eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.7هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
4.5هزار ویدیو
135 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
💞خوشبختی یعنی خودشناسی انسان شناسی و تلاش برای بهتر شدن و بهتر زندگی کردن👏👏👏
💞همه کسانی که ارزوی خوشبختی و داشتند یک زندگی عاشقانه و فرزندان سالم و صالح و آرامشی ابدی را دارند فقط کافیه زودتی ثبت نام کنید تا کلاس زودتر روشن بشه👏 بشتابید به سوی رستگاری😊👌
دوره زنانه یک دوره فوق العاده است که کامل و جامع است و با شرکت در این کلاس از هر کلاس دیگه ای اعم از همسرداری شخصیت شناسی دلبرانه اتاق خواب و زناشویی و... کاملا بی نیاز خواهید بود✅👏
نمونه این دوره را👆 اصلا جای دیگه نخواهید یافت❌ هر خانم عزیزی که دوست داره زندگی عاشقانه و توام با لذت را تجربه کنه حتما باید این دوره را ثبت نام کنه✅
به مناسبت سالروز شهادت امام هشتم علی بن موسی الرضا علیه السلام یک تخفیف ویژه داریم هر چند می دونم همین الان دوره ای که اصلا به گرد مباحث ما نمی رسه با هزینه میلیونی داره ثبت نام میشه اما به خاطر شما عزبزان با هزینه، نه سرمایه گذاری باور نکردنی در حال ثبت نام هستیم😍👏
باور نمی کنید همین الان کلمه من می توانم 💪 را برای ادمین بفرست👇 @asheqemola
🎁به پنجاه نفر اول که ثبت نام شون را جمعه شب قطعی کنند👇 یک تعلق می گیره😍👏👏
مژده💥💥 بهترین مباحث ایتا 😍👏 اینجا کلی مبحث و اموزش رایگان داریم😍👏 روی متن های بزن و هر مبحثی را می‌خوای از ابتدا مطالعه کن😍👏👏👇 ◀️شخصیت شناسی ◀️قسمت اول رمان سالها در انتظار یار ◀️تربیت فرزند ◀️ترک گناه ◀️نماز مودبانه ◀️همسرداری، تفاوتها و نیازها ⬅️قسمت اول رمان فرشته کویر ◀️ابتدای مینی ارتباط موفق ◀️ابتدای سیاست‌های زنانه 🎁کتاب تفاوتهای زن و مرد 🎁کتاب استغفارات امیرالمومنین حتما همین الان عضو بشید و استفاده کنید👏👇 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 همگی خوش آمدید💐💐
۳۹) تماس را قطع کرد. گوشی را محکم به سینه‌ام چسباندم. چشم‌هایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. صدای باز شدن درِ ورودی مرا به خود آورد. فورا گوشی را خاموش کردم. زیر پتو خزیدم و خودم را به خواب زدم. باید اول، شرایط را می‌سنجیدم بعد خود را نشان می‌دادم. صدای خنده مادر و پدر که آمد، خیالم راحت شد. کمی صبر کردم کسی سراغم نیامد. به ناچار بلند شدم و بیرون رفتم. هر دو در آشپزخانه، مشغول جا‌به‌جا کردنِ مواد غذایی بودند. جلو رفتم و با احتیاط سلام کردم. پدر به سمتم برگشت و جواب داد و دوباره مشغول صحبت با مادر شد. گوشه‌ای ایستادم که مادر گفت: - بیا این حبوبات رو جا‌به‌جا کن. مادر از آشپزخانه بیرون رفت و روی مبل نشست. پدر هم به دنبالش رفت. نفس عمیقی کشیدم. حالم خوب بود؛ فقط به خاطر شنیدنِ صدای پرهام و قرار ملاقاتی که داشتیم. پر انرژی شروع به جمع و جور کردنِ آشپزخانه کردم ک۶ مادر صدا زد: - تینا زیر کتری رو روشن کن. باید شام هم بپزیم. و با لبخند به پدر اشاره کرد. ولی من می‌دانستم‌ که پدر به بهانه‌ای باز هم ما را ترک خواهد کرد. همین اندازه محبتش هم جای تعجب داشت. در دلم به خوش‌خیالی مادر خندیدم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۴۰) مشغول تهیه شام و چای شدم. صداهای اطرافم را نمی‌شنیدم. سرخوش بودم از قراری که با پرهام داشتم. بعد از مدت‌ها بالاخره آشتی کرد. در اوج ناامیدی به دادم رسید. ذوق‌زده بودم و زیر لب برای خودم آواز می‌خواندم. بی‌صبرانه منتظر رسیدن لحظه موعود بودم. بالاخره، دنیا روی خوشش را به من هم نشان داده بود. چای را دم کردم و در لیوان ریختم. خواستم سینی را بلند کنم که دلم به شدت درد آمد. باز فراموش کردم چیزی بخورم. سینی چای را که بردم با تعجب دیدم مادر، لبخند به لب دارد و قربان‌صدقه پدر می‌رود. از کارهایش سر در نمی‌آوردم. در نبودش یکسره نفرین می‌کرد و بد می‌گفت، در کنارش... . به آشپزخانه برگشتم و جعبه بیسکویتی را که پدر خریده بود باز کردم. چند دانه بیسکویت خوردم ولی درد معده‌ام بهتر نشد. نگاهی به پاکت‌های خرید انداختم و با خودم گفتم "به خاطر این‌هاست که مامان تغییر رویه داده!؟" هرچه بود برای من خوب بود. حداقل از سر و صدا و دعواهایش خبری نبود. آرزو کردم "کاش همیشه پدر پیش ما باشد." اما می‌دانستم آرزویی خام‌ است و به زودی خواهد رفت. آهی کشیدم و مشغول کارهای خانه شدم. شام آماده شد و هنوز پدر نرفته بود. به فرمان مادر، سفره را چیدم و کنار هم نشستیم. ساعت از ده شب گذشته بود که تازه سینا از راه آمد. بدون سلام دادن به طرف اتاقش رفت. پدر نگاهی به او انداخت و اخم‌هایش را درهم کرد. مادر با لبخند نگاهش کرد. - بچه‌ست، کاریش نداشته باش. دلش به باشگاه و دوستاش خوشه. پدر با ناراحتی گفت: - چی؟ بچه‌ست؟ داره چهارده سالش میشه؟ مینا، حواست باشه. آخر یه بلایی سرش میاد. مادر لبخندش را جمع کرد. - باشه حالا یه شب اینجایی اوقات‌تلخی راه ننداز. خودم باهاش صحبت می‌کنم. پدر سرش را به نشانه تاسف تکان داد و به بشقاب غذا خیره شد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا