🔸گاه موقع تنهایی به احترامش جلوی پایش بلند شوید.
🔸سر سفره صبر کنید و بگویید بدون تو غذا از گلویم پایین نمیرود.
🔸برخی مواقع لقمه در دهان همسرتان بگذارید و بگویید این لقمهی محبّت است. 💞
🔸ناخنهای او را بگیرید.
🔸دستهایش و بدنش را ماساژ دهید و بگویید چون خسته شدی بگذار خستگی را از تنت بیرون کنم👌
🔸 و دهها ابتکار دیگری که تا به حال انجام نداده و یا کمتر برای او انجام دادهاید. از تاثیرات فراوان محبتهای ابتکاری غافل نشوید.👌
😍یک ترفند عالی دیگه
که
حتما انجام بدید و نتیجه اش را برامون بفرستید😍👇
😍شوهرتان را تکراری صدا نزنید
💫حتما شنیده اید که مردها تنوع را دوست دارند.
خب چرا شما این کار را برایشان انجام ندهید؟
❤️اورا با لقب های جدید و قشنگ صدا بزنید.
شاید برای بار اول و دوم تعجب کند اما بعد برایش دلنشین خواهد شد.👇
❤️عزیزم،
عشقم،
نفسم،
مهربونم،
تکیه گاهم،
آرامشم و ...
✍خلاق باشید و خجالت نکشید.
یاد بگیریم #عشق را به زبان بیاوریم😍
#هوای_زندگیتونو_داریم...😊👌
یک #نکته_مهم دیگه😍👇
👈❤️ از امروز سعی کنید شوهرتان را به چشم دیگری نگاه کنید و درصدد یافتن #تحسینهای تازه برآیید.
👈برای پیدا کردن ویژگیهای مثبت او میتوانید به روزهای اول ازدواجتان برگردید.
👈چه چیزهایی او را در نظر شما، منحصر به فرد میکرد؟
روی خوبیهاش زوم کنید و تعریف و تحسین داشته باشید👏👏
حتما نتیجه عالی اش را توی زندگی تون خواهید دید👏
موفق باشید🌺
#دلبرانه😍💞
دوستت دارم، همانطور که
شبنم گل را و پرندهها آفتاب
و مادران فرزندانشان را…
چنان که اگر تو را از من بگیرند
قلبم تا همیشه ویرانهای خالی خواهد ماند.
کنارم باش تا ابد😘❤️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💞✵─┅┄
۶۹)
#تینا
#قسمت_۶۹
از خیابانها و کوچهها، یکی یکی گذشتیم و ریحانه با انرژی از برنامههای آیندهاش میگفت و من در عالمی دیگر، سِیر میکردم و صدای پرهام که دیگر برایم تنفرآمیزترین صداها بود، در سرم میپیچید.
مرتب از اول تا آخر حرفهایش در مغزم مثل پتک، کوبیده میشد و بر خشم و عصبانیتم میافزود.
احساس گُرگرفتگی داشتم. سرم به شدت درد میکرد و حالم هر لحظه بدتر میشد. فقط یک گوشه دنج و امن میخواستم تا در تنهایی خودم تا ابد بخوابم.
بخوابم و دیگر بیدار نشوم.
ریحانه دست بر بازویم گذاشت و تکانم داد.
- کجایی دختر؟ رسیدیم.
و به در خانه اشاره کرد. همراهش وارد شدم و با تعارفش به اتاق رفتم.
کولهام را زمین گذاشتم و لبه تختش نشستم.
فوری لباسش را عوض کرد و بیرون رفت. با لیوانی دمنوش برگشت و کنارم نشست.
- خب، خوش اومدی خانم.
اگه گفتی اتاقم چه تغییری کرده؟
نگاهی به اطرافم کردم؛ ولی گویی چشمهایم چیزی نمیدید. در دلم پوزخند زدم به دلِ خوشی که داشت. من از درد و رنج و غصه رو به موت بودم و او... .
وقتی سکوتم را دید خندید.
- خب ولش کن، خودم میگم ولی قبلش باید بریم ناهار بخوریم. مامان غذای خوشمزهای آماده کرده.
دستم را گرفت و با هم به آشپزخانه رفتیم.
همیشه حضور در خانهشان برایم آرامشبخش بود، حتی آن روز که حالم به شدت بد بود.
او با خوشحالی غذا را آماده میکرد و از حضورم در کنارش ابراز شادی میکرد و من بیتفاوت سرم را روی میز گذاشتم.
به طرفم برگشت.
- تینا، خوبی؟
- نه! راستش سرم درد میکنه. میشه یه مسکن بهم بدی؟
- مسکن چیه خواهر؟! الان برات یه دمنوش درست میکنم که حسابی حالت رو جا بیاره.
مثلا مامانم خانم دکترهها. البته دکترِ دکتر که نه، ولی برای من دکتره. اصلا ما توی خونهمون اجازه نداریم اسم دارو و مسکن و این چیزا رو بیاریم. خودت که میدونی.
خندید و به سمت اجاق گاز رفت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۷۰)
#تینا
#قسمت_۷۰
لیوانِ دمنوش را روی میز گذاشت.
- بخور. مطمئن باش حالت رو جا میاره.
ناهار امروزمون هم یک سوپِ خوشمزه است. میدونی که دستپخت مامانم حرف نداره. خیلی دوستش دارم. صبح زود، قبل از رفتنِ سر کار پا میشه و ناهار رو آماده میکنه.
البته حالا که دردونهاش نیست ولی بازم به خاطر من، این همه زحمت میکشه.
هر چی میگم مامان من بزرگ شدم میام خودم یه چیزی درست میکنم. قبول نمیکنه. میگه شام با تو.
ظرف سوپ را روی میز گذاشت. خندید.
- وای چقدر حرف زدم. از بس از بودنت ذوق زده شدم.
من فقط با لبخندی مصلحتی، همراهیاش کردم.
با اصرارش، دمنوش را جرعهجرعه نوشیدم و بعد بشقابی پر از سوپ گرم، جلوی رویم گذاشت.
تازه یادم افتاد که امروز اصلا چیزی نخوردم؛ ولی نمیدانم چرا اصلا اشتها نداشتم.
باز هم ریحانه اصرار کرد و تهدید که اگر نخورم، خودش غذا را درون حلقم میریزد.
از صحبتها و رفتار با مزهاش خندهام گرفت. تا خندهام را دید، پر انرژیتر ادامه داد.
از خاطرات بامزهاش با دختر خالهاش و برادرش که فعلا سرباز بود، میگفت و میخندید ولی این خندهها برای من مرهم درد نبود.
دردم دیگر دوا نداشت. زخم خنجری که پرهام به قلبِ ویرانم زد، با هیچ مرهمی درمانپذیر نبود.
تا عصر کنارش ماندم و باز باید به خانه میرفتم. خانهای که انگار برای من، پایان خط بود.
باید تصمیم نهایی را میگرفتم.
با اوضاع پیش آمده دیگر نمیتوانستم مدرسه بروم. از پرهام هم که ناامید شدم. خانه هم که دیگر بماند!..
باید بروم و از این زندگی خودم را نجات بدهم.
امشب، شب پرواز من است و فردا دیگر دختری به نام تینا در دنیا نخواهد بود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#نظر_شما
#مشاوره_تلفنی
سلام ووقت بخیر
باتشکرفراوان ازاستادفرجام پور
من قبلانمیتونستم بانامزدم صحبت کنم ووسواس فکری داشتم برای هرحرفی که میخواستم بزنم کلی فکرمیکردم وآخرش یااون حرفونمیزدم یابالحن اشتباه میگفتمش خلاصه کلی درعذاب بودم ونامزدمم ازم انتظارداشت صحبت کنم ومن چون نمیتونستم خیلی ناراحت بودم کارم شده بودگریه
ولی بعدکه ازاستادفرجام پورمشاوره گرفتم وایشون چندتاراهکاربهم دادن ومن روزبه روزبهترشدم والان خداروشکردیگه مشکلی ندارم.خیلی ازاستادممنونم که مشکلموحل کردانشاءلله عاقبت بخیربشیدنگاه امام زمان بدرقه راهتون باشه خداخیرتون بده.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خدا را شکر، هر چه هست لطف خداست🌺
آی دی جهت هماهنگی مشاوره👇
@asheqemola
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490