✅یعنی یک جورهایی
می خوام شما خانم عزیز را در رابطه با همسرداری و قلق های آن
#بیمه_عمر کنم 👏✅
👌چون من همیشه در کنار شما هستم
و
در بطن مشکلاتتون قرار دارم
روزانه شاهد مشکلات زناشویی شما عزیزان هستم.
به ریشه مشکلاتتون فکر می کنم
و
کلی راه حل برای هر مشکلی دارم.
می دانم، آنچه را که شاید خودتان نمی دانید👌
✅این را وظیفه انسانی و شرعی خودم می دانم
که هر چه در توان دارم برای بهتر شدن روابط زناشویی و زندگی متاهلی شما، به کار بگیرم
و از جان و مال و وقتم برایتان هزینه کنم✅
✅وقت و عمر آدمی، مهم ترین سرمایه اوست👌
که در طبق اخلاص گذاشتم و به شما عزیزان هدیه می کنم 🎁
امیدوارم از این هدیه به خوبی بهره ببرید
آرزوی من خوشبختی و شادکامی شما عزیزان است
و معتقدم اگر آخرت نیکویی است در گرو خدمت به خلق خداست✅
الهی به امید خودت❤️
هر چه هست لطف خداست، حتی نفسی که می اید و می رود👌
💞 یک #سوال پر تکرار👇
چطوری دل همسرم را به دست بیارم🤔⁉️
خیلی از خانم ها این سوال را از ما دارند
برای دریافت پاسخ
کافیه کلمه 👇
پاسخ سوال
را برای ادمین بفرستید و جوابتون را دریافت کنید😍👏👇
@asheqemola
از شنیدن پاسخش شگفت زده می شید😍👏👏
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
#پرداخت_قسطی هدیه به شما عزیزان🎁👏
چند ساعت بیشتر باقی نمانده
جا نمونید👆👏👏
احسنت👏👏
دو دوره را با هم شرکت کردند👏👏
این یعنی یک خانم با #سیاست👌
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
چند ساعت بیشتر باقی نمانده جا نمونید👆👏👏
خب تایم #تخفیف_ویژه تمام شد😊
چه کنیم؟
هنوز خیلی از خانم هایی که پیام دادند، ثبت نام شون را قطعی نکردند.
پس تا فردا شب #تمدید می کنیم 😍👏
این هم خبر خوب امشب 👏💥
۵۷)
#تینا
#قسمت_۵۷
در کلاس نشستم ولی حواسم جایی دیگر بود.
وقتی دبیر ریاضی، تمرینها را خواست تازه یادم افتاد که برنامه امروز را آماده نکردم. حتی کتاب و دفتر ریاضی، همراه نداشتم.
با شرمندگی سر به زیر انداختم و ناخودآگاه به کَندنِ ناخنهایم مشغول شدم. صدای دبیر بلند شد و بعد مرا به دفتر مدرسه فرستاد. بارِ اولی نبود که به خاطر بینظمی مهمان دفتر میشدم.
خوب میدانستم که خانم مدیر و معاون محترمش، حتما ساعتی سرزنش و نصیحت میکنند و در آخر تهدید به اخراج!
گوشه سالن ایستادم. کلافه و سردرگم، به درِ دفتر چشم دوختم.
چند دقیقهای نگذشت که خانم محمدی از دفتر بیرون آمد. با دیدنم لبخندی زد و به طرفم آمد.
سلام دادم. جوابم را داد و احوالم را پرسید. جواب سردم را که شنید، دستم را گرفت.
- امروز سرم خیلی شلوغه. خیلی کار دارم. دوست داری کمکم کنی؟
با تعجب نگاهش کردم. لبخند زد و چشمهایش را باز و بسته کرد. چقدر چهره آرام و جذابی داشت.
لبخند روی لبش نقش بسته بود و همچنان با مهربانی نگاهم میکرد. سرم را به نشانه تایید تکان دادم. خندید.
-خدا رو شکر. ممنونم. بریم که کلی کار دارم.
مرا به سمت اتاقش برد. تعارفم کرد که بنشینم. جعبه کوچک بیسکویت را از کیفش در آورد و برایم چای آورد.
روبرویم نشست.
- بهتره اول یه چیزی بخوریم.
و با لبخند به بیسکویتها اشاره کرد و خودش یکی برداشت.
از کارهایش سر در نمیآوردم ولی هرچه بود، از سرزنشها و تهدیدهای خانم مدیر بهتر بود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490