#داستان_کودکانه
🌷به نام خدای مهربون🌷
آبجی کوچولو👶
یکی بودیکی نبود توشهرقصه مایه اقاپسری بودبه اسم رضا 👦اون به تازگی صاحب یه خواهرکوچولو👼👼به اسم رعناشده بود
اقارضاخواهرش روخیلی دوست داشت❤️ ودعامیکردکه اون زودتربزرگ
بشه وباهمدیگه بازی کنند☺️☺️
یه روزرضامشغول ماشین 🚗🚕بازی بود ومامانش تواشپزخونه داشت ظرف می شست که رعناشروع کردبه گریه کردن رضابدوبدورفت ومیخواست رعناروبغل بگیره
مامانش ازاشپزخونه اومدبیرون وگفت رضاجان خواهرت هنوزخیلی کوچیکه وممکنه ازدست شمابیفته شمافعلااون روبغل نگیر ☺️☺️تاکمی بزرگتربشه
رضاباناراحتی 😔گفت چشم وزیرلب گفت من فقط میخواستم به شماکمک کنم ورفت دنبال بقیه بازیش🚒
شب بابااومدخونه👨 رضاپریدبغل باباش وگفت باباجووون میای باهم بازی کنم باباش گفت امشب خسته ام بازی باشه برای فرداشب
بازرضایه اخمی کرد ویه چشمی گفت ورفت تواتاق خرس عروسکی اش روگرفت بغلش وشروع کرد بااون حرف زدن ودرددل کردن😣😣وگفت مامان و بابادیگه من رودوست ندارن وهمش به فکررعناهستن واون رودوست دارن☹️
مامان وبابااومدن تواتاق ومامانش رضاروتوبغلش گرفت وبامهربونی گفت ماتمام حرفهات روشنیدیم رضاجون عزیزدلم اصلااینطوری نیست که فکرمیکنی؛ ماتوروخیلی دوست داریم
ولی خواهرت خیلی کوچیکه واحتیاج به مراقبت بیشترداره شماهم میتونی تونگهداریش بمن کمک کنی مثلاشیشه شیرش روبیاری یاموقعی که گریه میکنه من روصدابزنی رضایه لبخندشیرینی زدوگفت چشم👌👌
مامان وباباشروع کردن بارضابازی کردن که یک دفعه صدای جیغ رعناکوچولوبلندشد ورضاگفت مامان جونم بازی بسه بهتره بری ورعناروساکت کنی فکرکنم گرسنه اش شده منم میرم شیشه شیرش رومیارم😊😊
مامان وباباازاینکه پسرفهمیده ای مثل رضادارن خیلی خوشحال شدن وخدای مهربون روشکرکردند🙏🙏
(مامان ِ محدثه)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلایی
قسمت 202
باورم نمی شد .
این چه کاری بود؟یعنی سپهر هنوز یادش بود؟اینقدر من براش مهم بودم؟
با اینکه ته دلم هنوز به سپهر اعتماد نداشتم و تصمیم نگرفته بودم.
ولی اینقدر متعحب شده بودم از کادوش که بی معطلی از دستِ سحر گرفتمش.
خودش بود .
خودِ خودش!
همان عطری که قبلا برام گرفته بود.😳
و وقتی کادوش راکامل باز کردم.
باز یه تکه کاغذ از لابه لاش به زمین افتاد.
یعنی چی؟
سپهر می خواست با دلِ من چه کار کنه ؟
کاغذ را برداشتم و لای دستم محکم گرفتم.
سحر وملیحه فقط نگام می کردند.
نمی دونستم چی بگم ؟
که سحر گفت:
_خب بهتره ما بریم.من چند روز اینجام .پیشِ ملیحه.
اگه تونستی بهم سر بزن.
البته اگه نیای خودم میام 😊
زبانم قفل شده بود . نمی تونستم حتی تعارفش کنم.
با هر بدبختی بود تونستم باهاشون خدا حافظی کنم.
وقتی رفتند . سریع رفتم توی اتاق .
به یادِ اون روزها پنهانی نامه رو باز کردم .
ولی تعجبم بیشتر شد وقتی متن نامه رو خوندم.
_*خواستم بگم من دوستت هستم گندم.
ولی این حرف چند سالِ پیشم بود.
الآن می گم عاشقتم ❤️*
قلبم به تپش افتاده بود.
دوباره ودوباره خوندمش.
واون عطر که دوباره برام فرستاده بود.
بازش کردم و نفس عمیقی کشیدم و رایحه ی دلنشینش را به تک تک سلول های بدنم رسوندم.😊
انگار خون تازه ای در رگهام جریان پیدا کرد .
و لبخند روی لبم نشست.😊
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلایی
قسمت 203
توی عالم خودم بودم که هانیه صدام کرد.
_خاله بیا مهمون اومده.
به رسم چند سالِ قبل عطر ونامه رو توی همان کاغذ کادو پیچیدم و لابه لای کتا بهای کتابخونه ام مخفی کردم.
رفتم پائین ، گلین خانم بود .در زده بود وبچه ها دررو براش باز کرده بودند.
با یه ظرفِ بزرگِ غذا .
سلام دادم و تعارفش کردم.
_سلام دخترم.
گفتم تنهایی شاید حوصله غذا پختن نداشته باشی.
_ممنونم زحمت کشیدید.
_ناقابله.
امشب زودتر میام پیشت .
نگران نباش.
از چیزی هم نترس حواسم بهت هست.
دیشب هم نمی دونستم تنهایی وگرنه زودتر می اومدم .
یعنی اگه قادر بهم نمی گفت که اصلا خبر نداشتم مامانت نیست.
_قادر؟😳
_بله دخترم .فعلا برم شام مش حیدر رو که دادم سریع میام پیشت.
ورفت.
من موندم که قادر از کجا می دونست من تنها بودم؟🤔
تازگی ها قادر برام خیلی مجهول شده بود.
انگار از همه چی خبر داشت.
شبِ فوتِ عمه ، خرید کیک وتولدِ من،
تنها موندنم .....🤔
حسابی ذهنم درگیر شده بود .
اون از سپهر ونامه وعطر....
این از قادر و خواستگاری و کارهای عجیبش ....
آن شب گلین خانم زودتراومد.
وبچه ها را توی بغلش گرفت.
آنها حسابی دلتنگ مامان وباباشون بودند ومن از آنها بدتر بودم.
چند روزبود بابا رو ندیده بودم.
دو روز بود مامان را.
حسابی دلم گرفته بود . وبغض داشتم.
ولی گلین خانم با اون زبان شیرینش و کلامش ، که پر بود از محبت مادرانه ،
کنارمون بود و برامون قصه می گفت.
ولی نه افسانه .
قصه های واقعی از زندگی خودش.
بچه ها سر به زانوش گذاشته بودندواونم نوازششون می کرد.
ومن هم حسادت می کردم .
کاش منم هنوز بچه بودم.
یادِ اون روزهایی افتادم که پام شکسته بود و توی خونه مونده بودم.
وگلین خانم هر روز بهم سر می زد وبرام شیر تازه می آوردو کنارم می نشست ومثلِ الان برام قصه می گفت.
قصه های واقعی از زندگیِ خودم ومامان وبابا .
همیشه وجودش برام پر بود از آرامش وبرکت ☺️
یادش بخیر ...
ولی یه دفعه یه فکری به سرم زد .
باید امشب سر دربیارم از اسرارِ قادر...
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
درونِ این دلم عشقی نهفتم
کزان رو ساعتی راحت نخفتم
ولیکن در پسِ این دردو رنجم
جوانه زد دلم چون گل شکفتم
چو نامت بر زبانم می سرایم
رها گردم ز محنت چون که گفتم
الهی، این دلم بهر تو باشد
که جز تو برخودم یاری نجُستم
اللهم عجل لولیک الفرج🌸
شبتون بهشت
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
برخیز و سلامی کن ولبخند بزن
که این صبــح نشانی زغم وغصـه ندارد.
لبخنـد خـدا در نفس صبح عیان است
بگذار خـدادست به قلبـــ💗ـــت بگذارد.
الهی به امید تو
ســلام امروز تون پراز لبخند
الهی به امید تو💚
سلام صبحتون بخیر 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
#حدیث_نور
💚امام صادق علیه السلام فرمودند:💚
مردم را به غیر از زبان خود، دعوت کنید، تا پرهیزکاری و کوشش در عبادت و نماز و خوبی را از شما ببینند، زیرا اینها خود دعوت کننده است.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
سلام عليكم،
ليلة الرغائب، اولين شب جمعه ماه رجب و پنجشنبه هفته ی آینده است.
اعمال اين شب:
1- روزه پنج شنبه اول ماه.
2- 12 رکعت نماز (شش تا دو رکعتي) بين نماز مغرب و عشا، در هر رکعت از آن، يکبار سوره حمد و سه بار سوره قدر و 12 بار سوره توحيد.
3- پس از نماز، هفتاد مرتبه : اللهم صل علي محمد النبي الامي و علي آله.
سپس، رفتن به سجده و گفتن هفتاد بار: سبوح قدوس رب الملائکة و الروح.
بعد از سر برداشتن از سجده، گفتن: رب اغفر و ارحم و تجاوز عما تعلم، انک أنت العلي الاعظم.
دوباره سجده و گفتن 70 مرتبه: سبوح قدوس رب الملائکة و الروح.
سپس طلبيدن حاجت.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون