🔺تشکر کردن را فراموش نکنید!👌🏻
چه پیامکے📲
چه حضوری 😘
و چه در جمع خانوادگی و دوستانه و اقوام👌
💪انسان برای ادامه نیاز به انگیزه و امید دارد.
🍃با تشکر کردن، همسرتان انگیزه بیشتری برای انجام وظایفش پیدا می کنه👌
پس سعی می کنه وظیفه اش را بهتر انجام بده
🍃می توان گفت که
تشکر کردن
مثل بنزین برای سوخت بهتر موتور می ماند.
همانطور که خودرو بدون بنزین حرکت نمی کنه
آدمی هم بدون انگیزه ای که از تشکر کردن می گیره،
حرکت نمی کنه❌
🍃اگر می خواهید همسرتان همیشه
شارژ باشد و روزبه روز بهتر و بیشتر محبت کند،
حتما به بهترین شکل از او تشکر کنید👏
🔺متاسفانه
موارد خیانت را در اقایان مشاهده می کنیم که اظهار میکنند
فقط به خاطر اینکه خانمم هیچ وقت تشکر نمی کرد،
جذب خانمی شدم که برای هر کار کوچکی، تشکر فراوان می کند.
👈این چیزی است که مرد می خواهد،
نشان بدهید که قدر دان زحماتش هستید👌
همچنین آقایان
حتما
حتما
از زحمات همسرتان تشکر و قدر دانی کنید✅
✴️امام رضا علیه السلام
می فرمایند،
در آخرت افرادی را به گناه ناسپاسی عذاب می کنند،
این افراد می گویند،
خدایا ما که تو را شکر می کردیم.
ندا می آید👇
آری، شکر مرا انجام دادید اما
از دستی که به شما چیزی داد تشکر نکردید
❤️جانم به فدای اهل بیت علیهم السلام
که در کلامشان، جان مطلب را بیان می فرمایند.
و اگر اهل تفکر و دقت باشیم و عامل به کلامشان
در دنیا و اخرت به ارامش و لذت و سعادت خواهیم رسید.👌
الهی شکر،الحمدلله رب العالمین🌹
#دلبرانه😍💞
بھ خاطرآوردنٺ را
دوسٺ دارمـ
چھ زیبـا
مرا از همـ مۍپاشۍ..😘❤️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۹۵)
#تینا
#قسمت_۱۹۵
با صدای مادر چشم گشودم. به زحمت از جا بلند شدم و بیرون رفتم. با دیدن پدر که روی مبل نشسته و با مادر صحبت می کرد، تعجب کردم.
سلام دادم و سریع نگاه چرخاندم به ساعت روی دیوار که ساعت دو عصر را نشان می داد.
بی اختیار گفتم:
-مدرسه؟!
مادر لبخند زد:
-خواب بودی، خانم محمدی زنگ زد، گفتم امروز نمی تونی بری مدرسه.
-وای! چه بد. نفهمیدم کی خوابم برد.
پدر دستش را به سمتم دراز کرد. نزدیک شدم، دستم را گرفت و کنار خود نشاند. روی سرم را بوسید و مرا به سینه اش چسباند.
-دیشب تا صبح بیدار بودی. امروز رو استراحت کن. خودم فردا میام مدرسه.
قلبم تحمل این محبت ها را نداشت. هر آن نزدیک بود از سینه ام بیرون بزند. مادر با سینی چای آمد و کنارمان نشست. لبخندِ روی لبش، نشان از حال خوشش داشت. سینا با نان تازه وارد شد.
لباس مدرسه به تن داشت. فقط من خواب مانده بودم. سلام داد و به آشپزخانه رفت. نگاه پر مهر پدر و مادر بدرقه راهش شد.
خشکم زده بود که گوشی پدر زنگ زد.
مرا رها کرد تا پاسخ دهد. بوی خوش غذا مرا به آشپزخانه کشاند. دلم ضعف می رفت و عطر غذای مادر عجیب دیوانه کننده شده بود.
بالاخره سفره پهن شد و برای اولین بار همه خوشحال و بی دغدغه کنار سفره نشستیم.
از اینکه شب قبل موفق نشدم دوباره دست به تیغ شوم، خرسند بودم.
بعد از ناهار، پدر رفت و ساحل را با خود آورد، تا چون معلمی دلسوز، کمکم کند.
سخت بود ولی سعی کردم برای همیشه، نام و یاد پرهام را از ذهنم و زندگیم حذف کنم.
سخت تر از آن، مرور درس هایی بود که از آن ها چیزی سر در نمی آوردم.
ولی ساحل، تا درسی را یاد نمی گرفتم رهایم نمی کرد. کم کم سینا هم این خواهر ناتنی مهربان را پذیرفت. او نیز کنار ما به مرور درس هایش پرداخت. بالاخره با کمک های شبانه روزی ساحل و البته ریحانه، توانستم امتحانات پایان ترم را با نمره هایی نه چندان بالا پشت سر بگذارم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490