⛔️صد البته
خدای مهربان
به هیچ وجه به سرزنش کردن و ریختن آبروی بنده اش راضی نیست❌❌
🔺خانم عزیز
به صرف اینکه
همسرتان، همسر شماست،
حق
سرزنش کردن یا بردن ابرویش را ندارید❌❌❌
⛔️شما حق ندارید
مرتب همسرتان را تحت نظر داشته باشید و ذره بین به دست
به دنبال اشتباهاتش بگردید❌❌
به جرم اینکه همسر شماست🤔⁉️
🔺خواهش می کنم
شما را به جان عزیز خودتان،
خودتان و خانواده تان را به بد بختی نکشانید
و به این فرمان خداوند با دقت توجه کنید👇
"قوا انفسکم و اهلیکم نارا"
خودتان را و خانواده تان را از آتش نگه دارید
دقت کردید
اول می فرماید خودتان
بعد خانواده تان
یعنی ما مسئول اعمال خودمان هستیم
در درجه اول.
و بعد دقت کنیم
با رفتار و گفتار مان
باعث به خطا افتادن یا خدای ناکرده گناه کردن
اعضای خانواده نشویم ❌
گاهی با یک کلمه، باعث می شویم همسرمان از سر لجبازی اشتباهی کند که به هیچ وجه قابل جبران نباشد❌❌
لطفا کمی تفکر🌺
موفق باشید🌺
💞تا می توانید به هم عشق بورزید
از خطای یکدیگر بگذرید
گذشت و ایثار را سر لوحه زندگی قرار دهید
و از مهربانی که خدای مهربان در وجودتان دمیده
برای یکدیگر خرج کنید
مهربان باشید چون خدای مهربان
عیبهای یکدیگر را بپوشانید چون خدای ستارالعیوب
شبتان در پناه خدای مهربان پر از مهربانی باد💞
#دلبرانه😍💞
من بدون تو نمی توانم
احساس کامل بودن داشته باشم❤️😘
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۵۵)
#تینا
#قسمت_۵۵
به شانس بدم لعنت فرستادم. تازه داشتم از گذشته سر در میآوردم. همیشه نحوه آشنایی و ازدواج پدر و مادرم برایم سوال بود. اینها که اینقدر با هم اختلاف داشتند، چرا و چطور ازدواج کردند؟
آهی کشیدم و کف اتاق نشستم و دوباره گوشی را برداشتم. باز هم پیامهای بیجواب.
با صدای سینا به آشپزخانه رفتم و عصرانهاش را آماده کردم و مشغول پختن شام شدم.
محبوبه خانم تا عصر کنار مادر ماند و برایش دلیل و برهان آورد که اوضاع را خرابتر از این نکند. وقتی رفت مادر داروی آرامبخش را خورد و خوابید. سینا هم طبق معمول به باشگاه رفت و معلوم نبود کِی برگردد.
باز من بودم و تنهایی و درد و رنج.
درمان درد من، فقط پرهام بود که امیدوار بودم مرا از این خانه نجات دهد.
زیر غذا را خاموش کردم و به اتاقم رفتم.
پتو را روی سرم کشیدم و تمام دردهایم را مرور کردم. بیاختیار اشک ریختم تا خوابم برد.
دوباره صبح، کسل و بیحوصله روانه مدرسه شدم.
با دقت دور و برم را نگاه میکردم به امید دیدنِ او. او که از ماجرای چند ماه پیش، فقط قصد تنبیه کردنم را داشت و نمیدانست دیگر توان این تنبیه کردن را ندارم.
اگر ادامه دهد، حتما جان از کف خواهم داد. نمیدانست که جانم شده و بی او خواهم مرد. بغض گلویم را فشرد و سرم را به زیر انداختم تا کسی اشکم را نبیند.
صدایش مثلِ طعم میوه نوبرانه بهاری، در آن سوز و سرمای پاییزی، به جانم نشست.
ناباورانه سر بلند کردم و با دستپاچگی سلام دادم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۵۶)
#تینا
#قسمت_۵۶
سر کوچهای ایستاده بود. نگاهی به اطراف کردم تا کسی ما را نبیند. به کوچه اشاره کرد.
بیهیچ سوالی دنبالش راه افتادم. به امید اینکه کمی صحبت کنیم و حالم خوب شود. از طرفِ دیگرِ کوچه بیرون رفت و کنار موتورش ایستاد.
حسابی از مدرسه دور شده بودم. با تعجب نگاهش کردم. لبخندی زد.
- نترس، مدرسهات دیر نمیشه.
سرم را به زیر انداختم.
- دیروز چرا نیومدی؟ من که تنها بودم. تازه جواب پیامهام رو هم ندادین؟
پوزخندی زد.
- حتما دلیلی داره. فعلا خوب حواست رو جمع کن. وقت ندارم هی بهت توضیح بدم. سوال بیجا هم نداریم.
فقط هرچی میگم درست و دقیق انجام میدی وگرنه... .
به چشمهایش خیره شدم با چشمان نمناک نگاهش کردم که حرفش را قورت داد. شاید دلش نیامد تهدیدم کند. شاید فهمید قلبم توانِ شنیدنِ حرفش را ندارد و اگر حرف از دوری و جدایی بزند در جا قالب تهی میکنم.
نفس عمیقی کشید و برگهی پیچیده شدهای را در دستم گذاشت و با تحکم گفت:
- حواست باشه تینا، این برنامه امروزته. کارت رو درست انجام بده. بدون سوال و بدون کوتاهی کردن.
خواست سوار موتورش شود که گفتم:
- پس... کِی؟ کِی دوباره... ؟
شرم کردم ادامه دهم.
پوزخندی زد.
- خبرت میکنم.
و رفت. مثل همیشه رفت و مرا با تمام دردهایم تنها گذاشت. چشم از او نگرفتم تا از دیدم پنهان شد.
بسته را در کیفم گذاشتم و با سرعت به مدرسه رفتم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
عزیزان
حتما
حتما
نظرتان درباره رمان بفرمایید
و
همچنین در مقایسه به رمانهای قبل👇
@asheqemola