#دلبرانه😍💞
شاید • تکـــراری • باشد
ولیگاهی • بعضـــی • چیزها
ارزش هزارانبار تکرار را دارند
• تکــــرار • میکنم
تکرار • میکنــــم •
#دوستَـــتدارم ♥️😘
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۱۱)
#تینا
#قسمت_۲۱۱
چند بار نزدیک بود زمین بخورم. صدای موتوری را پشت سرم می شنیدم. وحشت زده خودم را به خانه رساندم. در را باز کردم. داخل که شدم، در را محکم بستم و به آن تکیه دادم. نفس عمیقی کشیدم. قلبم به شدت می کوبید. چشمانم را بستم. صدای چرخاندن کلید و بعد فشاری که به در وارد شد، از جا پراندم. جیغ خفه ای کشیدم و از در فاصله گرفتم. سینا وارد شد و با تعجب نگاهم کرد:
-چی شده؟ اینجا چه کار می کنی؟
نفسی گرفتم:
-چیزی نیست. الان رسیدم.
صدای یکی از همسایه ها از پشت در آمد. ترجیح دادم زودتر بروم تا با او روبرو شوم. پله ها را بالا رفتم. سینا هم با کمی مکث، پشت سرم راه افتاد.
باید در اولین فرصت با خانم محمدی صحبت می کردم. عصر به اتاقم رفتم و گوشی را برداشتم. اول به ریحانه پیام دادم. نمی خواستم مادرم حرف هایمان را بشنود و نگران شود.
نظر ریحانه هم این بود که باید با خانم محمدی صحبت کنم. تصمیم گرفتم روز بعد در مدرسه، جریان را برایش تعریف کنم.
تا صبح نتوانستم بخوابم. صحنه برخورد موتور سوار، از جلوی چشمم دور نمی شد. چهره اش را خوب ندیدم. شبیه پرهام بود. ولی او مگر باز داشت نبود؟ حتما اگر آزاد شود، به سراغم می آید. حتما انتقام سختی از من خواهد گرفت.
شاید هم نمی داند که من او را لو دادم.
مگر می شود که نداند؟ جلوی چشمانش بودم، که ماموران دستگیرش کردند.
نکند عاقبت من هم مثل مهتاب شود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۱۲)
#تینا
#قسمت_۲۱۲
تا صبح نتوانستم پلک روی هم بگذارم. تن خسته ام را با زحمت از زمین کندم. با ترس و لرز، از خانه بیرون رفتم. تا به مدرسه برسم، بارها مردم و زنده شدم. مرتب حس می کردم که کسی تعقیبم می کند. سعی داشتم از لابه لای جمعیت بگذرم. وقتی به مدرسه رسیدم، ریحانه با دیدنم، چشم گرد کرد و پرسید:
-وای تینا چرا رنگت پریده؟ خوبی؟
-چیزی نیست. فقط می ترسم.
-نگران نباش. الان خانم محمدی میاد. باید ببینیم چی می گه. شاید هم اتفاقی بوده. اون آدم حتما پرهام نبوده.
-خدا کنه.
بالاخره خانم محمدی آمد و زنگ تفریح، به اتاقش رفتیم. در را بستیم و تند تند همه چیز را تعریف کردم. او با دقت گوش می کرد. وقتی کمی آرام شدم، لیوان آبی را دستم داد.
روبرویم نشست و گفت:
-تینا جان، نمی خوام بترسونمت؛ ولی متاسفانه، پرهام تا موقع دادگاه بعدیش، با وثیقه آزاد شده.
دستم را جلوی دهانم گذاشتم و جیغ خفه ای کشیدم:
-وای، پس خودش بوده. حالا چه کار کنم؟
-نگران نباش. نمی تونه آسیبی بهت بزنه.
اصلا این مدت نمی گذارم تنها جایی بری.
مدرسه هم با خودم می آیی و می ری.
سرم را پایین انداختم. بغض کردم و اشکم چکید:
-اگر مثل مهتاب....
نگذاشت ادامه بدم:
-تینا، اون قضیه فرق داره. پرهام قاتل نیست. اصلا از قتل مهتاب خبر نداشته. اون کار رو رئیس، روساش انجام داده بودند. پرهام فقط یک فروشنده خرده پاست. نگران نباش.
او می گفت و ریحانه تایید می کرد. اما دلم آرام نمی شد.
چند روزی را با اتومبیلش مرا به مدرسه می برد و برمی گرداند. تاکید داشت، تنها از خانه بیرون نروم. اصلا جرات چنین کاری را نداشتم.
تا اینکه یک شب، یک پیام، از شماره ناشناسی دریافت کردم. پیام را که باز کردم، از خواندنش، قلبم از کار ایستاد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
#نظر_شما
#مشاوره_تلفنی
سلاااااام خانم فرجام پور عزیزم خوبید
اول از همه باید ازتون یک دنیا تشکر کنم بابت اینکه هر موقع حالم بد بود و مشکل داشتم با آرامش و دلسوزانه به حرفهام گوش کردید و راهنمایی درست و تاثیر گذار کردید
خدا رو شکر میکنم بینهایت از اینکه با لطف و عنایت خودش ، دعاهای پدر مهربونم امام زمان عج و راهنمایی های شما خییییلی صبورتر و آروم تر شدم و سنجیده تر رفتار میکنم و احساس میکنم دارم به شوهرم این آرامش رو منتقل میکنم
الحمدلله کما هو اهله و مستحقه بییییییینهایت شکرش شکرش شکرش و از شمام سپاسگزارم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خدا را شکر، هر چه هست لطف خداست🌺
آی دی منشی جهت هماهنگی مشاوره 👇
@asheqemola
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#نذر_فرهنگی
السلام علیک یا فاطمه الزهرا
ایام فاطمیه و شهادت دخت گرانقدر نبی تسلیت باد🏴
به مناسبت ایام فاطمیه
کلیه
#مشاوره ها در زمینه
🔸همسرداری و ازدواج
🔸تربیت فرزند
🔸اصلاح مزاج
🔸اعتقادی
و همچنین کلیه #دوره ها👇
🔺اسرار زناشویی
🔺ارتباط موفق
🔺انتخاب همسر
🔺تربیت جنسی کودک و نوجوان
و
🔺دوره سیاستهای زنانه
#ده_درصد #تخفیف دارد✅👏
فقط تا پایان جمعه شب
برای اطلاعات بیشتر به ادمین پیام بدید👇
@asheqemola
آموزش های #رایگان را اینجا دنبال کنید👇
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
عزیزان لطفا بنر را برای دوستان تون بفرستید و در گروه هاتون بگذارید 👏👏👏👆👆
اجر همگی با خدای مهربان🌺
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
صبح شد
بازهم آهنگ خدا می آید
چه نسیم ِخنکی!
دل به صفا میآید
به نخستین نفسِ
بانگِ خروس سحری
زنگِ دروازه ی
دنیا به صدا میآید
سلام امان زمانم❤️
سلام صبحتون بخیر🌺
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#احادیث_فاطمی
✨حضرت زهرا سلاماللهعلیها فرمودند:
در تعریف از امام على (ع) فرمودند: او پیشوائى الهى و ربّانى است، تجسّم نور و روشنائى است، مركز توجّه تمامى موجودات و عارفان است، فرزندى پاك از خانواده پاكان مى باشد، گویندهاى حقگو و هدایتگر است، او مركز و محور
امامت و رهبریّت است.✨
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#انگیزشی💪
تنﻬﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺧﺮﺟﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ،
ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪﻥ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ.
ﭘﺲ ﭼﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ،
ﺁﻧﮕﻮﻧﻪ ﺟﺎﺭﯼ ﺷـــﻮﯾﻢ
ﮐﻪ ﺧﻨــــﺪﻩ ﺑﺮ ﻟﺒﺎﻧﺸـــﺎﻥ
ﻧـــﻘﺶ ببندد، ﻧﻪ ﻧﻔﺮﺕ ﺩﺭ ﺩﻟﺸﺎﻥ.
الهی به امید خودت❤️
الهی شکر، الحمدلله رب العالمین🌺
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌀 الماس شو!
👈 این خلاصۀ همه خوبیهاست.
تلگرام | بله | سروش | روبیکا | اینستاگرام | آپارات | سایت
#تصویری
@Panahian_ir
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
#همسرداری💞 #سیاستهای_زنانه_۱۰۱😍👏 رازهایی درباره مردان که باید هر خانمی بداند👌 روشهای جلب محبت هم
#همسرداری💞
#سیاستهای_زنانه_۱۰۲😍👏
رازهایی درباره مردان که باید هر خانمی بداند👌
روشهای جلب محبت همسر🤗👇
🔺وقتی همسر اشتباهی می کند، چه باید کنیم⁉️🤔👇
⭕️ زمانی که شریک زندگیتان اشتباهی مرتکب میشود،
❌نباید آن را تبدیل به دعوا و مشاجره کنید.
🔺 گاه کلماتی که در این شرایط به زبان میآورید، تاثیری همیشگی دارند.
👈 به عنوان مثال بگویید:
_تو در هر شرایطی برایم عزیزی💞
_اعصابتو خرد نکن🤗
_ بهت حق میدم👌
_نبینم غصه بخوری😉
❤️ معنای واقعی این جملات این است:👇
«با وجود اشتباهاتی که مرتکب شدهای،
من هنوز هم دوستت دارم» 😘
🤔 تفکّر برای ساختن این جملات زیبا و
به کارگیری آنها به شما کمک میکند
تا در مقابل منفیبافی و کینهورزی
مبارزه کنید.💪👏
👌 یک خانم با #سیاست
در همه حال بهترین راه را انتخاب می کند
و
سعی می کند که مشکلات را مدیریت کند👏
بدون بحث و جدل و دلخوری😉👏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 رعایت #ادب شرط اصلی برای داشتن یک خانوادهی خوب
🔰 #استاد_پناهیان
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#دلبرانه😍💞
به گمانم چشم هــــــایت
چراغِ جادو ست ؛
نگاهشان که میکنم ،
آرزوهــــــایم یکییکی
برآورده میشود..❤️😘
شبت بخیر عشق من 🌙♥️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۱۳)
#تینا
#قسمت_۲۱۳
شک نداشتم خودش بود. فقط چند کلمه"باید با هات صحبت کنم."
نفسم در سینه حبس شد. قلبم به سینه می کوبید. نگاهی به در بسته اتاقم انداختم. جرات نداشتم به مادرم چیزی بگویم. می دانستم حتما حالش بد می شود. سعی کردم نفس عمیق بکشم. از بعد از ماجرای بازداشتش، خواستم با فاصله گرفتن از فضای مجازی، تمرکزم را روی درس هایم بگذارم.
ولی این پیامک، وسوسه ام می کرد که تلگرامم را چک کنم. نکند آنجا هم پیام داده؟ یا نه، بهتر بود، کلا گوشی را از خودم دور کنم. گوشی در دستم لرزید و پیامک بعدی
"فردا بعد از مدرسه، بیا همان کافی شاپ"
دیگر نتوانستم تحمل کنم و گوشی را رها کردم. دو دستم را روی دهانم گذاشتم. نگاهی به ساعت انداختم. نمی توانستم این موقع شب، به کسی زنگ بزنم. حتما همه خوابند. مادرم، که بیدار بود. ولی او تازه حالش بهتر شده. چطوری می توانستم آرامشش را به هم بزنم. چاره ای جز، صبر و خودخوری نداشتم. تا صبح توی اتاق قدم زدم. احساس می کردم، پاهایم آرام و قرار ندارد. ضعف می رفت. وقتی هم می نشستم مجبور بودم، ماساژشان دهم. درد و ضعفِ شدیدی داشت. سر درد امانم را برید.
نزدیک صبح بالاخره، به آشپزخانه رفتم و مسکن خوردم. پاهایم را لای پتو پیچیدم. بالاخره از دردشان کم شد و برای لحظه ای خواب به چشمم آمد. ولی کاش آن یک لحظه هم نمی خوابیدم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۱۴)
#تینا
#قسمت_۲۱۴
کابوس وحشتناکی دیدم. در بیابانی تاریک، تنها ایستاده بودم. باد تندی به صورتم سیلی می نواخت و موهای پریشانم را به گونه هایم می زد.
دستانم را بغل کردم. قلبم در سینه می کوبید.
چشمانم را تا جایی که می شد باز کردم. دور تا دورم را با ترس، کاویدم. هیچ کس نبود. صدای غرش ابرها، همراه زوزه حیوانات وحشی، لرزه به جانم انداخت. با وحشت، فریاد زدم و دویدم.
رسیدم به دره ای تاریک، ایستادم. از پشت سر حیوانات وحشی، روبرو دره ای عمیق.
نفسم در سینه حبس شد. هراسان به همه طرف نگاه کردم. هیچ راهی نداشتم، هیچی. دستی از ته دره به طرفم دراز شد. وحشت کردم. خودم را عقب کشیدم. ناگهان صدای فریادِ مهتاب را شنیدم. با تعجب، برگشتم و نگاهش کردم. لباسی پاره و کثیف، در برداشت. موهایش به طور وحشتناکی در اطرافش پخش بود. چشمانش گود افتاده و چهره اش عجیب تیره، تار و ترسناک شده. دستش را به سمتم دراز کرد. ناخن های دراز و سیاهش، کشیده تر می شد. ترسیدم، فریاد زدم.
خواستم فرار کنم که ناخن هایش در مچ پایم فرو رفت.
سوزشی به جانم نشست که تا مغز استخوانم را سوزاند. سر به آسمان بلند کردم. فریاد کشیدم.
از سوزش، زخمم و دردی که به جانم نشست و صدای فریاد خودم از خواب پریدم.
اشک از چشمانم جاری و نفسم به شماره افتاده و بر پیشانیم، عرقِ سرد نشسته بود.
نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم. با صدای بلند ضجه سر دادم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
سلام خانم فرجام پور عزیز
ممنون از مشاوره خوبتون واقعا قلبم ارام گرفت حااالم خوب شد، امیدوارم همیشه سلامت باشید وعاقبت بخیر. 🌷🌷🌷
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خدا را شکر، هر چه هست لطف خداست🌺
ای دی منشی جهت هماهنگی مشاوره👇
@asheqemola
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490