eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
♻️ادامه تفسیر آیه1 👇👇👇 سخن خود را در اين بحث با حديث پر معنى و گويائى از پيامبر اكرم (صلى الله عليهوآلهوسلّم) پايان مى دهيم آنجا كه فرمود : ان الله عز و جل ماة رحمة ، و انه انزل منها واحدة الى الارض فقسمها بين خلقه بها يتعاطفون و يتراحمون ، و اخر تسع و تسعين لنفسه يرحم بها عباده يوم القيامة ! : خداوند بزرگ صد باب رحمت دارد كه يكى از آن را به زمين نازل كرده است ، و در ميان مخلوقاتش تقسيم نموده و تمام عاطفه و محبتى كه در ميان مردم است از پرتو همان است ، ولى نود و نه قسمت را براى خود نگاه داشته و در قيامت بندگانش را مشمول آن ميسازد. ♦️تفسیر نمونه، ج اول، ص 48♦️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام رضا علیه السلام ﻫﺮ ﮐﺲ ﮔﻮﺵ ﻓﺮﺍ ﺩﻫﺪ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺭﺍ ﻗﺮﺍﺋﺖ ﮐﻨﺪ، ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻗﺎﺭﯼ ﺛﻮﺍﺏ ﻣﯽ‌ﺩﻫﺪ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﻧﻴﺰ ﻋﻄﺎ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. -اخبار و اثار امام رضا ع http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
داستان کوکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های نازنین ☺️🌸
روزِ مادر 🌹 مریم توی مدرسه با بچه ها درباره ی روز مادر صحبت می کردند که زنگ خورد. خانم معلم به کلاس وارد شد. توی دستش یک جعبه بود که روی میز گذاشت. از بچه ها پرسید: _بچه ها برای روز مادر چه کادویی برای مادرهاتون گرفتید؟ هر کس چیزی می گفت. ولی مریم گفت: _من هنوز چیزی نگرفتم. وچند تا از بچه ها همین را گفتند. خانم معلم گفت : _دوست دارید خودتون برای مادرتون کارت تبریک درست کنید؟💟 بچه ها خوشحال شدند وهمه گفتند: _بله بله 😍😍 خانم معلم جعبه را باز کرد. مقداری کاغذ رنگی با رنگهای مختلف وچسب وقیچی ونوارهای رنگی بیرون اورد. وبین ِ بچه ها تقسیم کرد. بعد به آنها یاد داد که کارت تبریک درست کنند.💟 همه با شور و شوق مشغول شدند. هنوز زنگ آخر زده نشده بود که کارت تبریک های همه اماده شده بود.😍 از معلم تشکر کردند. وهمه خوشحال بودند که آن روز دستِ پر به خانه می روند. وقتی مریم به خانه رسید وکارتش را همراه شاخه گلی که با پولهای مس انداز شده خودش خریده بود به مادرش داد.🌹💟 مادر خیای خوشحال شد . اورا در بغل گرفت وبوسید .😘 وگفت: _دختر گلم تو خودت فرشته خدا وهدیه ی خدایی😊😍 بودن تو برای من از هر چیزی باارزش تر است.👌😊👏 آن روز مریم از همیشه خوشحال تر بود. چون دلِ مادرش را شاد کرده بود .😍 (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
ادامه داستان 🌸
قسمت 176 گلین خانم به صورت متعجبم نگاه کرد و گفت: _اینم عروس خانم خودم . بعد هم شروع کرد به دست زدن و کیل کشیدن. بقیه هم دست زدند. ومن از تعجب نزدیک بود . سینی لز دستم بیفته . همون جا جلوی در خشکم زده بود. اینا چی دارن می گن ؟ یعنی چی؟ عروس کیه ؟ که یک دفعه یادِ قادر افتادم. دیگه نتونستم وایسم . سینی رو زمین گذاشتم و بدو رفتم اتاقم و درو بستم. به درتکیه دادم و سُر خوردم روی زمین. هنوز توی بهت وناباوری بودم. قادر . قادری که اصلا هیچ وقت من حسابش نمی کردم و نمی دیدمش. یعنی چی؟ من هیچ حسی به قادر ندارم. اون هیچ شباهتی به مرد رؤیاهای من نداره . من اگه بخوام ازدواج کنم. مردی را می خوام. شبیه سپهر . خوشگل وخوشتیم وپولدار وشهر نشین. دلم نمی خواد با یکی مثل قادر ازدواج کنم و تا اخر عمرم توی روستا بمونم. دلم می خواد برم. پیشرفت کنم . درس بخونم . زندگی شهری داشته باشم. نه اصلا به قادر فکرم نمی کنم. به هیچ وجه . بلند شدم و دوباره از پنجره خیرا شدم به گندمزار. انگار باید همه تصمیماتم را اینجا کنار این پنجره بگیرم. البته در مورد قادر که نیاز به فکر کدن نداشتم . چی پیش خودش فکر کرده که من الان میام زنش می شم؟😒 چه از خود راضی. با او ن هیکل درشت و اون قیافه اش.😒 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
قسمت 177 اون روز کسی سراغم نیومد تا بعد از رفتنِ مهمون ها . ولی اون شب نگاه همه روی من یه طورِ دیگه ای بود. ولی کسی چیزی نمی گفت. حرصم از رفتارهاشون در اومده بود. چرا هیچ کس حرفی نمی زد؟ چرا هیچ کس نظرِ من رو نمی پرسید؟ اصلا یعنی اینا خواستگاری کردند ؟🤔 جلوی محمد هم.که نمی شد از آبجی فاطمه پرسید. اون شب تا صبح نتونستم بخوابم. مرتب چهره سپهر جلوی نظرم بود. اَه این لعنتی چرا از یادم نمی ره . حالا که ازدواج کرده و سرِ زندگی خودشه. دو سال گذشته چرا هنوز ذهنم درگیره. از یه طرف هم رفتار های قادر . اون شب بهم خیلی سخت گذشت . دلم نمی خواست به هیچ کدوم فکر کنم. اصلا دلم نمی خواست ازدواج کنم . بالاخره بعد از نماز صبح خوابم برد. باز توی گندمزار بودم . هوای خوبی بود .نسیم ملایمی می وزید و من شاد وسرحال بودم . وسط گندمزار نشسته بودم . داشتم ازاون هوای دل انگیز لذت می بردم . که ما در بزرگم اومد. سریع پاشدم . از دیدنش تعجب کردم. سلام دادم بهش و جوابم رو داد. لبهاش خندون بود . درست مثل همون موقع ها که کنار مون بود. یه بقچه توی دستش بو د زمین.گذاشت وبقچه رو باز کرد. یه پارچه پیرهنی زری بافت ِ خوشگل از توش بیرون آورد و به طرفم گرفت. وگفت: _بیا گندم جان این برات سوغات آوردم. خوشحال شدم و ازش گرفتم. خواستم تشکر کنم که دیدم نیست . هر طرف نگاه کردم نبود. پارچه را به خودم چسبوندم و بوییدم. جه بوی قشنگی می داد.😊 چشمهام وبستم نفس عمیقی کشیدم . وجودم پر از آرامش شد. وحس خوبی پیدا کردم. با همون.حسِ خوب لز خواب بیدار شدم. لبخند روی لبم بود. انگار همه چیز واقعی بود . ولی نه از مادر بزرگ خبری نبود. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلنوشته 🌹 چو عشقت از ازل با من سرشتند برایم هر چه از خوبی نوشتند اگر تلخ است کامم ازمن است عیب نه از تقدیر و هر آنچه سرشتند اللهم عجل لولیک الفرج🌹 شبتون بهشت التماس دعا 🌹 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام و با توکل به اسم اعظمت میگشاییم دفتر امروزمان را ان شاالله در پایان روز مُهر تایید بندگی زینت دفترمان باشد http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون