eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 سه تـجـارتـی که در آن خـسـارتـی نـیـسـت ... 1⃣تلاوت قرآن 2⃣نمـــاز خواندن 3⃣انفـــــاق ڪردن خداوندمتعال میفرماید: «کسانی که کتاب الله (قرآن را) می‌ خوانند و نماز را پا برجای می‌ دارند و از چیرهائی که بدیشان داده‌ ایم، پنهان و آشکار، انفاق می کنند، آنان چشم امید به تجارتی دوخته ‌اند که هرگز بی‌ رونق نمی ‌گردد و از میان نمی ‌رود» سوره فاطر ؛ آیه 29 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞تنهامسیر آرامش 💳 کسب درامد حلال 👏👏 🔷 ما یه طرح برای گسترش و انتشار "کتاب های تنهامسیری" داریم که همه شما بزرگواران میتونید در این طرح کمک بدید. ✅ در این طرح شما یه تعداد کتاب تنهامسیری با قیمت پایین خریداری میکنید و خودتون با قیمت روی جلد میفروشید. 🕌 جاهای مختلفی میشه کتاب ها رو به فروش رسوند. کتابفروشی ها، مدارس، دانشگاه ها، حوزه های علمیه، هیات ها، مساجد، فرهنگسراها، مهدیه ها و.... حتی میتونید کتاب ها رو توی فامیلتون هم به فروش برسونید.👌 ✅ در نهایت هم هر تعداد که نفروختید رو میتونید به ما برگردونید و هزینتون رو پس بگیرید در کل هیچ ضرری در این کار برای شما نیست و ان شالله همش سوده. سود مادی و معنوی😊👌 🍒 بزرگوارانی که در این طرح میخوان شرکت کنن وارد گروه زیر بشن تا هماهنگی ها و راهنمایی های بیشتر رو دریافت کنن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1734344721Cef3f4c4058 ✅ آموزش های لازم رو تقدیم میکنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان کوکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های نازنین ☺️🌸
سلام امشب هم از داستان های محدثه جان داریم 😍😍😍👏👏👏 از مامان مهربون محدثه جان همتشکر می کنم که زحمت می کشند واین داستانهای قشنگ را برای ما می فرستند خدا قوت مامان مهربون 😊👏
مراسم عزاداری 🌹 یه روزی فاطمه ومامانش رفتن بازارومامان برای اون یه روسری وچادرمشکی خرید ، شب مامانش گفت : فاطمه جون روسر ی وچادرمشکی ات روسرکن میخوایم بریم روضه خونه خاله زهره اینا . فاطمه پرسید: مامانی چرابایدبریم روضه ؟ مامانش گفت: امشب شب شهادت دخترپیامبرماحضرت فاطمه (س ) هستش 😭😭 فاطمه گفت: مامان جون میشه درباره زندگی حضرت فاطمه برای من تعریف کنی🙏 مامان گفت: بله عزیزم حتما💜💜وقتی فرزندپیامبربه دنیااومد ایشان خیلی خوشحال شدند وبه فرمان خدانام اورا🌷فاطمه🌷نامیدند( فاطمه به معنی جداشده ازبدیها)پیامبردخترشون روخیلی دوست داشتن وهمیشه اورادراغوش میگرفتن ومیگفتن :فاطمه جان ازتوبوی بهشت رااستشمام می کنم🌸حضرت فاطمه🌸 انقدرپاک ودرستکاربودن که حتی فرشته های اسمون هم برای دیدن اوبه زمین می امدند وباایشون صحبت میکردند☺️☺️حضرت فاطمه هم پدرش روخیلی دوست داشت 💜💜وهمیشه یارویاورپدرش بود وپیامبرمیگفت: 🌺فاطمه جان🌺تومثل مادرمن هستی. حضرت فاطمه انقدرمهربان بودن که سرنمازهاشون همه ی دوستان وهمسایه هاشون رودعامیکردن وموقعی که خودش وفرزندانش روزه بودن غذاشون روبه فقیر دادن وبااب افطارکردن ؛ حضرت فاطمه مادرامام حسن وامام حسین وحضرت زینب بودن وایشون بهترین زنان عالم هستن .حضرت فاطمه درطول عمرکوتاهشون خیلی سختی کشیدن وسرانجام توسط دشمنانش شهیدشدن .😭 فاطمه ازمامانش تشکرکرد وخیلی خوشحال شدکه هم نام حضرت فاطمه است . وتصمیم گرفت اوهم مانند حضرت فاطمه دخترمهربون وخوبی باشه وحتماحجابش روهم رعایت کنه تادل حضرت فاطمه روشادکنه.(محدثه ) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ادامه داستان 🌸
قسمت154 تمام ِ حواسم به بابا بود. بابایی که سالها منتظرش بودم وجای خالیش را در لحظه لحظه زندگیم با تمامِ وجودم حس می کردم. بابایی که توی رؤیاهام بود و همیشه توی گندمزار می دیدمش. ولی حالا چقدر پیر وشکسته شده بود. بااونی که توی خواب می دیدم خیلی فرق داشت. اختیار اشکهام رو نداشتم . و دلم می خواست بغلش کنم . تا قیامت اشک بریزم. بالاخره یکی از آقایون زبان باز کرد وگفت: راستش علی اقا تمامِ این مدت توی اردوگاه اسرا در عراق بوده. ولی متأسفانه عراقی ها اسم ایشون رو توی لیستی که داده بودند نیاورده بودند. غیر از علی آقا خیلی های دیگه بودند که بی نام ونشان توی اردوگاه های عراق بودند. ولی خدا را شکر با توافقی که اخیراً انجام شد. 27 اسفند عده ای از اسرا را تحویل گرفتیم. که خدارا شکر علی اقا هم از در اون گروه بود. و این دو سه روز هم مهمان ما بود. وقرار بود امروز خودمون بیایم که طاقت نیاورد و باهم اومدیم. بماند که این چند روز هم با زور نگهش داشتیم.😊 حالا هم این پدر نازنینتون ، که برگشتنش فقط وفقط یک معجزه است وبس. سرم را بالا گرفتم و با چشم خیس به بالا نگاه کردم وخدارا شکر کردم. وبعد به قاب ِعکسِ بابا توی سفره هفت سین نگاه کردم. خدا می دونه که وقتی اون رو توی سفره هفت سین گذاشتم. ازخدا فقط بابام رو می خواستم . فکرش رو نمی کردم به آرزوم برسم . خدایا شکرت . https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
قسمت 155 سفره را پهن کرده بودیم ودورش جمع شده بودیم. ولی از ذوق اومدن بابا هیچ کدوم نمی تونستیم غذا بخوریم. بابا خیلی زود با بچه ها جور شد و بچه ها از سرو کولش بالا می رفتند. صدای قهقهه بابا توی خونه پیچیده بود. چقدر خوب بود . این شادی از عمقِ وجود همه مون. یاد بچگی هام می افتادم که چطوری از سرو کولش بالا می رفتم و چقدر قربون صدقه ام می رفت. پیرو شکسته شده بود .چهره اش غمگین بود . ولی خیلی زود همون بابای مهربون خودم شد. چقدر دوستش داشتم . فقط دورش گشتیم و برامون خاطره تعریف کرد. ولی نه خاطره های تلخی که راحت می شد از توی چهره اش خوند. عصر شد وتازه یادم افتاد که باید بریم عروسی ملیحه. مامان گفت : _من نمیام . بابا تنها می مونه . که بابا گفت: _کی گفته من تنها می مونم.؟ منم میام عروسی دلم میخوادهمه رو ببینم .دلم برای تک تک ِ مردم روستا تنگ شده .😊 از این حرفش خنده ام گرفت و دیگه طاقت نیاوردم و مثل بچگی هام پریدم بغلش . وسر و صورتش را غرقِ بوسه کردم. بلند بلند می خندید و منو محکم توی بغلش گرفته بود. اصلا دلم نمی خواست ثانیه ای ازش جدا شم . می ترسیدم دوباره از دست بدمش. خلاصه آماده شدیم وراه افتادیم. حتی توی کوچه دستش رو محکم گرفته بودم. تمام دنیام و تمامِ عشق وآرزوم رو پیدا کرده بودم. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون