چقدر دلتون آرام گرفت⁉️👆
چقدر دلتون شاد شد⁉️
چقدر حالتون خوب شد⁉️
لطفا برای ادمین بفرستید👇
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
نظرات، پیشنهادات و سوالهاتون را می تونید برای ادمین بفرستید👇
@asheqemola
یا ناشناس 👇
لطفا، سوالات، نظرات و پیشنهاداتتون را برام ناشناس بفرستید✅
لینک ناشناس👇👇👇
https://harfeto.timefriend.net/16819268027013
آقا جان!
کاش ظهور شما نیز،
مانند اتفاق اخیر باشد!
همانقدر ناگهانی و غافلگیرانه؛
اما از جنس شادی...💔😢
#اللهمعجللولیکالفرج
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
دوتن از شهیدان خدمت امروز به در خاک ارمیدند
لطفا
شادی روحشان
فاتحه و صلواتی هدیه کنید
⬛️نماز شب اول قبر برای
#یاران سید_شهیدان_خدمت
🔹امشب
_ شهید سید مهدی موسوی فرزند سید محمدعلی
_شهید مالک رحمتی فرزند حاج اسکندر
خداوند رئیس جمهور شهید و همراهانشان را با شهدای کربلا محشور کند ان شاءالله
داغی به دلمان نشست که به این راحتی ها التیام نمی گیرد.
مجدد خدمت مولامون و رهبر بزرگوارمان و
خانواده های محترم شان
و
مردم غیور میهن عزیزمان تسلیت عرض می کنم🏴
همچنین از یک چهارم جمعیت دنیا که
عزاداری کردند، عزای عمومی اعلام کردند،
تشکر می کنم
خداوند به همگی جزای خیر عطا کند🏴
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
#عیدی🎁😍👏 به مناسبت میلاد امام رئوف علیه السلام #تخفیف_ویژه داریم👏👏👏 #دوره_ارتباط_موفق با تخفی
اگر می خواهید #قسطی شرکت کنید،
به ادمین پیام بدید
امشب قرار بود قرعه کشی کنیم
ولی بعضی ها هنوز ثبت نام شون را قطعی نکردند🤔
عزیزان لطفا زودتر ثبت نام تون را قطعی کنید تا در قرعه کشی شرکت داده بشید
و به دلخواه خودتون یکی از دوره ها را #رایگان
شرکت کنید🎁
سلام علیکم عاقبتتون بخیر💐
والا هزینه الان با تخفیف نصف شده
قرار بود امشب قرعه کشی کنیم
ولی عزیزانی تقاضا دارند تا فردا صبر کنیم
به همین جهت
قرعه کشی
ان شاءالله فردا شب انجام میشه
و اسامی دوستانی که حد اقل تا فردا ساعت ۲۴
ثبت نام شون را قطعی کنند در قرعه کشی شرکت داده میشه
امیدوارم شما برنده فردا شب باشید😊👌
#فرشته_کویر
#فصل_دوم(10سالِ بعد)
#قسمت_اول
فرشته دل توی دلش نبود.
در حیاط راه میرفت و به ساعتش نگاه میکرد.
_فرشته عزیزم اینقدر خودت را اذیت نکن دیگه الانه میرسند.
_قربونت برم زهرا جان میدونم ولی دلم آشوبه.کاش منم باهاشون رفته بودم.
زهرا جلو آمد؛ بازوهای فرشته را در دستانش گرفت و بوسهای به گونهاش زد.و گفت:
_چرا اینقدر خودت را اذیت میکنی؟
بار اول نیست که، چندساله همین وضعه ولی هر بار تو اینقدر استرس میگیری.
بغض گلوی فرشته را فشرد و اشکهایی که بیاجازه روان شدند روی گونهاش.
_دستِ خودم نیست.به خدا خیلی سخته.
_ فرشته جان بچهها الان میان میبینن
این کارها را نکن.اونا چه گناهی کردند.
خوددار باش عزیزم.
ـ نمی تونم؛ نمی تونم.
صدای ترمز اتومبیل از کوچه شنیده شد.
فرشته سریع چادرش را سر کرد و در را باز کرد ولی ماشینِ فرزاد نبود.
نگران به دیوارِ کوچه تکیه داد.
از استرسِ زیاد دستهایش را رویهم میمالید. و نگاهش را به سرِ کوچه دوخته بود.
ـ فرشته چی شده؟ حالت خوب نیست؟
ـ وای زهره جان من خوبم اما......
ـ ایبابا منو کشتی .کسی چیزیش شده؟
ـ نه ولی فرزاد و علی دیرکردند.
ـ فرشته خودت را مسخره کردی یا منو؟
خوب میان دیگه بیا بریم توی حیاط اینجا بده.
و زهره دستِ فرشته را گرفت و به حیاط برد.
ـ زهرا جان فدات شم یه لیوان آبقند براش بیار الان خودشو میکشه.
ـ چشم عزیزم ولی باور کن از صبح هیچی نخورده .
ـ راست میگه؟معلومه داری با خودت چه کار میکنی؟
ـ کاش دیروز باهاشون میرفتم .خیالم راحتتر بود.
ـ بس کن فرشته الان بچهها از مدرسه میان می ترسن.این چه وضعیه؟!.
بسه دیگه پاشو صورتت را بشور این آبقند را هم بخور. اینقدر خودت و این بچهها را زجر نده.
زهرا سفره ناهار را پهن کرد.
همه دورِ سفره بودند غیر از فرشته.
کنارِ پنجره ایستاده بود و چشم دوخته بود به حیاط.
حسین نگاه نگرانی به مادرش کرد و گفت:
ـ مامان جان بیا غذا بخور.
ـ چشم عزیزم شما بخورید منم الان میام.
مادر نگاهی به بچهها کرد که راحت میشد غم را رادر چشمهایشان دید. بعد رو به فرشته کرد و گفت:
ـ فرشته جان بیا بچهها منتظرتند.
بالاخره فرشته مجبور شد از پنجره دل بکند و کنارِسفره بیاید.
بوی خوبِ قورمهسبزی که زهرا درست کرده بود واقعاً تحریککننده بود .
ولی دلآشوب زده فرشته میلی به غذا نداشت.
با اشاره چشم و ابروی مادرش، بشقابی را برداشت کمی غذا ریخت.
نگاه نگران بچهها را دید. لبخندی زد و گفت: بهبه چه عطر و بویی داره.زهرا جان دستت درد نکنه. بچهها بخورید دیگه.
حسین سرش را پائین انداخت و مشغول شد.
طاهره نگاهی به مادرش کرد و گفت: مامان من سیر شدم میرم مشقها را بنویسم.
فرشته با زور چند لقمه خورد و تشکر کرد.
دوباره پا شد که کنار پنجره برود. که با دیدنِ نگاهِ مضطربِ حسین برگشت سمت آشپزخانه.
ـ زهرا جان دستت درد نکنه .
ـ نوش جونت عزیزم .چیزی نخوردی که؟!
_بیشتر از این نمیتونم.فرزاد دیگه زنگ نزد؟
ـ نه دیگه از بیمارستان که زنگ زد گفت راه افتادیم. دیگه خبری نشده.
حتما توی راه خسته شدند. جایی دارن غذا میخورند.میان نگران نباش.
صدای ترمزِ ماشینی آمد و فرشته سریع چادرش را سر کرد و به سمت حیاط دوید و گفت:
_خدا را شکر بالاخره آمدند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490