✅وقتی باطری اش با استراحت کردن شارژ شد،
مطمئن باشید
با خوشرویی از شما احوالپرسی هم می کند.
و پای صحبتهای شما می نشیند.
لطفا صبور باشید و مهربان🌺
خب
نکات مهم و زیادی را باید درباره مردان و ویژگی های ذاتی شان، بدانید
تا بتوانید در کنارشان به راحتی زندگی کنید😊👌
با ما باشید تا بیشتر در اینباره صحبت کنیم
البته باز هم تکرار می کنم
برخی مطالب را واقعا نمی تونم اینجا بیان کنم
و البته تکالیفی هم هست که باید انجام بدید
تا در کنار تدریس ها نتیجه خوبی بگیرید✅
ان شاءالله
در
#دوره_سیاستهای_زنانه
می تونید کامل و جامع مباحث را بیاموزید
و البته با پشتیبانی خودم
تا سه ماه،
یک زندگی توام با عشق و لذت بسازید❤️👌
موافقید ثبت نام را شروع کنیم
و
شروع دوره را از اول مهر ماه بگذاریم⁉️⁉️
اگر موافقید
گزینه 1⃣
را برای ادمین مون بفرستید👇
@asheqemola
#دلبرانه❤️😍
دوستت دارم چون تنها ترین فکر تنهایی منی.
دوستت دارم چون زیباترین لحظات زندگی منی.
دوستت دارم چون زیباترین رویای خواب منی.
دوستت دارم چون زیباترین خاطرات منی💖😘
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۱)
#تینا
#قسمت_۲۱
با دیدن ریحانه در حیاط مدرسه، لبخند زدم.
دلم نمیخواست او که برای خوشحالیام تلاش میکرد، مرا غمگین ببیند.
بعد از مدرسه با هم همراه شدیم. مرتب حرفهای بامزه میزد تا من بخندم اما نگاهم دنبالِ پرهام میچرخید.
یک دفعه ایستاد.
- تینا اونجا رو! دیدیش؟
- کی رو؟!
- ساحل رو. رفت توی فروشگاه.
پوزخندی زدم.
- خوش به حالش. حداقل یه پولی داره بره فروشگاه.
- اِه! چقدر تو حساسی! یعنی از دیدنش خوشحال نشدی؟
- چرا باید خوشحال بشم؟ بابتِ بدبختیهام؟
- تینا! خودتم میدونی که اونم مثل تو بیتقصیره.
- پس کی تقصیر داره؟ بدبختیهای من تقصیره کیه؟ اونا بیتقصیرند؟ واقعا که ریحانه!
بعد سرعتم را زیاد کردم و به حالت قهر جلو رفتم. صدایم کرد و خودش را رساند. بازویم را چسبید.
- وایسا ببینم. کجا با این عجله؟ حالا با اونا مشکل داری، من چه گناهی دارم.
اصلا اونا مقصر. خوب شد؟
سرش را توی صورتم خم کرد و لبخندی زد. به ناچار خندیدم و دست در دست هم راه افتادیم، دیدنِ ساحل، در دلم غوغایی به پا کرد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۲)
#تینا
#قسمت_۲۲
میان راه ازریحانه جدا شدم.
پلههای آپارتمان زوار در رفته را بالا رفتم.
نگاهم به زنگار نردهها و زخمهای کهنه روی دیوارها چرخید.
پشت در رسیدم. کفشهایم را کندم.
با دیدن کفشهای پدر،چشمانم گرد شد.
بعید بود به این زودیها به ما سر بزند.
وارد که شدم، تعجبم بیشتر شد. مادر پتو بر سر کشیده و پدر روی مبل راحتی کنارش نشسته بود. سلام کردم. جوابی سرد و خشک نصیبم شد.
به قیافه درهمش نگاه کردم. به یاد ندارم که او لبخند بر لب داشته باشد. دوستش داشتم، با تمامِ نامهربانیهایش. ولی او چه؟
از آشپزخانه سر و صدا میآمد. کیفم را در اتاق گذاشتم، لباسهایم را عوض کردم. سینا هم در اتاقش، هدفون به گوش، روی تختش افتاده بود.
با کنجکاوی به آشپزخانه رفتم. محبوبه خانم، دوستِ مادرم، مشغولِ آشپزی بود.
سلام و احوالپرسی کردم. صمیمانه پاسخم را داد. با تعجب نگاهش کردم. لبخند زد.
- مامانت حالش خوب نیست. به من زنگ زد اومدم. بهش آرامبخش تزریق کردم. خوابیده.
براش سوپ بار گذاشتم.
بابات هم که از حالش خبردار شده اومده.
نگاهی به پدر کردم که با گوشی خودش را مشغول کرده بود.
محبوبه خانم روی شانهام زد.
- حالا که تو اومدی من میرم. بیدار شد غذاش رو بده. اگر کاری هم داشتی خبرم کن.
چشمهایش را به نشانه تایید روی هم فشرد و خداحافظی کرد و رفت.
نگاهی به دور تا دور آشپزخانه انداختم.
باید ناهار بقیه را آماده میکردم.
با شنیدن صدای بسته شدن در، فهمیدم پدر، رفت و مرا با این همه گرفتاری تنها گذاشت؛ بدونِ اینکه حالم را بپرسد.
او فقط زمانی بود که ما بیمار میشدیم و بعد دیگر نبود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#نظر_شما
#مشاوره_تلفنی
با سلام و خسته نباشید خدمت استاد عزیز و اعضای کانال. من برای چندمین بار با استاد فرجامپور صحبت کردم و مشاوره گرفتم ازشون . ایشون به صحبت های من با دقت توجه کردند و ارتباطمون یک نفره نبود . به اندازه کافی برای بنده وقت گذاشتند. مسئله ام رو مطرح کردم و ایشون صلاح دید خودشون رو که به نظرم خوب و کمک کننده بود و انعطاف داشت رو به من گفتند. متناسب شرایطم سعی داشتند که راه درست رو بهم بگن . ارتباطشون صمیمانه بود . راهکار های لازم از لحاظ طب سنتی برای غلبه مزاجم و مشاوره پیش از ازدواج رو به بنده گفتن و توجهشون به مسائل خوب بود. ممنونم ازشون.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خدا را شکر، هرچه هست لطف خداست🌺
آی دی جهت هماهنگی👇
@asheqemola
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490