#داستان_کودکانه
گل های زیبا🌹
رعنا توی حیاط منتظر مامانش بود .
تا باهم به مهمانی برن.
مامان کمی دیر کرده بود و رعنا حوصله اش سر رفته بود .
نگاهی به گلهای باغچه انداخت .
یک پروانه زیبا روی گلها بالا وپایین می پرید.
و نسیمِ خنکی هم برگ هایشان را تکان می داد .
رعنا خیلی خوشحال شد.
پیشِ خودش گفت :
_این پروانه زیبا را باید بگیرم برای خودم .
وپرید توی باغچه .
تا می خواست پروانه را بگیرد .
پروانه از دستش فرار می گرد و یک طرفِ دیگر می رفت.
وروی یک گل دیگری می نشست.
ورعنا مرتب توی باغچه این طرف وآن طرف می دوید.
یک دفعه صدای مامان بلند شد
_اِی وای رعنا داری چه کار می کنی❓
رعنا نگاهی به خودش ولباس هاش کرد.
لباسِ قشنگش کثیف وگِلی شده بود .
دامنش به شاخه گل ها گیر کرده بود وپاره شده بود.
کفش های سفید قشنگش دیگه تمیز وقشنگ نبود .
از باغچه بیرون آمد که دید
چند تا شاخه گلِ زیبا هم شکسته .
رعنا خیلی ناراحت شد.
اصلا حواسش نبود که وقتی دارد دنبال پروانه می دود .
ممکن است چه بلایی سرِ لباس هاش و گلهای باغچه بیاید .
با ناراحتی گفت:
_مامان جان ببخشید .
مامان سرش را تکان دادو گفت:
رعنا جان الان خاله زهرا منتظر است .
ولی ما باید معطل شویم.
وگلهای نازنین باغچه به این زودی درست نمی شوند .
رعنا با ناراحتی گفت:
_خودم کمک می کنم دوباره گل بکاریم .
چند روز بعد مامان وعنا باهم دیگر توی باغچه گل های جدید وزیبا کاشتند ِ.
وقتی کارشان تمام شد.
دوباره یک پروانه زیبا روی گل ها نشست.
ولی این بار رعنا از بیرون باغچه فقط به آن پروانه نگاه کردو
گفت:
_تو پروانه قشنگی هستی
من دوستت دارم.
ولی گل های زیبای باغجه راهم دوست دارم .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
