هدایت شده از علیرضا پناهیان
10.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 زیادی غصه خودت را نخور!
#تصویری
@Panahian_ir
امام رضاعلیه السلام
ﻫﺮ ﮐﺲ ﺑﮕﻮﻳﺪ: «ﻟﺎ ﺣﻮﻝ ﻭ ﻟﺎ ﻗﻮﺓ ﺍﻟﺎ ﺑﺎﻟﻠﻪ» ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻧﻮﺩ ﻭ ﻧﻪ ﺑﻠﺎﺀ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﯼ ﺩﻓﻊ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺁﺳﺎﻧﺘﺮ ﺁﻥﻫﺎ ﺧﻨﺎﻕ ﺍﺳﺖ.
-اخبار و اثار امام رضا ع
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#حال_ندارم_فریب_شیطان_است‼️
#آیت_الله_قاضی
این وسوسه #شیطان است ڪه
شما گـــمان می ڪنید حال ندارید.
باید #توجه ڪرد به #نماز_اول_وقت
دائم الوضو بودن، #نماز_شب، #مراقبه
و محاســـــبه از لــزومات ســـیر و
سلوڪـ است.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
گاهی ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯼ
ﯾڪﺒﺎﺭﻩ ﺑﺮﺳﺮ ﺁﺩﻣﻲ
ﺁﻭﺍﺭ ﻣﻴﺸﻮﺩ …
ﮔﺎﻫﯽ ﮔﺮﻩ ﻣﮯﺍﻓﺘﺪ
ﺑﺮ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﻣﺎﻥ
ﮔﺎﻫﻲ
ﻓﺮﺻﺖ ﺭﺳﯿﺪڹ
ﺑﮧ ﻣﺸڪﻼﺕ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ
ﺍﻟﻬﻲ …
ﺍﯾﻦ ﮔﺎﻫﮯ ﻫﺎ
ﺩﺳﺘﻤﺎڹ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮ …
ڪﮧ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﺸﮧ
ﻣﺤﺘﺎﺟﯿﻢ...♥️
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
داستان کوکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های نازنین ☺️🌸
#داستان_کودکانه
🌸به نام خدای مهربون🌸 دوستهای صمیمی💞 زنگ نقاشی بودخانم معلم روی تخته یه نقاشی کشیدوگفت :بچه هاشماهم این نقاشی روتودفترهاتون بکشید 📖📖بعضی ازبچه هامیگفتن وااای چقدرسخته واعتراض میکردن😂😂 وبعضی ازبچه هاهم بدون حرف شروع کردن به نقاشی کشیدن ☺️☺️محدثه وزهراهم دفترهاشون روبازکردن تانقاشی روبکشن📝📝زهرابه محدثه گفت میشه یکم دفترت روببری اون طرفترتاجابازتربشه ومنم راحت بتونم دفترم روبازکنم ونقاشیم روبکشم ☺️☺️ولی محدثه گفت میبینی که جاکمه وصورتش روبرگردوندوشروع کردبه نقاشی کشیدن وبه حرف زهراتوجهی نکرد😠😠زنگ تفریح هم اصلابازهراصحبت نکردورفت بادوستان دیگرش بازی کرد😧😧وقتی هم زنگ خونه خوردکیفش🎒🎒 روبرداشت وازکلاس بیرون رفت ومنتظرزهرانشد که باهم برن 😔😔وقتی ازدرمدرسه اومد بیرون یک دفعه رعدوبرق ⚡️⚡️شد وبارون گرفت ⛈⛈محدثه یادش افتاد که صبح مامانش بهش گفته بود که هواابریه☁️☁️ وباخودش چترببره🌂ولی اون فراموش کرده بود که چترش روبرداره😭😭همینطوری زیربارون داشت راه میرفت که شنیدیک نفر صداش میکنه ومیگه محدثه صبرکن تاباهم بریم برگشت ونگاه کرددیددوستش زهراست که چترش روبازکرده وداره میاد🌂🌂زهرااومدوچترروبالای سردوتاشون گرفت😊😊 وگفت اینطوری بهتره هیچ کدوممون زیربارون خیس نمیشیم💦💦محدثه بخاطررفتاری که زنگ نقاشی بازهراداشت واون روناراحت کرده بودخیلی خجالت کشید🙈🙈وگفت:زهراجون من روببخش من امروزرفتارم باشماخوب نبود🙏🙏زهراگفت اشکال نداره من ازدستت ناراحت نیستم 😍😍تودوستی ازاین دلخوری هاپیش میاد مهم اینکه متوجه رفتاراشتباهمون بشیم وحتمامعذرت خواهی کنیم وگذشت داشته باشیم وهمدیگرروببخشیم💜❤️چون دوستی خیلی باارزشه ونبایدبخاطرمسایل پیش پاافتاده بهم بخوره☺️☺️محدثه گفت بله درسته منم سعی میکنم ازاین به بعدبیشترمراقب دوستی مون باشم😘😘 تااونهارسیدن خونه بارون هم بنداومدوخورشید خانم بالبخند🌞🌞تواسمون ظاهرشد..(محدثه)
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
#گندمزار_طلایی
قسمت 174
آن سال تابستان به خوبی وخوشی گذشت.
تنها بحثِ توی خونه ، مدرسه رفتنِ من بود .
آخه روستای ما دبیرستان دخترانه نداشت و نزدیکترین دبیرستان با ما حدود نیم ساعت راه با ماشین بود.
من سخت عاشق ِ درس خوندن شده بودم.
دلم می خواست درسم رو ادامه بدم تا یه خانم معلم بشم.
ولی دیگه امکانش نبود .
از این وضعیت خیلی ناراحت بودم.
بابا اصرار داشت که درسم رو ادامه بدم.
ولی مامان نگران بود و نمی خواست که از خونه دور بشم.
خودم هم با تمامِ علاقه ای که به درس خوندن داشتم .
نگرانی مامان رو درک می کردم.
تازه به راحتی هم نمی شد رفت وآمد کرد.
پس ناچاراً خونه نشین شدم.
ترجیح دادم وقتم رو بگذارم برای کمک به خانواده .
دو سال از آمدنِ بابا گذشت .
وهمچنان از عمه خبری نبود.
می دونستم که محمد چند بار تنهایی به دیدنشون رفته .
ولی نه بچه ها ونه آبجی فاطمه میلی به دیدنشون نداشتند.
توی این مدت ،
چند بار برام خواستگار اومد که بابا بی معطلی ردشون کرد و هربار می گفت:
_گندمِ طلایی من هنوز بچه است.
ومن غرقِ در شادی می شدم از این حرفش و هر بار که خواستگار می اومد
دوباره یاد سپهر و حرفهاش برام تازه می شد.
هیچ خبری ازشون نداشتم.
حتی ملیحه هم دیگه درباره شون چیزی نگفت.
نمی دونم شاید دیگه توی شهری که ملیحه بود نبودند.
و خودم هم اصلا جرأت سؤال کردن نداشتم.
گاهی با خودم فکر می کردم که اگه سپهر پای حرفهاش می موند و با هم ازدواج می کردیم.
منم می تونستم مثل ملیحه توی شهر زندگی کنم و درسم رو ادامه بدم.
ولی حیف همه ی حرفهاش دروغ بود.
با اینکه خیلی خانواده ام رو دوست داشتم. ولی زندگی توی شهر وادامه تحصیل آرزوم شده بود.
آن روز عصر که داشتیم با مامان به دار قالی کوک می زدیم و گره به گره اضافه می کردیم.
صدای زنگ در بلند شد و آبجی فاطمه در رو باز کردو صدای احوالپرسی وبفرمائیدش نشان از آن می داد که مهمان داریم.
از جا پاشدم رفتم کنار پنجره.
گلین خانم و لیلا عروسش بودند.
مامان به استقبالشون رفت .
و با تعارفش وارد شدند.
چیز تازه ای نبود .
مرتب به ما سر می زدند.
منم جلو رفتم وسلام دادم .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون