💟به همین دلیل
نباید نقش محیط و خانواده وامثال اینها را عمده کرد .
وانحراف منحرفین را از دوش انها برداشت
ویا والدین را علت اصلی انحراف فرزندان دانست 👌
💟وخودش می فرماید
(ای فرزند ادم مگر به شما سفارش نکردم و شما تعهد نکردید که شیطان را نپرستید .زیرا او برای شما دشمنی آشکار است.
ومرا بپرستید که راه مستقیم همین است وبس )
(سوره مبارکه یس)
💟پس راه راست همانی است که فطرت انسان نشان می دهد .
وفراموشی پرستش خدا ی متعال در واقع دور افتادن از فطرت انسانی است ✅
پس حواسمون به ندای فطرت باشد که راه رستگاری همین است
تا بعد
در پناه خدا
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
🌹 درود خدا بر سپاه پاسداران و همه عناصر حافظ امنیت کشور
🌷 شهادت اخیر جوانان سپاه، ما را آگاه میکند که امنیت ما به چه قیمتی فراهم شده است
⚠️ کسانی که از امنیت استفاده میکنند و بعد نمکدان میشکنند هوشیار شوند
🔻 رهبر انقلاب، صبح امروز:
🔸️ یک نکته دربارهی این جوانانی که در راه امنیت کشور جان خود را فدا کردند بگویم: این حوادث باید ما را آگاه کند که امنیت به چه قیمتی به دست میآید.
🔹️ برخی کسانی که از #امنیت کشور استفاده میکنند و کار و ورزش و... خود را انجام میدهند و بعد نمکدان میشکنند، بدانند امنیت از این راه بهدست میآید. یادمان نرود که امنیت چطور به دست میآید.
🔸️ ۲۲بهمن با این عظمت با امنیت به پایان رسید.
🔹️ درود خدا بر آنها و درود خدا بر #ملت_شهیدپرور_اصفهان که آن تشییع را به راه انداختند.
🔺️ درود خدا بر #سپاه پاسداران و همهی عناصر حافظ امنیت و نیروی انتظامی و دیگران. ۹۷/۱۱/۲۹
داستان کوکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های نازنین ☺️🌸
به نام خدا🌸
دنیایِ زیرِ اب🌹🌊💦
یکی بود یکی نبود
زیرِ اب ماهی ها وهشت پاها وخرچنگ ها و قورباغه ها ولاک پشت ها باهم زندگی می کردند🐙🐠🐟🐋🐳🐸
خیلی باهم مهربان بودند
ماهی ها لابه لای صخره هازندگی می کردند
روزی یکی از ماهی ها در تورِ صیاد افتاد🐟
او خیلی ترسیده بود
تااین که ماهی های کمک رسانی زیر اب که صدای ماهی کوچولو را شنیده بودند
به کمک ماهی امدند 🐠🐠🐠
تور را پاره کردند وماهی کوچولو را نجات دادند
ماهی گوچولو خوشحال شد واز انها تشکر کرد🐟🐟
http://eitaa.com/joinchat/3567124493Cb0735de9fc
#گندمزار_طلایی
قسمت 172
بازهم قادر یه جعبه بزرگ دستش بود وپشت در بود.
البته باباهم کنارش بود.
وبه گرمی جواب سلامم را داد و بعد یا الله گفت وبا قادر وارد شدند.
چند تا بسته هم دستِ بابا بود .
قادر همان جا جلوی در ایستاد .
بابا صداش گرد:
_بیا تو دیگه.
_نه ممنون .اگه این بسته رو بگیرید من می رم.
بابا نگاهی به دستاش انداخت که پر بود وبعد به من گفت:
_گندم.جان اون جعبه رو از قادر بگیر.
_کی من ؟😳
_آره عزیزم.من که دستم بنده بگیر بیار و بعد خودش رفت سمت خونه .
من که دلم از دستِ قادر پر بود که با اون کار صبحش توی مزرعه .
دیگه تعجبم از این بسته ها وجعبه ها یادم رفت.
با اخم برگشتم سمتش و دستهام رو به سمتش دراز کردم.
مثل همیشه سرش پائین بود .
و جعبه رو توی دستهام.گذاشت.
دوباره تعجب کردم .یعنی چی می تونه باشه.؟
حواسم به قادر نبود اومدم برگردم سمت خونه که یه دفعه
با اون صدای بمِ مردونه اش گفت:
_تولدت مبارک
_چی؟
ولی اون با سرعت از در رفت بیرون و در رو بست.
هاج وواج مونده بودم .
این چی واسه خودش گفت.😳
تولدِ منه .
اصلا یادم رفته بود .
حالا این از کی تا حالا تولدِ منو تبریک می گه 😳
چه خبره اینجا ؟
تازه فهمیدم که بابا از ظهر که نیست با ماشین قادر رفته شهر که برای تولدم خرید کنه .
هنوز مونده بودم.توی حیاط وبه در بسته نگاه می کردم.که صدای دخترها بلند شد.
_خاله گندم تولدت مبارک .
بعد دوتایی به سمتم دویدند.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار _طلایی
قسمت 173
برای اولین بار توی خونه ما جشن تولد برپاشده بود .
ومن 15 ساله شده بودم.
درست 10 سال بدون بابا زندگی کرده بودیم.
وحالا بابا با خودش یه عالمه شادی به خونه آورده بود .
اون شب برای همه کادو خریده بود .
وهمه دور هم خوشحال بودیم.
وجعبه دست قادر هم درونش یک کیک بزرگ بود.
تا اخر شب گفتیم و خندیدیم و خوردیم
و دخترها که کادوهاشون رو گرفته بودند از سر وکول بابا بالا می رفتند.
ومامان بشقاب بزرگی پر از کیک کردو گفت:
_گندم اینو ببر برای گلین خانوم .
_من ببرم ؟
این موقع شب 😳
_آره دخترم قادر از ظهر خیلی زحمت بابا رو کشیده .
بعدش هم درست نیست تنهایی این همه کیک رو بخوریم .
پاشو دخترم .
با نارا حتی پاشدم چادر سر کردم و بشقاب رو گرفتم.
که دخترهد گفتند :
_ماهم میاییم.
با خوشحالی گفتم:
_بهتر شماهم بیاین .
دنبالم راه افتادند ورفتیم .
درِ حیاطشون رو زدم .
کسی نپرسید کیه؟
ولی صدای پا می اومد.
حوصله ام داشت سر می رفت دختر ها کلافه ام کرده بودند از بس گوشه چادر م رو می کشیدند.
که در باز شد.
بازهم قادر .😒
سلام دادم و بشقاب رو به طرفش گرفتم.
جوابم رو ارام دادو گفت:
_ممنونم لازم نبود زحمت بکشید.
_مامانم فرستاد و گفت ازتون تشکر کنم .
وسریع برگشتم .
که صداش رو شنیدم.
_دستت شما درد نکنه .
ان شاءالله تولد 120 سالگیتون .
تا برگشتم سمتش که با حرص یه چیزی بگم 😡
رفت تو و درو بست.
منم که کلافه از دست بچه ها .
اینم این وسط برای من زبون باز کرده 😡
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
گویند مراکه،دوزخی باشد سخت
از رحمتِ حق که من شنیدم دور است
چون از کرمش بهشت وعده کرده
بر لطف و عنایتش دلی باید بست
اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
شبتون بهشت
در پناه خدا
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون