eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
خدا را شکر که روزیمان شد در آغاز ایام فاطمیه در حرم امام رئوف لباس عزای مادرش را برتن کنیم و بر مظلومیت بی بی دو عالم اشک بریزیم
الهی که با دعای حضرت مادر و امام رئوف همگی عاقبت بخیر باشیم. اللهم عجل لولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۸۴) باورم نمی شد که پدر، از عشق و علاقه اش به مادرم و ما سخن می گوید. همیشه او را مردی مغرور و از خود راضی می دانستم. ولی صحبت های امروزش، باور نکردنی بود. کمی مکث کرد و ایستاد. مرا به سمت خودش چرخاند و خیره نگاهم کرد: -تینا جان، منو ببخش. می دونم براتون کم گذاشتم. اما اشتباه کردم. چون مامانت لج می کرد، منم لج می کردم. خیلی اشتباه کردم. کاش، کاش، از همون اول با هم می رفتیم پیش یه مشاور خوب. این مدت که با سید احمد و خانمش آشنا شدم، فهمیدم که عمرمون رو با اشتباه گذروندیم و این وسط شماها قربانی شدید. دستم را گرفت و بالا آورد. نگاهی به جای بخیه های روی مچم انداخت: -دیگه هیچ وقت نمی خوام این کارها رو تکرار کنی. قول بده که آخرین بارت بود. مبهوت و با بغض نگاهش کردم و فقط سرم را تکان دادم. مرا به خودش چسباند و روی پیشانی ام را بوسید. مثل سحر شده ها فقط نگاهش کردم. لبخند زد و گفت: -مگه جن دیدی باباجان. حالا یه برنامه هایی هم دارم که خیلی وقته فکرم رو مشغول کرده. ان شاءالله یواش یواش، ما هم روی خوش زندگی رو می بینیم. ما هم به آرامش می رسیم. دیگه نمی خوام نگران ببینمت. نگران هیچی نباش. باشه. شانه هایم را گرفت و تکانم داد. لبخندی زدم: -باشه، چشم. خندید. خنده ای از ته دل. ولی هنوز هم رد غم را در چهره اش می دیدم. مردی که امروز در برابرم بود، با آنچه که سال ها در ذهنم ساخته بودم، زمین تا آسمان تفاوت داشت. کاش خواب نباشم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۸۳) بعد از ساعتی قدم زدن، نگران دیر کردنِ سینا و امیر شدم. از طرفی دلم هم ضعف می رفت. رو به ریحانه کردم: -به نظرت دیر نکردند؟ چنان حواسش به صحبت های ساحل بود که متوجه منظورم نشد: -کیا؟ -پسرا. خیلی وقت رفتند. گوشی اش را از جیب لباسش در آورد. -آره، یک ساعته رفتند. الان خودم زنگ می زنم. سریع شماره امیر را گرفت. ولی پاسخی دریافت نکرد: -حتما داره رانندگی می کنه. الان می رسند. ولی باز هم خبری نشد. دلم آشوب بود. هر چند همیشه دلشوره و نگرانی داشتم. ولی این بار فرق می کرد. نگران دردانه مادر بودم. کمی از آن ها فاصله گرفتم و چشم به در باغ دوختم. دستی روی شانه ام نشست. با هراس برگشتم که پدر را پشت سرم دیدم. لبخندی زد: -چرا نگرانی؟ -منتظر سینام. خیلی وقته رفتند. -نگران نباش. حتما دارند برای خودشون چرخ می زنند. اینجا حوصله شون سر رفته بود. در مقابل نگاه متعجبم، دستش را دور گردنم حلقه کرد: -افتخار می دی کمی با هم قدم بزنیم؟ قدم تا شانه هایش بود. ودر کنارش چون جوجه بودم. لبخندی زدم و آب دهانم را قورت دادم. بی جواب خیره چشمانِ براقش شدم و کنارش راه افتادم. چند قدمی که رفتیم، آهی کشید: -ببین تینا جان، دلم می خواد با ساحل مثل یه خواهر واقعی رفتار کنی. نمی خوام شماها از هم دور باشید. توی این سال ها خیلی تلاش کردم، تا مادرت راضی بشه و اجازه بده، شما به هم نزدیک بشید. ولی نمی دونم چرا اینقدر لجبازی می کرد. الان هم با وساطتت، سید احمد و خانمش، راضی شده و چیزی نمی گه. ولی نگرانم که دوباره خونه که برید، باز هم مخالفت رو شروع کنه. باور کن، ساحل و مادرش اصلا مشکلی با شما ندارند. همان سالی که تو دنیا اومدی، حتی قبل از اون، رویا همه چیز رو پذیرفت. باور کن من خیلی رنج کشیدم، هر بار که مادرت اسم جدایی رو میاره، تنم می لرزه. به خاطر تو، به خاطر سینا، به خاطرِ... کمی مکث کردو سر به زیر انداخت: -به خاطر خودش. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی... تو را سپاس میگويم از اينکه دوباره خورشيد مهرت از پشت پرده ی تاريکی و ظلمت طلوع کرد و جلوه ی صبح را بر دنيای کائنات گستراند سلام امام زمانم❤️ " سلام صبح عالیتان متعالی " ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها فرمودند: همانا حقیقت و واقعیّت تمام سعادت ها و رستگارى ها در دوستى على علیه السلام در زمان حیات و پس از رحلتش خواهدبود.✨ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ┄┅─✵💝✵─┅┄
حرف خاص (4).mp3
16.44M
✘ رمزگشایی از سرنوشت جهان در کوتاه ترین سوره‌ی قرآن | @ostad_shojae | montazer.ir
┄┅─✵💔✵─┅┄ چه زیباست که هر صبح همراه با خورشید به خدا سلام کنیم💚 نام خدا را نجوا کنیم و آرام بگوییم الهی به امید تو💚 سلام امام زمانم❤️ سلام صبحتون پر نور🌺 ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها فرمودند: آنچه را امام على علیه السلام نسبت به دفن رسول خدا و جریان بیعت انجام داد، وظیفه الهى او بوده است، و آنچه را دیگران انجام دادند خداوند آنها را محاسبه و مجازات مى نماید.✨ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام،، سلام،، هزاران سلام بر شما خوبان🌺🌺 الهی که حال دلتون خوب خوب خوب باشه🌺 شرمنده بابت بی نظمی های برنامه های کانال امیدوارم به بزرگواری خودتون ببخشید💐
چند روزی که به لطف خدا مهمان ولی نعمتمون امام رئوف علیه السلام بودیم، به یاد همگی تون بودم و به نیابت از همه شما خوبان اعمال زیارتی انجام دادم ان شاءالله خدای مهربان بپذیره و همگی از ثواب زیارت بهره برده باشید
🍃ان شاءالله خدای مهربان توفیق بده و زیارت اهل بیت علیهم السلام مرتب روزی مون بشه. واقعا که هر حرمی، قطعی از بهشت است که روی زمین قرار گرفته👌
🍃طعم واقعی آرامش را فقط در حرم میشه چشید👌 وقتی احساس می کنید در محضر عزیزی هستی که خداوند زمین اسمان و ... فقط به خاطر او و خاندانش افریده، و او چقدر رئوف است. دلت می خواد ساعتها بنشینی و به ضریح زیبایش چشم بدوزی و تمام آنچه را که در دل داری با او بگویی تا از محبتش سیرابت کند👌
❤️محبتی که طعمش، طعم بهشتی دارد. در این چند روز که در جوار اقا بودم با تک تک سلولهایم محبت و لطف و کرمش را حس کردم و او چه کریمانه نعمتش را بر ما تمام کرد👌
🍃و در روز شهادت مادرش ما را مهمان خوان گسترده اش کرد و از طعم بهشتی طعام سفره خانه‌اش بی نصیبمان نگذاشت. چگونه این همه لطف و کرم را قدر باید دانست؟
ممنون از حضور تک تک شما خوبان💐💐 ممنون از بزرگواریتون که با صبوری کنارمون هستید🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۸۵) با آمدن ساحل، جمع مان سه نفره شد. پدر بین ما بود و دست در گردن هر دومان داشت. با هم قدم زدیم. پدر با شادمانی از خاطرات دوران جوانی اش می گفت. گویی برای ساحل تکراری بود، ولی من، مبهوت بودم از پدری که امروز می دیدم. هوا رو به تاریکی می رفت و از سینا و امیر خبری نبود. مرضیه خانم تدارک شام را هم دیده بود. همه در ویلا جمع بودیم و مثل ظهر، زنانه، مردانه جدا نشسته بودیم. مادر نگران بود و سراغ سینا را می گرفت. پدر را صدا زدم تا بیاید و خبری از سینا بگیرد. کنار مادر نشست. به سینا زنگ زد. ولی جوابی دریافت نکرد. سراغ ریحانه رفتم، شماره امیر را گرفت، ولی جواب نداد. پدر کلافه دست در موهایش فرو برد. بیرون رفت و با پدر ریحانه صحبت کرد. سید احمد، آماده شد و باهم بیرون رفتند. دلم آشوب بود و گواهی بد می داد‌. مادر دوباره سرش را چسبید و ناله اش بلند شد. مرضیه خانم برایش دمنوش آورد و خانم های دیگر دلداریش می دادند. فقط من می دانستم که چقدر دردانه اش عزیز است و یک لحظه دوریش را هم نمی تواند تحمل کند، چه رسد به بی خبری. پدر، برای آرامشش، قول داد که با سینا بر می گردد. ولی مادر با این وعده ها آرام شدنی نبود. خانم محمدی دستم را گرفت و گفت: -نگران نباش، بیا با هم آیه الکرسی بخونیم. بسپریمشون به خدا. و شروع کرد با صدای بلند به خواندن آیه الکرسی. بدون متوجه شدن معنا و مفهومش با او همراهی کردم. کلمات را یک یک، تکرار می کردم. مادر ریحانه سجاده پهن کرده بود و نماز و دعا می خواند. ریحانه هم در کنارش. از این همه تفاوت بین خودمان و آن ها تعجب کردم. چقدر آرامش داشتند، در حالیکه من و مادرم، بی تابی می کردیم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۸۶) هنوز پدر و سید احمد از باغ بیرون نرفته بودند که صدای بوق ماشین آمد و پشت درِ باغ، امیر و سینا ظاهر شدند. با صدای بوق، همه بیرون دویدیم. نگاهمان خیره آن دو بود تا زمانی که از اتومبیل پیاده شدند. با دقت سر تا پایشان را برانداز کردیم. مرضیه خانم سر به آسمان بلند کرد و با صدا بلند گفت: -خدایا شکرت. منم با تمام وجودم در دل همین جمله را گفتم. وارد که شدند، مادر سینا را در آغوش گرفت و منم بغض کرده کنارش ایستادم. تعجبم از ریحانه و مادرش بود که بدون بیرون آمدن از اتاق، دوباره شروع به نماز خواندن کردند. که بعدا ریحانه گفت که نماز شکر می خواندند. برای اولین بار حس کردم که بیتابی های ما، غیر عادی است. در جمع کوچک مان، فقط ما بودیم که آرام و قرار نداشتیم. شنیدم که امیر از تمام شدن بنزین و معطلی برای یافتن جایگاه سوخت و صف اتومبیل ها می گفت. بالاخره شام را خوردیم و به خانه برگشتیم. با آن که خیلی خسته بودم، ولی به خاطر فکر کردن به حوادث آن روز خوابم نمی برد. اتفاق ها ساده بود؛ ولی برای من عجیب و غیر قابل هضم. وقتی ریحانه پیامکم را جواب نداد، دانستم که راحت خوابیده. در دلم" خوش به حالشی" گفتم و سعی کردم بخوابم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490