4_6010577194814802211.mp3
8.78M
یا حســــــن !
حــــــــــــرم نداری ...😭
پويانفر🎤
@asraredarun
اسرار درون
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پنجــم ✍که انگار دنیا چشم دیدن همین را هم نداشته و چو
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شـشم
✍و من یخ زده با صدایی از ته چاه گفتم: ( چقدر اسلام بده) سکوت عجیبی در آن خیابان سرما خورده حاکم بود و فقطـ صدای قدمهای من و عثمان سکوت را می شکست.(اسلام بد نیست فقط) و من منفجر شدم فقط چی؟حرفای امروزه اون مرد را نشنیدی؟داشت با پنبه سر میبرید.در واقع داشت واسه جنگش یار جمع میکردمثه بابام که مسلمون بود و یه عمر واسه سازمانش یار جمع کردشما چی میخواین از ماا..هان ؟اگه تو الان اینجا وایستادی فقط یه دلیل داره،مثه مامانم ترسویی همین دانیال نترسید و شد یه مسلمون بد اخلاق یه نگاه به دنیا بنداز،هر گوشه اش که جنگه یه اسمی از شما و اسلامتون هست میبینی همه تون عوضی هستین
بی تفاوت به شرم نگاه و سرِ به زیر انداخته اش،قدم تند کردم و رفتم.
و او ماند حیران،در خیابانی تنها
چند روزی گذشت.هیچ خبری از عثمان نبود.نه تماسی،نه پیامکی چند روزی که در خانه حبس بودم،نه به اجبار پدر یا غضب مادر فقط به دل خودم!!
و من گفتم از تصمیمم برای وصل شدن به مسلمانهای جنگجو،از تسلیم تمام هستی ام برای داشتن برادر و مبارزه ای که برای رسیدن به دانیال؛ حاضر به قبولش بودم.اما با پرواز هر جمله از دهانم،رنگ چشمان عثمان قرمز و قرمزتر میشد.و در آخر،فقط در سکوت نگاهم کرد.بی هیچ کلامی
من عادت داشتم به چشمانِ پرحرف و زبان لال پس منتظر نشستم. تماشای باران از پشت شیشه چقدر دلچسب بود. یادم باشد وقتی دانیال را پیدا کردم، حتما او را در یک روز بارانی به اینجا بیاورم. قطرات باران مثله کودکی هام رویِ شیشه لیز میخورد و به سرعت سقوط میکردم...چقدر بچه گی باید میکردم و نشد... جیغ دلخراشِ، پایه صندلی روی زمین و سپس کشیده شدن سریع و نامهربان بازویم توسط عثمان.عثمان مگر عصبانی هم میشد؟کاپشن و کلاهم را به سمتم گرفت،پیش بندش را با
🍂🌼🍂🌼🍂
✍عصبانیت روی میز پرت کرد و با اشاره به همکارش چیزی را فهماند سارا بپوش بریم و من گیج:چی شده؟ کجا میخوای منو ببری؟
بی هیچ حرفی با کلاه و شال، سرو گردنم را پوشاند و کشان کشان به بیرون برد.کمی ترسیدم پس تقلا جایز بود اما فایده ایی نداشت،دستان عثمان مانند فولاد دور بازوم گره شده بود.و من مانند جوجه اردکی کوچک در کنارگامهای بلندش میدویدم.بعد از مقداری پیاده روی، سوار تاکسی شدیم و من با ترس پرسیدم از جایی که میرویم و عثمان در سکوت فقط به رو به رویش خیره شد.
بعد از مدتی در مقابل ساختمانی زشت و مهاجر نشین ایستادیم.و من برای اولین بار به اندازه تمامِ نداشته هایم ترسیدم راستی من چقدر نداشته در کنارِ معدود داشته هایم، داشتم!
از ترس تمام بدنم میلرزید. عثمان بازویم را گرفت و با پوزخندی عصبی زیر گوشم زمزمه کرد: نیم ساعت پیش یه سوپرمن رو به روم نشسته بودحالا چی شده؟همینجوری میخوای تو مبارزشون شرکت کنی دختره ی احمق؟کم کم عادت میکنی این تازه اولشه یادت رفته، منم یه مسلمونم راست میگفت و من ترسیدم دلم میخواست در دلم خدا را صدا بزنم!ولی نه...خدا، خدای همین مسلمانهاست پس تقلا کردم اما بی فایده بود و او کشان کشان مرا با خود همراه میکرد.اگر فریاد هم میزدم کسی به دادم نمیرسید آنجا دلها یخ زده بود
از بین دندانهای قفل شده ام غریدم: شما مسلمونا همتون کثیفین؟ ازتون بدم میادو او در سکوت مرا از پله های ساختمان نیمه مسکونی بالا میبرد. چرا فکر میکردم عثمان مهربان و ترسوست؟؟ نه نبود...
بعد از یک طبقه و گذشتن از راهرویی تهوع آور در مقابل دری ایستاد . محکمتر از قبل بازویم را فشرد و شمرده و آرام کلمات را کنار هم چید: یادمه نیم ساعته پیش تو حرفات میخواستی تمام هستی تو واسه داشتن دانیال بدی پس مثه دخترای خوب میری داخل و دهنتو میبندی میخوام مبارزه رو نشونت بدم و بی توجه به حالم چند ضربه به در زد!!
مبهوت به نیم رخش خیره ماندم، حالا دیگر وحشت لالم کرده بود. در باز شد.زنی با پوشیه رو به رویمان ایستاد وبه داخل دعوتمان کرد.عثمان با سلام و لبخندی عصبی،من را به داخل خانه کشاند و با دور شدن زن از ما،مرا به طرف کاناپه ی کهنه ی کنار دیوار پرت کرد.صدای زن آشپزخانه بلند شد: خوش اومدین داشتم چایی درست میکردم..اگه بخواین برای شما هم میارم و من چقدر از چای متنفر بودم.
عثمان عصبی قدم میزد و به صورتش دست میکشید که ناگهان صدای گریه نوزادی از تخت کوچک و کهنه کنار دیوار بلند شد.
نگاهی به منِ غرق شده در ترس انداخت و به آرامی کودک را از تخت بیرون کشید. بعد از چند دقیقه زن با همان حجاب و پوشیه با سه فنجان چای نزد ما آمد و کودک را از عثمان گرفت.نمیدانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد و فقط دلم دانیال را میخواست...
کودک آرام گرفت و عثمان با نرمشی ساختگی از زن خواست تا بنشیند و از مبارزه اش بگوید...
⏪ #ادامہ_دارد...
@asraredarun
اسرار درون
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
سلام 🌹
در خدمتتون هستم
با بحث مشاوره
در رابطه با 👇
✴️خانواده و مشکلات خانوادگی
✴️همسرداری
✴️سیاستهای زنانه
✴️تربیت فرزند
✴️ازدواج
✴️اصلاح تغذیه
✴️مسائل اعتقادی
(فرجامپور)
جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید
👇👇
@masoomi56
مبحث نکات و سیاست های همسرداری و طب اسلامی را در این کانال پیگیر باشید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
کانال فرم های مشاوره
https://eitaa.com/joinchat/3032088595Cbc12a9d09e
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
سلام صبحتون بخیر
@asraredarun
┄┅─✵💔✵─┅┄
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#احادیث_نبوی
✨امام علی (علیه السلام) فرمودند:
او كه خاتم پيامبران بود، بخشندهترين، پرحوصلهترين، راستگوترين، پايبندترين مردم به عهد و پيمان، نرمخوترين و خوش مصاحبتترين مردم بود، هركس بدون سابقه قبلى او را میديد، هيبتش او را میگرفت و هركس با او معاشرت مینمود و او را میشناخت دوستدارش میشد و هر كس میخواست او را تعريف كند، میگفت: نظير او را پيش از او و پس از او نديده ام.✨
@asraredarun
┄✦۞✦✺💚✺✦۞✦┄
#تسلیت_امام_زمانم💔
میدانم که غم سنگین شهادت نبی اکرم (ص) و بعد غربت اهل بیت علیهم السلام برایتان تازه شده ...
ببخش اگر تنها ماندهاید و نمیتوانیم تسلی بخش قلب مهربانتان باشیم.😔💔
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
@asraredarun
●➼┅═❧═┅┅───┄
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 «خدایا میشه پرونده های گنهکار های امت من رو یواشکی باز کنی آبروشون نره...»😭😭
#استوری
🌷 @ezdevaj_t_masiri
🌸 زيارة الإمام الحسن المجتبى(ع)
السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ رَسُولِ رَبِّ الْعَالَمِينَ
السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِين
السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ فَاطِمَةَ الزَّهْرَاء
السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا حَبِيبَ اللَّهِ
السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا صِفْوَةَ اللَّه
السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا أَمِينَ اللَّهِ
السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّه
السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللَّهِ
السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا صِرَاطَ اللَّهِ
السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا بَيَانَ حُكْمِ اللَّه
السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا نَاصِرَ دِينِ اللَّه
السَّلاَمُ عَلَيْكَ أَيُّهَا السَّيِّدُ الزَّكِيُّ
السَّلاَمُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْبَرُّ الْوَفِي
السَّلاَمُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْقَائِمُ الْأَمِينُ
السَّلاَمُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَالِمُ بِالتَّأْوِيل
السَّلاَمُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْهَادِي الْمَهْدِي
السَّلاَمُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الطَّاهِرُ الزَّكِي
السَّلاَمُ عَلَيْكَ أَيُّهَا التَّقِيُّ النَّقِيُّ
السَّلاَمُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْحَقُّ الْحَقِيق
السَّلاَمُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الشَّهِيدُ الصِّدِّيقُ
السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا أَبَا مُحَمَّدٍ الْحَسَن
َ بْنَ عَلِيٍّ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُه
▪شهادت امام حسن مجتبی تسلیت باد
🌺 زیارت رسول خدا از دور:
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّه
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا خَلِيلَ اللَّه
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نَبِيَّ اللَّهِ
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا صَفِيَّ اللَّه
ِالسَّلامُ عَلَيْكَ يَا رَحْمَةَ اللَّه
ِالسَّلامُ عَلَيْكَ يَا خِيَرَةَ اللَّه
ِالسَّلامُ عَلَيْكَ يَا حَبِيبَ اللَّه
ِالسَّلامُ عَلَيْكَ يَا نَجِيبَ اللَّه
ِالسَّلامُ عَلَيْكَ يَا خَاتَمَ النَّبِيِّين
َالسَّلامُ عَلَيْكَ يَاسَيِّدَالْمُرْسَلِينَ
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا قَائِما بِالْقِسْطِ
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا فَاتِحَ الْخَيْرِ
السَّلامُ عَلَيْكَ يَامَعْدِنَ الْوَحْي
السَّلامُ عَلَيْكَ يَامُبَلِّغاعَنِ اللَّه
السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَاالسِّرَاجُ الْمُنِير
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مُبَشِّرُ
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مُنْذِرُ
السَّلامُ عَلَيْكَ وَ عَلَى أَهْلِ بَيْتِك
الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِين الْهَادِينَ الْمَهْدِيِّين
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مُحَمَّد
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَحْمَدُ
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ
عَلَى الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِين
4_5782913755981547622.mp3
6.65M
🔳 #شهادت_حضرت_پیامبر(ص)
🌴چشمای مرتضی ابر بهاره
🌴از چشم فاطمه لاله میباره
🎤 #محمود_کریمی
⏯ #زمینه
👌بسیار دلنشین
مداحی_آنلاین_چهکنم_سیّدی_زیارتت_مشکل_است_محمود_کریمی.mp3
7.35M
🔳 #شهادت_امام_حسن_مجتبی(ع)
🌴حرم خلوت تو در بقیع دل است
🌴چهکنم سیّدی، زیارتت مشکل است
🎤 #محمود_کریمی
⏯ #واحد
👌بسیار دلنشین
#آبادے_بقیع_نزدیڪ_اسٺ💚
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین
و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین
🌺🔸🌺🔸🌺
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
#عناصر_انتظار #جلسه_هجدهم ما اگر بخوایم ولايت آقا امام زمان رو توضيح بدیم ابتدا باید با کارکردش
#عناصر_انتظار
#جلسه_نوزدهم
بله امام زمان، انسانها رو نجات میده.✨
اما کيا رو شمشير میزنه❓
آدمهای بد رو⁉️
آقا امام زمان اگه آدمهای بد
رو شمشير بزنه؛ پس فقط براى آدمهای بهشتى میخواد بياد⁉️
اين هنر نيست!
يه امام بايد آدمهای بد
تو حکومتش خوب بشند!☝️
نه اينکه بياد همه بدها رو گردن بزنه.❌
صورت مسئله رو پاک کنه برای خودش!
آقا امام زمان هيچ وقت گنهکارها رو
گردن نمى زنند.🚫
اين تشويق اجتماعى نيست براى آدمهای گنهکار...
👈اين يک فلسفه هست؛
براى حکومت دينى.✅
اکثر فسادى که در جامعه بشرى هست؛
به زور داره تحميل میشه.😔
يا زور پول... يازور قانون!
يازور تبليغات... يا زور مستقيم!
به واسطه اين اجبارها داره فساد تزريق میشه.💉
جهالت تزريق میشه در جامعه بشرى.⚠️
و اینطوره که جامعه بشرى اسيره!
آقا امام زمان عدالت نميارند...❌❗️
#آزادى ميارند...
که نتيجهش #عدالت خواهد بود.✅
اما همه ى آزادى رو میارن ، از جمله آزادى "روانى ".😌
که امروزه اصلا بشر اين مفهوم رو
باهاش آشنا نيست!😔
آقا امام زمان گردن آدمهای بد رو نمى زنند ؛☝️
گردن کسانى که آدمها رو اسير کردند مى زنند.✅
آقا امام زمان کرامت انسان رو بهش برمیگردونن.
اينجورى میشه که آدمها خوب میشن و درواقع به فطرت پاک خودشون برمیگردن!✅
در اون زمان آیا کسى میتونه بد باشه❓
بله!
در زمان حضرت يه آدم میتونه بد باشه!
ولى دیگه نمیتونه ديگران رو فاسد کنه.❌
چون لازمه ی اين که بتونه به سهولت
ديگران رو فاسد کنه
اولش اينه که ديگران رو به بردگى بکشه👿
و در زمان حضرت دیگه سلطه طاغوت و بردگی وجود نداره.✅
والسلام علیکم و رحمة الله
هدایت شده از میوه دل من
¨‘°ºO✰┈•✦⚘﷽⚘✦•┈✰Oº°‘¨
#داستان_کودکانه
#در_کار_خوب_اول_بود🌹
آفتاب سوزان خاک کوچه را داغ کرده بود.
انگشت پای یاسر از صندلش بیرون زد.
نوک انگشت پایش از داغی خاک کوچه سوخت.
آخی گفت و پایش را در صندلش جا به جا کرد.
دوباره از پشت دیوار، ته کوچه را نگاه کرد.
ابراهیم پرسید:
-چی شد؟
یاسر دستش را به علامت اینکه عقب بایست، تکان داد.
صدای باز شدنِ در چوبی، از ته کوچه آمد.
بعد از آن صدای تشکر کردن و بدرقه کردن اهل خانه را شنیدند.
یاسر خودش را به دیوار چسباند و گفت:
-بیا کنار، دارند از عیادت بیمار می آیند. الان می رسند.
ابراهیم که داشت، با تکه سنگی به دیوار میکوبید، زود سنگ را زمین انداخت.
خودش را پشت دیوار مخفی کرد.
یاسر نفس عمیقی کشید.
صدای بسته شدن در آمد.
ابراهیم به پهلوی یاسر زد و گفت:
-چی شد؟
یاسر انگشت روی بینیاش گذاشت و گفت:
-هیس، صدای پایش میآید.
همان موقع صدای اذان از مسجد بلند شد.
نفسهایشان را در سینه حبس کردند و به صدای پایی که نزدیک میشد گوش دادند.
وقتی صدا نزدیکتر شد، یاسر به ابراهیم اشاره کرد و دستش را تکان داد و گفت:
-الآن....
هنوز از پشت دیوار بیرون نیامده بودند که با صدایی که شنیدند، سر جا خشکشان زد.
صدای آرام و مهربانی گفت:
-سلام علیکم.
یاسر بریده بریده گفت:
-سلام علیکم.
ولی ابراهیم پایش را به زمین داغ زد و گفت:
-وای، باز هم نشد.
پیامبر با مهربانی نگاهشان کرد و لبخند زد.
دستی به سرشان کشید و به سمت مسجد رفت.
یاسر رفتن او را نگاه می کرد.
ابراهیم اخم کرد و گفت:
-دیدی اشتباه کردی؟ این نقشهات هم خراب شد.
هر بار نقشه میکشی که ما زودتر به پیامبر خدا سلام بدهیم، ولی نمیشود.
یاسر دستش را روی شانه او گذاشت و گفت:
-پدرم میگوید، خداوند به خاطر همین اخلاق خوبش او را به پیامبری انتخاب کرده.
ناراحت نشو. بهتر است ما هم به مسجد برویم.
ان شاءالله دفعه بعد...
❁ فرجامپور
#داستان_کودکانه
#تولد_تا_هفت_سالگی
#میوه_ی_دل_من
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@tavalodtahaftsalegy
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
¨‘°ºO✰┈•✦⚘⚘✦•┈✰Oº°‘¨