آنچه به تو دادم #سمّ نبود!
💠 سمّ در #ذهن خود تو بود و حالا با مهر و محبّت، آن سمّ از ذهنت بیرون رفته است.
💠 #مهربانی قویترین معجونیست که به صورت تضمینی، #نفرت، کینه و خشم را نابود میکند!
@asraredarun
اسرار درون
🔴 #شوخی_همسرانه 😊
💠 یه روز یه آقایی نشسته بود و روزنامه میخوند که یهو زنش با ماهیتابه میکوبه تو سرش. مرد میگه: برای چی این کارو کردی؟ زنش جواب میده: به خاطر این زدمت که تو جیب شلوارت یه کاغذ پیدا کردم که توش اسم سامانتا نوشته شده بود. مرد میگه: وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب دوانی رفته بودم اسبی که روش شرط بندی کردم اسمش سامانتا بود. زنش معذرت خواهی میکنه و میره به کارای خونه برسه.
👈نتیجه اخلاقی اول: خانمها همیشه زود #قضاوت میکنند!
💠 سه روز بعد، مرد داشت بازم روزنامه میخوند که زنش این بار با یه قابلمهی بزرگ دوباره میکوبه تو سرش! بیچاره مرد وقتی به خودش میاد میپرسه: چرا منو زدی؟ زنش جواب میده: آخه اسبت زنگ زده بود!
👈نتیجه اخلاقی دوم: متاسفانه خانمها بعضی مواقع درست حدس میزنند😐
@asraredarun
اسرار درون
هدایت شده از دلبرکده
#هردو_بدانیم
هیچوقت در طولِ رابطهیتان کاری نکنید که حستان و دوست داشتنتان به روزمَرِهگی تبدیل شود...🌀
بَد است،سَم است...
باعث میشود ترسی برای از دست دادنِ همدیگر نداشته باشید...🕸
شاید دیگر دلتان برای همدیگر پَر نزند...
روزمَرِهگی در رابطه خوب نیست...!
همیشه رابطهیتان را تازه نگه دارید...
گاهی لازم است در وسطِ حرفهایش به او بگویید چقدر دوستش دارید...💝
یا که بگویید بودنش نعمت است...💎
حرفهایتان را در کُنجِ دلتان پنهان نکنید،به زبان بیاورید...
تکراری شدن،برای حسِ عمیقی به اسمِ "عشق" زَهر است...
نگذارید عادت،کار را به جایی برساند که دیگر ذوقی برای شنیدنِ "دوستت دارم"نداشته باشید...!
@delbarkade
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
سلام دوستان شبتون بخیر🌹
شرمنده امشب امتحان داشتم.
فرصت نکردم رمان را بنویسم.
ان شاءالله ادامه رمان فردا شب ✅
امشب داستان کوتاه داریم🌺
فقط یک قسمته✅
امیدوارم لذت ببرید🌺
از صبوری و همراهی تان سپاسگزارم ✅
فرجام پور
ترانه🌹
به دنبال آدرسی، به کوچه ای در پایین شهر رفتم.
از جلوی درب خانه ای گذشتم. هنوز چند قدم دور نشده بودم که صدای زنی از پشت سر، ذهنم را درگیر کرد. او با صدای بلند می گفت:
-ترانه، صبر کن. کارت دارم.
سر جایم خشکم زد. بی اعتنا به عابرانی که از کنارم می گذشتند، ایستادم و به فکر فرو رفتم. صدا خیلی آشنا بود و ترانه!
این اسم هم با گوشم غریبه نبود. برگشتم و با تعجب به همان خانه نگاهی انداختم. آن خانه، با دیوارهای آجری کوتاه که شاخه های درخت مو از آن آویزان بود، عجیب در نگاهم، جلوه کرد.
آهسته به سمت درب خانه قدم برداشتم.
با دقت، تک تک آجرها و شاخه های درخت مو را از نظر گذراندم. اینجا چه خبر است؟
محو درب آهنی زنگار زده و چند رنگش شدم، که به شدت باز شد.
از صدای باز شدن در و فریاد کودکی که آن را گشود، از جا پریدم.
دختر بچه ای ژولیده و پریشان که با دیدنم، سرجا خشکش زد و بعد از کمی مکث شروع به گریه کردن نمود.
هاج و واج مانده بودم. نمی دانستم چه کنم.
صدای همان زن در گوشم پیچید:
-ترانه بیا تو، در رو در رو ببند؟
وقتی جوابی نشنید، پردهای که پشت در بود را کنار زد و دست ترانه را گرفت. در لحظه ای که او را به داخل می کشید، نگاهش به من افتاد که همان طور گیج و مبهوت ایستاده بودم.
مکثی کرد و با تعجب نگاهم کرد:
-شما؟ با کسی کار دارید؟
نفسم در سینه حبس شد. نمی توانستم باور کنم. بعد از پانزده سال زنی را می دیدم که اولین تجربه عاشقی را با او داشتم. محو چهره اش شدم و زبانم بند آمد.
با تعجب نگاهم کرد. بازوان ترانه را محکم گرفت. هر دو در سکوت خیره هم بودیم. آرام آرام، دستانش سست شد و ترانه از دستش گریخت.
رنگ رخسارش تغییر کرد. دستش را جلوی دهانش گذاشت. صدای ضعیفی از زیر دستش به گوشم رسید:
-باورم نمی شه، تو؟
چشمان مرطوبش را زیر انداخت. فوری داخل رفت و در را بست. صدای پیرمردی را شنیدم:
-لاله بابا، بیا کمکم کن. این بچهی یتیم رو هم اینقدر اذیت نکن.
پاهایم سست شد. همان جا کنار دیوار سُر خوردم و روی زمین نشستم. غرق شدم در خاطرات پانزده سال پیش. من، محله قدیمی، مغازه حاج احمد و دختر زیبارویش که دلم را ربوده بود.
هیچ وقت نتوانستم حرف دلم را بگویم. به امید روزی که موقعیتی برای خواستگاری داشته باشم؛ ولی وقتی از خدمت برگشتم، دیگر خبری از حاج احمد، مغازه و دخترش نبود.
خبر ازدواجش را که شنیدم، دنیا روی سرم خراب شد. تصمیم گرفتم هرگز ازدواج نکنم.
حالا در این محله قدیمی، در این خانه تقریبا مخروب، حاج احمد، لاله و ترانه..... ترانه.... ترانه.....
صدایی در گوشم پیچید.
(خیلی زود دیر می شود)
(فرجامپور)
⛔️کپی و فروارد ممنوع و حرام است ⛔️
@asraredarun
اسرار درون
ایتا و تلگرام