خانم عزیز👇
📌 ازخوابت بزن و نذار مرد بدون صبحانه و بدرقه و لبخند بره...
کاری کن که شوهرت روحش بطرف شما و خونه پر بکشه🤗
👈 این برای مردا خیلی مهمه که از طرف خانمش دیده بشه😍
💞با خنده مالک قلب شوهر باش🤩
یک لبخند ساده تاثیر فوق العاده ای روی مردان دارد.
زنانى که همیشه شاد هستند و در مورد خود احساس خوبى دارند ؛ بیشتر مورد توجه همسرشان هستند و از جذابیت بیشترى برخوردارند.😉
بسیاری از زنان اشتباه می کنند و دوست دارند همواره جدی به نظر برسند.
👌خانم محترم!
همیشه بخند که اهل خانه با لبخند تو از زندگی لذت می برند ؛ 😊
و خودت هم احساس بهتری خواهی داشت.🤗
آقای محترم👇
💌میدونی خانم ها طبع لطیفی دارند. از صبح چشمشون به دره تا مردشون رو ببینند.
💌غذا می پزند،
بچه رو می خوابونند،
به خودشون میرسند
همه واسه اینه که شما کیف کنید،
عاشقشون بشید
و جذابیت زنانه ش رو شکوفا کنید. 😍
حالا اینکه هر وقت از راه میاید
بگید خسته ام😔
دل خانم رو میشکنه. 💔
از قدیم گفتن سر شکسته رو میشه درمان کرد، دل شکسته را نه!
💌پس همیشه یه جمله رو اویزه گوشتون کنید👇:
مشکلات را در جاکفشی بگذارید و با لبخند وارد شوید.😊
❣✨"چرا همسرم شاد نیست؟!"
✍🏻 به او توجه نمیکنید:
•● وقتی بعد از یک روز طولانی کاری به خانه برمیگردید، تمام چیزی که نیاز دارید استراحت کردن، تلویزیون تماشا کردن و خوابیدن است. این رفتار بسیار طبیعی است اما توجه و تمرکز روی رابطهای که با همسرتان دارید، باید الویت شما باشد.
🖊 یک زن وقتی همسرش به او توجه نمیکند، دچار اندوه میشود😔
و این اتفاقی است که وقتی شما
تلویزیون،
موبایل
و یا هر چیز دیگری را به وقت گذراندن به همسرتان ترجیح میدهید، میافتد.
کلید یک رابطهی خوب، ارتباط است.💞
با همسرتان گفتگو کنید
و راههایی برای تقویت رابطهتان بیابید تا هر دوی شما شاد باشید.💞😍
💚 پيامبراکرم(ص):
🔻بهترين زنان آنست كه با شوهر روی گشاده و خودنما،
و نسبت به ديگران (از مردان) مستور و خوددار باشد...
📚مکارم اخلاق صفحه 200
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💞✵─┅┄
#دلبرانه😍💞
خورشید منی☀️
طلـوع کـن حَضـرت عِشـــــق🫀
مشتاق درخشیدن رُخ زیبای توام✨😍
⇠#شبت بخیر دلیل زندگیمــ 😘❤️
اینجا کلی دلبرانه داریم😍👇
┏━✨🌼🌹🌼✨━┓
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💞✵─┅┄
۱۲۷)
#تینا
#قسمت_۱۲۷
تصویر زیبای صحبت ها و لبخندهایش جلوی چشمانم نقش بست.
همان هایی که دنیایم شده بود. هر روز به عشق او بیدار می شدم و بیرون می رفتم. به امید لبخندش و کلامی محبت آمیز، به سویش پرواز می کردم. با دیدنِ چشم هایش، دنیایم روشن می شد و دلم شاد.
تنها لذتی که در زندگی داشتم، همین بود.
برای لحظه ای کنارش بودن، حاضر بودم جانم را بدهم.
ولی او چطور با من بی وفایی کرد. البته از ابتدا اسمی از ازدواج وسط نبود. ولی می دانست که وابسته اش شدم، چطور توانست، عواطفم و آرزوهای دخترانه ام را با هم به نابودی بکشد؟ چگونه دلش آمد مرا با آن وضعیت اسف ناک، که التماسش می کردم، بماند، تنها بگذارد و برود.
دوباره حرفهای آخرش در گوشم پیچید.
باز هم مهتاب و رفتار زشتش جلوی چشمم نقش بست.
نفسم تنگ شد. با زحمت بلند شدم و نشستم. به سختی نفس عمیق کشیدم. تا چشمانم را می بستم، قیافه مهتاب را شبیه یکی از حیوانات انسان نمای، در خوابم می دیدم.
با وحشت، اتاق را ترک کردم.
مادر در آشپزخانه بود. هیچ وقت نتوانستم با او راحت صحبت کنم، درد و دل که بماند. آهی کشیدم و کنار بخاری نشستم، شاید دست و پای یخ زده ام کمی گرم شود.
یاد سینا افتادم، خیلی دیر کرده. ولی او هر کار دلش بخواهد انجام می دهد. هر وقت دلش بخواهد می آید. سعی کردم بی تفاوت باشم؛ ولی دلشوره عجیبی گرفتم. می خواستم چیزی بروز ندهم، ولی نشد. بیقرار و مضطرب شدم. دلم گواهی بد می داد. مادر از آشپزخانه بیرون آمد. نگاهی به من انداخت و پای تلفن نشست. با محبوبه خانم گرم صحبت شد. با دل آشوبی نگاهی به ساعت و نگاهی به او می انداختم.
بالاخره لب گشودم:
-مامان سینا خیلی دیر کرده!؟
-میاد.
همین، دیگر چیزی نگفت. حتما می دانست کجاست.
کمی آرام شدم. به اتاقم رفتم و گوشی را برداشتم.
با روشن کردنش، چندین تماس بی پاسخ، پشت سرهم دیدم. با دیدن شماره روی گوشی، چشمانم از تعجب گرد شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۲۸)
#تینا
#قسمت_۱۲۸
سریع تماس گرفتم، با اولین بوق صدای پدر در گوشم پیچید:
-الو تینا، خونه اید؟
-بله خونه ایم.
-لطفا به مادرت چیزی نگو.
من دارم میام اونجا.
-چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
-چیزی نیست. یعنی، سینا حالش خوب نیست.
دیگر نتوانستم چیزی بگویم. کنار دیوار سر خوردم و روی زمین افتادم.
صدایش را شنیدم:
-تینا، فعلا چیزی به مادرت نگو. دارم میارمش خونه. حواست باشه. تینا می شنوی؟
و من فقط می شنیدم و قدرت پاسخ دادن نداشتم. صدای بوق آزاد در گوشم پیچید.
از فکر اینکه چه بلایی بر سر سینا آمده، تمام بدنم به رعشه افتاد.
خونی که در رگ هایم جریان داشت، مثل آب یخ شد. قدرت بلند شدن نداشتم.
هنوز صدای صحبت کردن مادر با محبوبه خانم می آمد. دلم آشوب شد. گوشم را تیز کردم تا به محض آمدنِ پدر خودم جلوی در بروم.
دست و پای بی جانم را به زحمت، حرکت دادم و از زمین جدا شدم.
خودم را کنار بخاری رساندم. چشمم به در بود.
که صدای چرخاندن کلید را شنیدم، با سمت در دویدم. مادر با تعجب به در نیمه باز نگاه کرد و تماسش را قطع کرد.
نمی توانستم باور کنم، بدن نیمه جان سینا روی دست پدر بود.
همزمان با مادر فریاد کشیدم.
پدر اورا روی مبل گذاشت و گفت:
-حالش خوب می شه. نگران نباشید. فعلا فقط بگذارید استراحت کنه.
خودش به اتاق رفت و برایش پتویی آورد.
من و مادر فقط به سر و صورت می زدیم و اشک می ریختیم.
مادر با گریه گفت:
-تو رو خدا بگو چی شه؟ چی به روز بچه ام اومده؟ وای سینا.....
پدر دستش را گرفت و روی مبل نشاند:
-فعلا بشین. بهت می گم. چیزی نیست. نادونی کرده.
-یعنی چی؟ چه کار کرده؟
-فریبِ دوستهاش رو خورده. چه می دونم از این داروها استفاده کرده که عضله هاش بزرگ و قوی بشه. داروها تقلبی بوده. مسموم شده.
دکتر گفت، خدا رحم کرده که زود رسوندنش.
حالا هم سر و صدا نکنید بگذارید بخوابه. شب بدی را داشته.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490