مشاور خانواده| خانم فرجامپور
#عیدی🎁😍👏 به مناسبت میلاد امام رئوف علیه السلام #تخفیف_ویژه داریم👏👏👏 #دوره_ارتباط_موفق با تخفی
حتما همین الان به ادمین پیام بدید تا
هم از #تخفیف استفاده کنید
و هم
توی قرعه کشی امشب باشید🎁👏👏👏
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_3
برای فرشته روزها به سختی سپری میشد.
فرزاد علی را برای انجام آزمایشهای مختلف به تهران میبرد.
مامانش و زهرا نمیگذاشتند فرشته و بچهها تنها بمانند.
ـ فرشته مادر جون بیا این چادر نمازها را بدوز.
ـ چشم مادر ولی این که پارچهاش کمه.
ـ آخه برای خودم نیست که، میخوام برای جشنِ تکلیفِ سمیه و سمیرا بدوزم.
ـ وای اصلا حواسم نبود. این وروجکهای عمه کِی به تکلیف رسیدند؟!
ـ مثل اینکه یادت رفته
این وروجک ها فقط چند ماه از طاهره کوچکترند.
ـ اره مامان راست میگی
ولی این روزها اصلا حواسم به هیچی نیست.
مامان جان اگه علی طوریش بشه چه کار کنم؟!
مامان فرشته را در آغوش گرفت و بوسهای به سرش زد وگفت:
ـ عزیزم اینقدر بیتابی نکن
ان شاءالله عملش به خیر میگذره و حالا حالا سایهاش بالا سرتون میمونه.
جای پدرت خالی
اگر الان بود برای همهمون پشت گرمی بود.
ولی پدرت هم خیلی زود منو تنها گذاشت.
هرچی بهش گفتم خودت را باز نشسته کن حرف گوش نکرد.
آخرش هم همون اتوبوسش شد قاتلش.
-الهی فدات شم مامان جان
میدونم توی این دو سال چی کشیدی
منم دلم برای بابام تنگ شده
خیلی خیلی......
زهرا با سینی چای از آشپز خانه آمد و با دیدنِ حال و روز آن دو سینی را زمین گذاشت و گفت:
ـ تو را خدا بس کنید شما ها.
مامان جان شما باید به فرشته دلگرمی بدی. آخه این چه حالیه؟
عصرِ آن روزِ پائیزی فریبا هم به جمعشان پیوست.
ـ زهرا جان با اجازهات من دخترهای گلت را میبرم بیرون .
بهار و طاهره را هم میبرم .
ـ پس ما چی مامان؟
ـ حسن جان شما با حسین کمک مامان جون به باغچه رسیدگی کنید.
ـ فریبا جان زحمتت میشه.
ـ چه زحمتی؟
جشنِ تکلیفِ دردونههای داداشمه
میخوام براشون کادو بگیرم
فرشته تو نمیآیی؟!
ـ نه حوصله ندارم
میمونم خونه. شاید علی زنگ بزنه
ـ باشه من طاهره را میبرم
مامان جون چیزی لازم نداری؟
ـ نه عزیزم ممنون.
صدای زنگِ تلفن بلند شد و فرشته سراسیمه به سمتِ گوشی رفت .
ـ الو
ـ سلام فرشته خوبی؟
ـ سلام زهره ممنون
خدا را شکر
ـ میخواستم با مامانم برم مسجد
گفتم با هم بریم.
ـ مسجد برای چی؟
ـ ای بابا حواس نداریها ختمه دیگه.
ـ اهان اصلا یادم نبود .
باشه بیا با هم بریم. مامان و زهرا هم میان.
همگی آماده شدند و با صدای زنگ در به حیاط رفتند.
ـحسین جان اگه بابا زنگ زد بپرس کِی بر میگردند.
ـ چشم .ولی مامان خودش گفت که فردا بر میگردند.
ـ اره راست میگی عزیزم
بعد از سلام واحوالپرسی به سمتِ مسجد راه افتادند.
زهرا گفت:
ـ این بنده خدا خیلی زجر کشید .
این چند سال هم از دوری ِبچههاش
هم از بیماری. خدا رحمتش کنه
زهره گفت:
ـ اره این آخری ها دیگه توان راه رفتن هم نداشت. براش پرستار گرفته بودند.
ولی خوب پسرهاش برگشتند و پیشش بودند.
-اِه چه خوب حدِاقل آخرِ عمری پیشش بودند.
فرشته که توی حالِ خودش بود توجهای به حرفهاشون نداشت .
دلهره و نگرانی از حال و روزِ مهربان همسرش که این روزها در مرزِ مرگ و زندگی بود.
واقعا زجرش میداد.
هنوز به مسجد نرسیده بودند. که در دلش غوعایی شد.
" وای اگه عملِ علی خوب پیش نره .
اگه علی از پیشم بره و تنهام بذاره. یعنی یه روز هم ختم برای علی به پا بشه. نه نه
خدایا! من طاقتش را ندارم. خدایا! علی رو ازم نگیر. تحملِ دوریش رو ندارم"
زهره به بازوش زد و گفت: کجایی دختر
ـ رسیدیم. زشته یه تسلیت بگو.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#فرشته_کویر
#فصل_دوم
#قسمت_4
_ای وای، کِی رسیدیم؟!
_اصلا معلوم هست تو کجایی؟!
_ای وای، اینا چقدر عوض شدن. قیافههاشونو!
_کیا؟!
و فرشته سرش رو بلند کرد که فرهاد رو کنارِ برادراش دید. زهره راست میگفت. فرهاد خیلی تغییر کرده بود. ولی سریع چشمش رو بگردوند.
_بهتره بریم داخل، اینجا بده.
_باشه بریم. مگه چی شده حالا؟! چند سال بود پسرای آقای سلامی رو ندیده بودم. تازه پدرشون هم فوت کرد نیومدن. حالا خوبه قبل از مردنِ مادرشون برگشتن. بیچاره از دوری پسراش دِق کرد.
_بسه دیگه زهره.
وارد مسجد شدن و گوشهای نشستن. تمام مدت فرشته غمگین بود. آرزو میکرد کاش نیومده بود. همش به این فکر میکرد که نکنه به همین زودیا مجبور بشه برای علی که عزیزتر از جانشه مجلسِ عزا بگیره. هر لحظه حالش بدتر میشد و بیاختیار اشک میریخت.
_فرشته جان میخوای زودتر بریم؟! خیلی داری خودت رو اذیت میکنی.
_نه زهرا جان زشته میشینم حالا.
_تو رو خدا خودت رو اذیت نکن. هر وقت احساس کردی حالت خوب نیست، بهم بگو که بریم خونه.
اون شب حالِ فرشته اصلا خوب نبود. هر دفعه که فرزاد، علی رو میبرد تهران بیمارستان، فرشته تا صبح نمیخوابید. بچهها که میخوابیدن، از جا بلند میشد و باز سجاده بود که همدم تنهاییاش میشد و تا صبح به درگاه خدا برای سلامتی عزیزترینش دعا و نذر میکرد.
بالاخره روز موعود رسید. روز بستری شدنِ علی برای عمل جراحی...
شبِ قبل از رفتن بود.
اون شب خونه مامان بودن. قرار شد شب اونجا بخوابن و صبح زود با فرزاد به تهران برن و بچهها پیشِ مادربزرگشون باشن.
همه خوابیدن، ولی خواب به چشم علی و فرشته نمیومد.
_فرشته جان بیداری؟
_خوابم نمی بره.
_بریم توی حیاط؟
_سردت نمیشه؟
_نه، یه پتوی سبک برمیدارم.
_سردردت اذیتت نمیکنه؟
_دیگه عادت کردم.
_باشه بریم...
با هم به حیاط رفتن و کنارِ باغچه روی تخت نشستیم.
_انگار اینجا حالم بهتره.
_خدا رو شکر.
_یادِ اولین باری افتادم که رخصت دادی باهات حرف بزنم. یادته از دستم فرار میکردی؟ یادش بخیر. چقدر نگران بودم.
_برای چی؟
_معلومه دیگه. نگرانِ اینکه اگه منو قبول نکنی چه کار کنم؟ آخه تو تنها کسی بودی که برای ازدواج بهت فکر میکردم. غیر از تو دیگه هیچکس.
ِ_یعنی اگه قبول نمیکردم ....
_معلومه که قبول میکردی. میدونی چقدر نذر و نیاز و دعا کردم؟ اصلا به نبودنت فکر نمیکردم.
_حالا چی؟
_یعنی چی فرشته؟
_یعنی الان به نبودنِ من، تنها گذاشتنِ من فکر نمیکنی؟
_فرشته تو رو خدا. نمیخوام امشب اشکات رو ببینم. کسی جز خدا از فردا خبر نداره. بذار با خیالِ راحت برم برای عمل.
_دستِ خودم نیست .اصلا نمیتونم بدونِ تو... علی جان تو رو خدا سالم برگرد. منو تنها نذار.
_چه حرفیه عزیزم. انشاءالله سالم برمیگردم .
من دلم به تو خوشه. بچهها رو میسپرم به تو. از تو خیالم راحته. دیگه بقیش هم با خداست.
حالا که دیگه مامان و بابام هم نیستن. تو رو به خدا میسپرم.
میدونم قوی هستی. ولی فرشته جان یه قولی به من بده.
_چشم عزیزم. هر چی تو بگی روی جفت چشام...
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
#عیدی🎁😍👏 به مناسبت میلاد امام رئوف علیه السلام #تخفیف_ویژه داریم👏👏👏 #دوره_ارتباط_موفق با تخفی
داریم به لحظات اخر نزدیک می شیم😊👆
عزیزان اصلا نمی خوام بد قولی بشه
ولی هنوز بعضی از دوستان ثبت نام شون را قطعی نکردند
از طرفی نمی خوام حق کسی ضایع بشه
اگر اجازه بدید تا فردا شب صبر می کنیم
ان شاءالله حق به حقدار برسه😊👌