داستان کوکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های نازنین ☺️🌸
#داستان_کودکانه
به نام خدا
حتماً بخوانيد 👇
ربات 🤖کوچک على 😁
يه روز از روز ها که على از مدرسه به خانه امد
🏨👞👞
به مامانش گفت :مامان درنزديکى ميدان نمايشگاه رباتیک باز شده🚪
وادامه داد : من دوست دارم به آنجا بروم
مامانش گفت : من غذا رو بپزم ميبرمت🍲👞
على وقتى به آنجا رفت 👞
ديد پرچم هاى کشور هاى ديگر هم انجاست 🇮🇩🇹🇷🇮🇷🇹🇴🇮🇪🇮🇳🇮🇶🇨🇺🇨🇻
از نگهبان دم در پر سيد : چرا پرچم هاى کشور هاى ديگر اينجانست ؟
🇹🇴🇮🇪🇮🇳🇮🇶🇮🇷🇮🇩🇹🇷
نگهبان جواب داد : خوشبختانه امسال از کشور هاى ديگر هم ربات هاى زيادى شرکت کرده اند
وبعد از گيشه بليط فروشى بليط فروشى 2 بليط خريدند ووارد شدند🎫
على وقتى ربات ها را ديد عاشق ساختن ربات ها شد 🤖
عمو ى على وقتى متوجه ى علاقه على شد ❤️
يکى از دوستانش را که ربات مى ساخت را صدا زد و گفت : برادر زاده ى من به ساخت ربات علاقه ى زيادى دارد❤️
وادامه داد : تو ميتوانى به او کمک کنى تا بتواند ربات بسازد؟
🤖🔨⚒🛠⛏
دوستش گفت : بله دوست عزيز حتماً!
❤️👍
مادر على فردا او را دعوت کرد 🏨
او به على کمک کرد تا ربات کوچکى بسازد🤖⛏⛏
على نام او را خال خالى گذاشت 🔴⚫️🔴
چون پيچ هاى اون مثل خال خال هاى قشنگى شده بود🔩
داستانهای کودکانه_محمد حسین😎
https://eitaa.com/dastanhay
#گندمزار_طلایی
قسمت 145
همین که صدای در اتاقمون را شنید.
از اتاقش بیرون اومد.
تا ساکم را توی دستم دید.
اول با ملایمت گفت:
_محمد جان چی شده ؟کجا می رید؟
محمد هم رو به من گفت:
_راه بیفتید .
_کجا؟
بازهم.محمد جوابش رو نداد . صداش را بالا برد .
روبه من کرد
_مگه با تو نیستم نمک به حروم .داری بچه ام رو کجا می بری ؟
این بود دستمزد ِ من .
بد کردم از تو بدبختی نجاتت دادم.
وگرنه مثلِ اون خواهرت الان داشتی بدبختی می کشیدی.
دیگه محمد طاقت نیاورد و رفت نزدیکش و گفت:
_مامان احترامِ خودت رو نگه دار.
بس دیگه فکر کردی نمی بینم توی این خونه چی به سرِ این زنِ بد بخت میاری ؟
دیگه اجازه نمی دم هر کاری دلت خواست بکنی.
خدا حافظ.
ولی با این حرفِ محمد انگار آتیش گرفت .
صداش را بالاتر بد.
وهر چی دلش خواست گفت.
ومحمد دستِ بچه هارا گرفت و به من هم گفت:
_زودباش اینجا دیگه جای ما نیست.
منم فقط با ترس ونگرانی دنبالش راه افتادم.
از ترسم هیچی نمی گفتم .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلایی
قسمت 146
خودم هم گیج شده بودم. باورم نمی شد.محمد ی که همیشه ساکت بود و مطیعِ مادرش یه دفعه چی شد.
توی راه هم چیزی نمی گفت.
ولی نزدیک اینجا که شدیم.
گفت:
_فاطمه جان چاره ای نداریم .
چند روز پیشِ مامانت اینا می مونیم .
تامن بتونم یه جایی رو پیدا کنم.
ببخشید که مامانم این همه اذیتت کرد.
منم چون دستم خالی بود و محتاج اون اتاقش . تحمل می کردم.
ولی الآن یه کم پس انداز دارم.
نگران نباش دیگه نمی گذارم کسی شماها رو اذیت کنه .
راستش خیلی دلم براش سوخت . مجبور شد به خاطر ما از خونواده اش دور شه.
الآن هم نمی دونم چی می خواد پیش بیاد.
من از عمه می ترسم.
اون به این راحتی ها کوتاه نمیاد.
می ترسم بیاد اینجا وآبرو ریزی راه بندازه.
به چشمهای خیسش نگاه کردم.
و گفتم:
_نترس آبجی فکر نکنم این طرفا پیداش بشه.
می دونه اگه بیاد با خودم طرفه .
نگران نباش .
اینجا خونه توهم هست . حق داری اینجا باشی.
تازه ماهم ازتنهایی در میایم.
اصلا کاش از اول پیش خودمون زندگی می کردید.
نفس عمیقی کشید و دست انداخت گردنم و منو سمت خودش کشید و بوسید.
_قربونِ تو خواهرِ گلم .
ممنونم.
فقط دعا کن همه چیز به خیر بگذره .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
گویند مراکه،دوزخی باشد سخت
از رحمتِ حق که من شنیدم دور است
چون از کرمش بهشت وعده کرده
بر لطف و عنایتش دلی باید بست
اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
شبتون بهشت
در پناه خدا
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی...
تو را سپاس میگويم
از اينکه دوباره خورشيد مهرت
از پشت پرده ی
تاريکی و ظلمت طلوع کرد
و جلوه ی صبح را
بر دنيای کائنات گستراند
" سلام صبح عالیتان متعالی "
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
#حدیث_نور
💚 امام صادق علیه السلام فرمودند: 💚
هرگاه دیدید که بنده ای گناهان مردم را جستجو میکند و گناهان خویش را فراموش کرده است بدانید که او فریب شیطان را خورده است.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون