💧حال ندارم فریب شیطان است!!
👌آیت الله قاضی(ره):
این وسوسه شیطان است که شما گمان می کنید حال ندارید. باید توجه کرد به نماز اول وقت دائم الوضو بودن، نماز شب، مراقبه و محاسـبه از لزومات سـیر و سلوک است.
کافیه انسان یک بسم الله بگه پاشه و با همت قوی وضو بگیره و تلقین مثبت کنه و بگه من میتونم. مثلا هنگامی که اذان گفتن لباس بپوشه بره مسجد برای نماز جماعت.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
⚠️ #تـــݪنگـــر
دل تڪونی از خــــونه تڪونی
#واجبتــره دلتـ❤️ـو بتڪون
از حــــرفا ، بُغـــضا و آدما دلتـو
بتڪون از هـــر چی ڪه تو اين
يڪ ســال ... #يـــادش دلتو به
درد آورد از خاطــــره هايی ڪه
گريه هاش بيشتر از خنده هاش
بـــود.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
💢 زنگ خطر
آن روز انگشــت اشاره ما
به چه چیزی شهادت میدهد⁉️😔
وای از کانال های مستهجن و پیج های نامناسب که پرتگاه جهنم اند..
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
داستان کوکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های نازنین ☺️🌸
#داستان_کودکانه
همسایه ها ی مهربان🌹
در یک جنگل پردر خت ،
در کنارِ یک رودخانه پر آب حیوانات زیادی زندگی می کردند.
درختِ بلوطِ کهنسالی کنارِرودخانه بود که
سنجابهابالای آن
وموش خرماها پائین آن لانه داشتند.
آن ها همسایه های مهربانی بودند.
سنجاب ها ؛
یک روز صبح با صدای وحشتناکی از خواب پریدند.
و صدای کمک کمک موش خرماها می آمد.
وقتی از درخت پایین رفتند.
دیدند که درختی که کنار رودخانه بوده ، دراثرِ وزشِ بادِ شدید ،
شکسته و در رودخانه افتاده .
وجلوی آب را گرفته .وآب بالا آمده وجلوی لانه موش خرماها را بسته .
انها هم وحشتزده از لانه خارج شده اند وکمک می خواهند.
سنجابها وموش خرماها نمی توانستند .
آن درخت را جا به جا کنند.
فیل ها که در آن نزدیکی زندگی می کردند .
برای خوردنِ آب به کنارِرودخانه آمدند.
با دیدنِ نگرانی موش خرماها ، به کمک آنها آمدند.
و آن درخت را جابه جا کردند.
وآب جریان پیدا کرد.
لانه موش خرماها نجات پیدا کرد .
همه خوشحال شدند واز فیل ها تشکر کردند.
وزندگی به روال عادی برگشت.
و دوباره سنجابها
و موش خرماها کنار رودخانه به شادی زندگی کردند .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلایی
قسمت 213
ملیحه سرش را پائین انداخت و گفت:
_گندم یه چیزهایی هست توی زندگی که گذشتِ زمان انها را نمایان میکنه .
تو دختر باهوشی هستی.
دلم می خواست توی این مدت خودت متوجه می شدی.
ولی انگار حواست به اطرافت نیست.
نمی دونم شاید به خاطرِ برگشتنِ بابات
دیگه به مسائلِ اطرافت توجه نداری.
چون با آمدنِ بابات خیلی تغییر کردی.
_یعنی چی؟به چی باید توجه کنم ؟😳
دیگه داشت صدام بالا می رفت.
ملیحه دستهام رو توی دستاش گرفت و گفت:
_به کسی که تمامِ این سالها حامیِ تو بود.
کسی که تمام فکر وذکرش تو هستی.
ولی آنقدر حیا ومردونگی داره که تا حالا بهت چیزی نگفته .
ومرد مردونه پات وایساده .
گندم چشمهات رو باز کن .
ببینش.
بهش فرصت بده.
بیاد حرفهاش را بزنه .
هر چند می دونم بازهم چیزی نخواهد گفت .
آن قدر مرده که حتی نمی خواد اشتباهاتت را به روت بیاره .
منم دیگه بیشتر از این نمی تونم بهت چیزی بگم .
باید خودت بفهمی .
_ملیحه چی رو بفهمم .⁉️
مگه چی شده که من باید بفهمم⁉️
یاالله بگو دیوونه ام کردی.😩
_ببین عزیزم یادته اومدی شهر بهت گفتم کسِ دیگه ای بوده که درباره سپهر و خونواده اش تحقیق کرده .؟
_آره یادمه .
یعنی می خوای بگی اون .....😳
_من نگفتما خودت فهمیدی .
من قسم خوردم نگم 😊
_دیگه چی؟
_دیگه الآن هم عجله نکن.
به نظرِ من گولِ سپهر رو نخور.
یه کم صبر کن تا یه چیزهایی مشخص بشه.
_تاکِی باید صبر کنم .
چرا من نباید خوشبخت بشم ⁉️
جرا نباید با کسی که دوستم داره و عاشقمه ازدواج کنم ⁉️😭
ملیحه منو در آغوش گرفت و سرم را بوسید.
_غصه نخور به زودی همه چیزبرات روشن می شه .
حتما حکمتی داره .این وقفه ای که افتاد ونبودن پدرت .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلایی
قسمت 214
دیگه تا دلم می خواست اشک ریختم .
وملیحه دلداریم می داد.
هوا داشت تاریک می شد.
ازش خدا حافظی کردم و رفتم خونه .
آن شب دیگه اصلا نتونستم بخوابم.
فقط به حرفهای ملیحه فکر می کردم .
من باید یه چیزهایی رو می فهمیدم ولی چی ⁉️
تمامِ خاطراتِ این سالها را مرور کردم .
از بچگیم .
هر جا که سایه ای از قادر درش بود.
توی راه مدرسه .
جلوی خونه سحر.
با سپهر.
توی مزرعه ....
وقتی بررسی می کردم همه جا سایه قادر بود.
ولی فقط یه سایه.
حرف های ملیحه را مرور کردم.
ماجراهای سپهر را، قادر فهمیده بود .
اون بوده که ملیحه را واسطه کرده من رو در جریان بذاره.
یه چیزهای دیگه ای هم هست.
اینها باهم جور نمی شه.
کاش جرأتش را داشتم که برم یک بار فقط یک بار
توی چشمهاش نگاه کنم و بگم تو از جونِ من چی می خوای⁉️
یا برم بگم بابا جون هر چی می خوای بگی به خودم بگو ..
راحتم کن...
ولی نمی شد. جرأت این کار را نداشتم .
پس باید خودم سر در بیارم .
ملیحه هم که می گه قسم خوردم و همه چیز را نمی گه.
باید یه نقشه ای می ریختم .تا بتونم ته قضیه را در بیارم .🤔
تا صبح فکر کردم.
بالاخره یه نقشه کشیدم وصبح بعد از صبحونه رفتم پیش ملیحه ....
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
یارب
آمدم امشب که من باعشق مهمانت شوم
مثلِ هر شب خوانمت یا که غزل خوانت شوم
آمدم با کوله باری از گنه دل پر زدرد
بهر امیدی که بخشایی و قربانت شوم
گرچه دارم رویِ همچون شب ولی قلبم
سپید
پر زمهرت آمدم تا غرقِ احسانت شوم
گرگنه کاری چو من داند که لطفت بی حداست
آید و گوید که یارب من چه حیرانت شوم
شبتون بهشت
دلتون آرام
التماس دعا 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w