👈هرچیزی و هرکسی که بهت حس و حال خوبی میده ،
لازمه نقص هاش رو هم بپذیری ،
به قول معروف ،
پذیرش آگاهانه ،
👈 یعنی من میدونم چه نقص هایی دارم و چه نقص هایی داره ،
اما تلاش میکنیم همدیگه رو با همین مشکلات بپذیریم و البته همدیگه رو رشد بدیم . 👏
❤️ این میشه "دوست داشتن "
که از عشق هم بالاتره❤️
#دلبرانه😍💞
دِلبــٰـــَـــر طُ
نُقطــٰـــِه ی شــٰـــُروعِ
تمــٰـــومِ اتفــٰـــاقاتِ خــٰـــوبِ
زنــدگیــٰـــمی🤍💍🎀
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💞✵─┅┄
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
🤔بنابراین منطقیه که روی موضوع زناشویی و روابط عاطفی آگاهیمون رو بالا ببریم ، آموزش ببینیم ، تجرب
توی دوره #سیاستهای_زنانه
#ارتباط_موفق
و
#اسرار_زناشویی
کلی علم و اگاهی مفید که زندگی هاتون را عسل می کنه،
آموزش می دیم🤗💞
امیدوارم از #تخفیف جا نمونید👏
1.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حتماببینید 👌👌👌👌
♨️دلبری از زن مردم ...😳
🎙#استادمسعودعـــالے
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💞✵─┅┄
۳۲۵)
#تینا
#قسمت_۳۲۵
از شام چیزی نفهمیدم. هر چند امیر آقا بهترین غذای رستوران را تدارک دیده بود. هر قاشق را همراه با بغض فرو بردم. سعید کنارم نشست و خیلی راحت غذایش را خورد. حتی حواسش به غذا خوردن من هم بود. ظرفم را پر کرد و برایم سالاد کشید. کنار گوشم تشویقم می کرد که بخورم. اگر به خاطر اصرارش و توجه اش نبود، لقمه ای نمی خوردم.
بعد از صرف شام همه به امیرآقا و ساحل بابت افتتاح رستوران، به ریحانه و امیر علی بابت نامزدیشان تبریک گفتیم. خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم. از خانم محمدی خواستم تا موقع عقدم بماند. با مهربانی پذیرفت. حضورش مثل همیشه باعث آرامش خاطرم بود. از صمیم قلب خدا را بابتش شکر کردم.
در اتومبیل سعید و کنارش جای گرفتم که دوباره بغض به گلویم چنگ انداخت. طاقت اخمش را نداشتم. سر به زیر نشستم و لبم را به دندان گرفتم. سر به سمت بیرون چرخاندم.
سعید بدون حرف، اتومبیل را روشن کرد و راه افتاد. دلم می خواست زودتر به خانه برسم و در تنهایی خودم، های های گریه کنم. یا لب باز کند و بگوید به کدامین گناهم، مستحقِ گِره های ابروانش شدم. نمی دانستم چه بگویم یا چگونه از حرف دلش آگاه شوم. تمام صحنه های گذشته را مرور کردم، که به آمدن خانم محمدی و هیجان زده شدن خودم رسیدم. یعنی این مسئله ناراحتش کرده. آهی کشیدم و صحنه را در ذهنم مرور کردم. او همچنان در سکوت رانندگی می کرد. دلم می خواست حد اقل چیزی بگوید.
نگاهش کردم، اخم نداشت. نگاهش به روبرو بود.
از لحظه حرکت، نه نگاهم کرد و نه حرفی زد.
نگاهم را به روبرو دوختم که صدای زنگ گوشی ام، از جا پراندم. بی اختیار، تکانی خوردم و وایی گفتم. که نیم نگاهی به سمتم انداخت.
دلم می خواست کسی باشد، که درد دلم را بگویم.
ولی با دیدن شماره ناشناس، طبق عادت این مدت، رد تماس دادم.
گوشی را که در کیف می گذاشتم، سکوت را شکست:
-چرا جواب ندادی؟
آن قدر از دستش ناراحت بودم که دلم نمی خواست پاسخش را دهم. بماند که بغض هم نمی گذاشت لب از لب باز کنم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۲۶)
#تینا
#قسمت_۳۲۶
سکوتم را که دید دوباره پرسید:
-کی بود؟
با بدبختی زبان چرخاندم:
-ناشناس بود.
به روبرو خیره شد. بغضم را قورت دادم. بعد از مدت ها، لشکر فکر و خیال به مغزم هجوم آورد.
دلم آشوب شد. چشمانم را روی هم فشردم تا جلوی باریدن اشکانم را بگیرم. بی توجه ای و سکوتش، دیوانه ام می کرد. جلوی در خانه که رسیدم، کنار اتومبیل پدر پارک کرد. در را باز کردم. همانطور که پیاده می شدم، با صدای لرزان، خداحافظی گفتم. پایم را بیرون گذاشتم که از حرفش جا خوردم.
-مواظب خودت باش.
دنیا روی سرم خراب شد. "او نگران من است؟"
با این همه خونی که به دلم کرده. با چشمان از حدقه بیرون زده به سمتش برگشتم که نگاه مهربان و لبخند لبانش، تعجبم را بیشتر کرد.
"اینجا چه خبر است؟"
تعجبم را که دید، دستش را برایم تکان داد:
-خوبی؟
آب دهانم را قورت دادم:
-بله خوبم.
با شنیدن صدای پدر که به ما نزدیک می شد، زودتر پیاده شدم. در را بستم و به طرف خانه رفتم. پدر مشغول تعارف کردن بود. وارد حیاط شدم و سریع خودم را به اتاقم رساندم.
در را بستم. همانطور با چادر روی تخت افتادم.
بی اختیار اشکانم روان شد و زار زدم. خودم را لعنت کردم به خاطر قبول کردنش، چرا تن به این ازدواج دادم؟ چرا سعید؟ حتما عجله کردم. کاش بیشتر دقت می کردم. اصلا چرا باید ازدواج کنم؟ من که تازه آرامش را در زندگی پیدا کردم.
در کنار پدر و مادرم و بقیه، اصلا چه نیازی به ازدواج بود؟ شک و تردید به دلم نشست. ناامیدی و یاس به وجودم رسوخ کرد. دلم هوای خانم محمدی را کرد. باید برایش درد دل کنم و از او راهنمایی بخواهم. حتما اشتباه کردم.
گوشی را برداشتم و برایش پیام فرستادم. که فردا حتما ببینمش.
فوری جوابم را داد که منتظرم است.
نفس عمیقی کشیدم. ولی دلم آرام نمی شد.
روی تخت غلت زدم که دوباره شماره ناشناس روی گوشی ام چشمک زد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#نظر_شما
#مشاوره_تلفنی
خانم دکتر شما واقعا حق بزرگی گردن من دارید نگاه منو به مسائل اطرافم تغییر دادین .....من همیشه میگفتم باید عیبهای خودم رو بشناسم و برای رفع اون رنجهایی رو متحمل بشم 😊اما چشم من به روی عیبها و مشکلاتم از یک زاویه ای باز شد که هیچوقت اینجوری به این مشکلات به عنوان عیب خودم نگاه نکرده بودم و اصلا در نظرم عیب نبود 😔خداروشاکرم که شما رو در سرراهم قرار داد بخاطر طی مسیر درست و بندگی و ان شالله خدا خودش کمک کنه بتونم این طریق رو ثابت قدم و با اراده قوی ادامه بدم🙏برام خیلی دعا کنید🤚
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خدا را شکر، هر چه هست لطف خداست🌺
آی دی منشی جهت هماهنگی مشاوره👇
@asheqemola
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا🌻🍃
سرآغازصبحمان را
با یاد و نام و امید تو
میگشاییم🌻🍃
پنجره های قلبمان را
عاشقانه بسویت بازمیکنیم
تانسیم رحمتت به آن بوزد🌻🍃
الهی به امید تو 💚
سلام امام زمانم❤️
سلام صبحتون پر نور🌹
━═━⊰🍃✺﷽✺🍃⊱━═━
#حدیث_نور
💚 حضرت محمد صلیاللهعلیهوآلهوسلم فرمودند:💚
هرگاه يكى از شما بميرد، قيامتش برپا مى شود و خوبى ها و بدى هاى خود را مى بيند.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💝✵─┅┄
#انگیزشی💪
چه زمانی دیگران برای ما ارزش قائلند🤔
زمانی که خودمان را بشناسیم
توانایی ها و استعدادهایمان را کشف کنید
و
از انها در راه صحیح استفاده کنیم
تا زمانیکه برای خودمان ارزَ قائل نباشیم
دیگران برای ما ارزش قائل نیستند👌
خودت را دوست داشته باش
و همواره شاکر خدای مهربان باش
الهی به امید خودت❤️
الهی شکر، الحمدلله رب العالمین🌺
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490