eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.3هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
✨اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از علیرضا پناهیان
🔶گاهی تشخیص ولیّ خدا در «مصداق عدالت» با تشخیص تو فرق دارد 🔶باید آمادگی روحی‌ داشته باشی تا امر مولایت را بپذیری 🔻 برای تشخیص مصداق (ج۴) 📌موسی(ع) به خضر(ع) گفت: می‌خواهم پیش شما شاگردی کنم. خضر فرمود: اگر می‌خواهی با من بیایی، سؤال نکن (کهف/۷۰) رفتند در کشتی نشستند، خضر شروع کرد به سوراخ‌کردن کشتی و موسی اعتراض کرد... 🔸بعضی‌ها اینجا می‌گویند: «خضر داشت ظلم می‌کرد، درحالی‌که باید عدالت داشته باشد و الا ولایت ندارد!» در پاسخ می‌گوییم: مصداق عدالت را چه کسی باید مشخص کند؟ اگر تشخیص ولیّ خدا، در مصداقِ عدالت با تشخیص شما تفاوت داشت، تکلیف چیست؟! 📌اگر قدرت تحلیل نداشته باشی و نتوانی حکمت اوامر امام‌زمان(ع) را بفهمی، حضرت به‌جای اینکه جهان را اداره کند باید مدام برایت توضیح بدهد! باید قدرت تحلیل داشته باشی تا مثل موسی(ع) با خضر(ع) برخورد نکنی و به قضاوت‌ها و دستورهای امام‌زمان(ع) ایراد نگیری. 🔸ممکن است امام‌زمان(ع) در یک مسئله‌ای، داوری کند و شما دلیل درست‌بودنِ داوری حضرت را نفهمی. لذا باید آمادگی روحی‌ داشته باشی تا امر مولایت را بپذیری. 👤علیرضا پناهیان 🚩هیئت ثارالله قم - ۹۷.۱۱.۱۹ 👈🏻متن کامل: panahian.ir/post/5315 @Panahian_ir
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ حکیم✨ مردى در برابر لقمان ايستاد و به وى گفت تو لقمانى، تو برده بنى نحاسى؟ لقمان جواب داد آرى. او گفت پس تو همان چوپان سياهى؟ لقمان گفت سياهى ام كه واضح است، چه چيزى باعث شگفتى تو درباره من شده است؟ آن مرد گفت ازدحام مردم در خانه تو و جمع شدنشان بر در خانه تو و قبول كردن گفته هاى تو. لقمان گفت: اگر كارهايى كه به تو مى گويم انجام بدهى، تو هم همين گونه مى شوى. گفت چه كارى؟ لقمان گفت فرو بستن چشمم، نگهدارى زبانم، پاكى خوراكم، پاکدامنى ام، وفا كردنم به وعده و پايبندى ام به پيمان، مهمان نوازى ام، پاسداشت همسايه ام و رها كردن كارهاى نامربوط. اين، آن چيزى است كه مرا چنين كرد كه تو مى بينى. 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
امام صادق عليه السلام: پدرم [ امام باقر عليه السلام] فرمود: «از پيشى گيرندگان در كارهاى خير باشيد ، و گل بى خار باشيد قالَ أبي عليه السلام: كونوا مِنَ السّابِقينَ بِالخَيراتِ ، وكونوا وَرِقاً لا شَوكَ فيهِ مستدرك الوسائل ج 12 ص241 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان کوکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های نازنین ☺️🌸
سلام امشب از داستان های مامان محدثه جان داریم😍😍👏👏👏
به نام خدای مهربون 🌸 خرگوشک 🐰وخرسی🐻 تویه جنگل زیباوسرسبز حیوانات زیادی زندگی میکردند🐰🐹🐻🐼🐵 تواین جنگل قصه ما خرگوشک بامامان خرگوشه وباباخرگوشه وخرسی هم با مامان وبابا وداداش کوچولوش به اسم پشمک زندگی میکردند 🌳🌲🌲خرسی خرگوشک دوستان خوبی برای هم بودند وهرروز میرفتن توجنگل وباهم بازی میکردند🐻🐰 یه روزصبح خرسی رفت دنبال خرگوشک وگفت میای بریم بازی وخرگوشک هم گفت باشه خرسی گفت امروزمیای بریم وسط های جنگل خرگوشک گفت مامانم گفته زیادنبایدازخونه دورباشم ☘خرسی گفت من شنیدم اونجاخیلی قشنگه میریم و زودهم برمیگردیم خرگوشک هم قبول کرد😂😂 اونهاباخوشحالی ودادوفریاد دنبال هم میکردن وبه سمت وسط های جنگل میرفتن 😄😃 خرسی رفت دم رودخونه اب بخوره که یکدفعه صدای جیغ خرگوشک روشنید که اون روصدامیکرد وکمک میخواست خرسی بدوبدورفت که ببینه چی شده که یکدفعه دید یه روباه داره 🐈خرگوشک🐇 روتعقیب میکنه خرسی خیلی ترسیده بود همینطوری که داشت اونهارونگاه میکرد دید که خرگوشک ازیه درخت رفت بالا🌲🌳خرسی دید که تنهایی نمیتونه حریف روباه بشه وبدوبدورفت که کمک بیاره🐏🐑🐎 خرگوشک هم خیلی ترسیده بود روی یه شاخه درخت نشست وخرسی روصدامیکرد تابیادکمکش کنه روباه بهش گفت برای چی دوستت روصدامیکنی می بینی که ازترسش فرارکرده ورفته وتوروتنهاگذاشته ازمن به تونصیحت باکسی که توروموقع خطر تنهاگذاشته وفرارکرده دوستی نکن خرگوشک خیلی ناراحت شد وشروع کردبه گریه کردن😭😭 ازدست خرس هم خیلی عصبانی بود که چرانیومده کمکش کنه واون روازدست روباه نجات بده همینطوری که داشت گریه میکردیک دفعه یه صدایی شنید ازبالای درخت 🌴 نگاه کردودید که خرسی بااقافیله🐘 وباباخرسه🐻 دارن میان به سمت اونا روباه🐈 تااونهارودید فرارکرد ورفت 😄😄 وخرگوشک هم همینطوری که گریه میکردازدرخت اومدپایین😁😁 خرسی بدوبدواومدبه طرف خرگوشک وگفت حالت خوبه زیادکه نترسیدی😫 خرگوشک گفت چرااااخیلی ترسیده بودم خرسی گفت حالاکه بخیرگذشت بهتره توهم دیگه گریه نکنی وبریم خونه خرگوشک ازاقافیله وباباخرسه تشکرکرد که اون رونجات داده بودند🙏🙏 توراه خرگوشک گفت خرسی جووونم من یه عذرخواهی بهت بدهکارم 😔😔من درباره تو فکرهای بدی کردم فکرکردم من روتنهاگذاشتی ورفتی😡😡 خرسی گفت ماباهم دوست هستیم پس باید موقع خطر بهم کمک کنیم😊😊 ولی من فکرکردم تنهایی نمیتونم توازدست روباه نجات بدم وبهتره که برم کمک بیارم👌👌 خرگوشک ازاینکه دید چه دوست خوبی داره خیلی خوشحال شدوگفت باشه بخشیدمت وباهم زدن زیرخنده 😃😃 اونهابهم قول دادند که همیشه دوستان خوبی برای همدیگه باشن وتاوقتی که بزرگترنشدن هرگز به جاهایی که اشنانیستن نروند 😍😍 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت 198 سپهر رفت و من را با دنیایی از تردید ،تنهاگذاشت. شب سختی بود . تا صبح نتونستم بخوابم. چه کار باید کنم ؟ واقعا گیج شده بودم. نمی تونستم به سپهراعتماد کنم. ولی دلم براش می تپید . مثل روزِ اولی که عاشقش شدم. انگار همان روز بود برام . تمامِ خاطراتِ خوشی که داشتیم. جلوی چشمم رژه می رفت. ولی وسط اون خاطرات خوش،به یاد اون دختر واون لحظه می افتادم . تا صبح توی رختخوابم غلت زدم. بعد از نماز صبح دست به دعا برداشتم: خدایا کمکم کن. آن روز مامان هم رفت برای تشییع جنازه عمه ومن هم بچه هارا نگه داشتم. عصری بچه هارا بردم خونه مادر ملیحه چون او هنوز آنجا بود. قرار بود ملیحه تابستان را کنار خانواده اش بماند . بچه ها با میثم مشغول بازی شدند. منو ملیحه هم روی تختی که توی حیاط بود نشستیم و مراقب بچه ها بودیم. تمامِ ماجرای شب گذشته را برای ملیحه تعریف کردم . _حالا نمی دونم چه کار کنم ملیحه ؟ _نگران نباش . ولی عجله هم نکن . فعلا که سپهر رفته . بابات هم که عزا داره . ولی به نظر من خوب دقت کن. _یعنی چی؟ به چی دقت کنم.؟ _ببین گندم جان یه کم به خودت فرصت بده شاید یه چیزهای دیگه ای هم برات روشن بشه. _ملیحه تورو خدا اگه چیزی می دونی بگو. _خودت باید بفهمی . خودت باید چشمهات رو خوب باز کنی . اتفاق های گذشته رو بررسی کن . ببین کی چه جایگاهی داره. من جای تو بودم به قادر هم فکر می کردم. _چی می گی تو؟ اصلا نمی تونم بهش فکر کنم . قادر اون کسی که من می خوام نیست. _بعد سپهر هست؟ _نمی دونم . من دوست دارم برم شهر زندگی کنم. درسم را بخونم . پیشرفت کنم. از طرفی هم من قبلا سپهر را دوست داشتم.😔 دستهام رو میان دست هاش گرفت و به چشمهام خیره شد وگفت: _گندم عزیزم فقط چند روز به خودت فرصت بده . به قادر فرصت بده . زود تصمیم نگیر . نمی فهمیدم چی می گه. ولی مطمئن بودم که ملیحه یه چیزهایی می دونه که نمی خواد بگه . چرا؟🤔 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
قسمت 199 هر چه اصرار کردم چیزی نگفت. اما مشخص بود که داره از قادر طرفداری می کنه . حسابی گیج شده بودم. آن شب مامان نیامد و تنها مونده بودم. نمی دونستم چه کار کنم .بچه ها خیلی زود خوابیدند و من مثلِ بچگی هام از تنهایی می ترسیدم. مرتب از پنجره حیاط را نگاه می کردم . نه جرأت موندن توی اتاق را داشتم نه جرأتِ رفتن توی حیاط. با شنیدنِ کوچک ترین صدا هم وحشت می کردم. مستأصل شده بودم . کنار پنجره ایستاده بودم .که صدای زنگ در بلند شد. می ترسیدم برم در رو باز کنم . چادرم رو سر کردم . که دوباره زنگ در ورو زدند. با ترس ولرز رفتم توی حیاط. _کیه؟ _باز کن . هنوز شک داشتم این صدای کی بود؟ که صدای آشنایی اومد. _منم گندم جان مادر باز کن . دلم قرص شد به این صدای آشنا که همیشه برام مایه ی آرامش بود. ودر روباز کردم .آنقدر ترسیده بودم که خودم رو توی بغلش پرتاب کردم. واشکم جاری شد.😭 واو مهرنانه دست روی سرم می کشید و بوسه برسرم گذاشت. ومن فقط به آعوش گرم ومادرانه اش چسبیده بودم. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون