مشاور خانواده| خانم فرجامپور
💞خانم عزیز هر چه #خودشناسی و #خودباوری عمیق تری داشته باشید، مطمین باشید برای همسرتان خواستنی تر هست
👈به همین دلیل است که
ما
توی
#دوره_سیاستهای_زنانه
ابتدا از خودشناسی و خودسازی شروع کردیم👏
تا شما یک خانم قدرتمند بشید💪
💪قدرت زن به شناخت تواناییهای خودش است💪
اگر توانایی هاتون را بشناسید
مطمین باشید احساس قدرت می کنید💪
👈و می توایند یک زندگی عالی و عاشقانه و
پر از عشق و محبت و لذت بسازید💞
زندگی یعنی
یک زن قدرتمند بودن💪👏
زندگی یعنی
یک زن با #سیاست بودن😉💞👏👏
کاش همه خانم های گل این دوره را شرکت کنند و
لذت یک زندگی عاشقانه را بچشند👏💞
زن اگر #عاشق نباشد❤️
نه قرمه سبزی جا میاُفتد
نه چروک های پیراهن صاف می شود.
زن اگر #عاشق نباشد ❤️
هیچ خسته نباشی و برایت چای بریزمـی
حقِ مطلب را ادا نمی کنـد....
برای عاشق شدن و عاشق ماندن
باید عشق را در وجود خودتان بیابید و
رشدش دهید😍👏
اگر با ما باشید در
#دوره_سیاستهای_زنانه
حتما عشق ورزی و عاشق بودن را خواهید آموخت😍👏👏
#دلبرانه😍💞
شاید • تکـــراری • باشد
ولیگاهی • بعضـــی • چیزها
ارزش هزارانبار تکرار را دارند
• تکــــرار • میکنم
تکرار • میکنــــم •
#دوستَـــتدارم ♥️😘
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۱۱)
#تینا
#قسمت_۲۱۱
چند بار نزدیک بود زمین بخورم. صدای موتوری را پشت سرم می شنیدم. وحشت زده خودم را به خانه رساندم. در را باز کردم. داخل که شدم، در را محکم بستم و به آن تکیه دادم. نفس عمیقی کشیدم. قلبم به شدت می کوبید. چشمانم را بستم. صدای چرخاندن کلید و بعد فشاری که به در وارد شد، از جا پراندم. جیغ خفه ای کشیدم و از در فاصله گرفتم. سینا وارد شد و با تعجب نگاهم کرد:
-چی شده؟ اینجا چه کار می کنی؟
نفسی گرفتم:
-چیزی نیست. الان رسیدم.
صدای یکی از همسایه ها از پشت در آمد. ترجیح دادم زودتر بروم تا با او روبرو شوم. پله ها را بالا رفتم. سینا هم با کمی مکث، پشت سرم راه افتاد.
باید در اولین فرصت با خانم محمدی صحبت می کردم. عصر به اتاقم رفتم و گوشی را برداشتم. اول به ریحانه پیام دادم. نمی خواستم مادرم حرف هایمان را بشنود و نگران شود.
نظر ریحانه هم این بود که باید با خانم محمدی صحبت کنم. تصمیم گرفتم روز بعد در مدرسه، جریان را برایش تعریف کنم.
تا صبح نتوانستم بخوابم. صحنه برخورد موتور سوار، از جلوی چشمم دور نمی شد. چهره اش را خوب ندیدم. شبیه پرهام بود. ولی او مگر باز داشت نبود؟ حتما اگر آزاد شود، به سراغم می آید. حتما انتقام سختی از من خواهد گرفت.
شاید هم نمی داند که من او را لو دادم.
مگر می شود که نداند؟ جلوی چشمانش بودم، که ماموران دستگیرش کردند.
نکند عاقبت من هم مثل مهتاب شود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۱۲)
#تینا
#قسمت_۲۱۲
تا صبح نتوانستم پلک روی هم بگذارم. تن خسته ام را با زحمت از زمین کندم. با ترس و لرز، از خانه بیرون رفتم. تا به مدرسه برسم، بارها مردم و زنده شدم. مرتب حس می کردم که کسی تعقیبم می کند. سعی داشتم از لابه لای جمعیت بگذرم. وقتی به مدرسه رسیدم، ریحانه با دیدنم، چشم گرد کرد و پرسید:
-وای تینا چرا رنگت پریده؟ خوبی؟
-چیزی نیست. فقط می ترسم.
-نگران نباش. الان خانم محمدی میاد. باید ببینیم چی می گه. شاید هم اتفاقی بوده. اون آدم حتما پرهام نبوده.
-خدا کنه.
بالاخره خانم محمدی آمد و زنگ تفریح، به اتاقش رفتیم. در را بستیم و تند تند همه چیز را تعریف کردم. او با دقت گوش می کرد. وقتی کمی آرام شدم، لیوان آبی را دستم داد.
روبرویم نشست و گفت:
-تینا جان، نمی خوام بترسونمت؛ ولی متاسفانه، پرهام تا موقع دادگاه بعدیش، با وثیقه آزاد شده.
دستم را جلوی دهانم گذاشتم و جیغ خفه ای کشیدم:
-وای، پس خودش بوده. حالا چه کار کنم؟
-نگران نباش. نمی تونه آسیبی بهت بزنه.
اصلا این مدت نمی گذارم تنها جایی بری.
مدرسه هم با خودم می آیی و می ری.
سرم را پایین انداختم. بغض کردم و اشکم چکید:
-اگر مثل مهتاب....
نگذاشت ادامه بدم:
-تینا، اون قضیه فرق داره. پرهام قاتل نیست. اصلا از قتل مهتاب خبر نداشته. اون کار رو رئیس، روساش انجام داده بودند. پرهام فقط یک فروشنده خرده پاست. نگران نباش.
او می گفت و ریحانه تایید می کرد. اما دلم آرام نمی شد.
چند روزی را با اتومبیلش مرا به مدرسه می برد و برمی گرداند. تاکید داشت، تنها از خانه بیرون نروم. اصلا جرات چنین کاری را نداشتم.
تا اینکه یک شب، یک پیام، از شماره ناشناسی دریافت کردم. پیام را که باز کردم، از خواندنش، قلبم از کار ایستاد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490