eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
4.5هزار ویدیو
134 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
😳باور می کنید زندگی مشترک شون به خطر افتاده حاضرند تا دادگاه و جدایی پیش برن اما عذر خواهی نکنند🤔 خب چرا⁉️
🔺عزیزان دقت کنید زندگی مشترک، غرور بردار نیست❌❌ بعد از ازدواج باید غرور و منیّت را زیر پا گذاشت
کلا میشه گفت👇 فلسفه ازدواج، مبارزه با هوای نفس اجباری است✅ باید پا روی دلبخواهی ها گذاشت و منیّت را کنار گذاشت و زندگی مشترک را بابی به روی بهشت دانست و نردبان رسیدن به خدا❤️😍
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
کلا میشه گفت👇 فلسفه ازدواج، مبارزه با هوای نفس اجباری است✅ باید پا روی دلبخواهی ها گذاشت و منیّت ر
✅باور کنید اگر اینطوری به زندگی مشترک نگاه کنید، خیلی از مشکلات خانوادگی اصلا پیش نمیاد😊👌 و البته سر ما مشاور ها خلوت میشه🤗 ما از خدامونه که بین هیچ زوجی خدای ناکرده دعوا و قهر و جدایی نباشه❌
ارزوی ما برای شما داشتن یک زندگی توام با عشق و محبت و لذته💞👌 و برای همین منظور دوره هایی را طراحی کردیم که بهتون کمک کنیم به این هدف نزدیک بشید👏✅
پس تا دیر نشده از تخفیف استفاده کنید و دوره ها را شرکت کنید👏✅ قطعا تاثیرش را در زندگی هاتون خواهید دید👌
زندگی هاتون عسل💞
😍💞 شب شد کمـی برایـم عشـــق دم‌ کن عطر عاشقــانه‌اش‌ با "من" قند بوســـــه‌هایش‌ با "تــــو"❤️ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ┄┅─✵💞✵─┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳۲۷) نفسم را به شدت بیرون فرستادم و تماس را رد دادم. دستم را روی چشمانم گذاشتم که صدای پیامک آمد. بدون توجه به شماره، به خیال اینکه خانم محمدی است، پیام را باز کردم. ولی با خواندنش قلبم برای لحظه ای ایستاد. حتی نفس کشیدن را فراموش کردم. با دیدن اسمش احساس کردم قلبم سوراخ شد. بعد از گذشت یک سال با وجود این همه اتفاق های مختلف، تعویض خطم. چطور ممکن بود؟ برای لحظه ای مغزم هنگ کرد. قادر به تحلیل آنچه می دیدم نبود. "سلام تینا خانم، چرا جواب نمی دی؟ نکنه دیگه شماره ام رو نمی شناسی؟ معرفی می کنم، پرهام هستم. دوست قدیمی." بعد از چند بار خواندن پیام، یک باره به خودم آمدم و گوشی را روی تخت پرتاب کردم. دستم را جلوی دهانم گرفتم تا جیغ نکشم. ترس، بند بندِ تنم را لرزاند. او مگر زندان نبود؟ اصلا آنچه می بینم راست است یا دروغ؟ از جا بلند شدم. باید کاری می کردم. باید به کسی پناه می بردم. اما چه کسی؟ سعید، نه اصلا نمی توانستم به او چیزی بگویم. با رفتار سرد امشبش، امیدی نداشتم. اصلا او را درست نشناخته بودم. احساس کردم که برایم غریبه است. با شک و تردیدی که به دلم افتاده بود، اصلا نمی توانستم به او پناه ببرم. حتی به ادامه زندگی با او هم تردید داشتم. شاید هیچ وقت عقدی هم بینمان صورت نگیرد. پدرم، ولی او چه گناهی کرده که نباید رنگ آرامش ببیند. با آن همه بدبختی که کشیده، نمی توانم آرامش تازه یافته اش را به هم بزنم. ریحانه، او هم گوشی اش را جا گداشته بود. خانم محمدی، او بهترین بود. اما دیدن عقربه های ساعت، از فرستادن پیام، ناامیدم کرد. پرهام پیام بعدی را فرستاد:" تینا، جواب بده. دلم برات تنگ شده. گفتم که بر می گردم. یادته؟ گفتم دوستت دارم، منتظرم بمون. یادته؟ الان برگشتم. تموم شد. خیالت راحت باشه. فقط جواب بده. خیلی حرف دارم برات." دوباره گوشی را به گوشه ای پرتاب کردم. ولی نمی شد باید جلوی پیام دادنش را بگیرم. می ترسیدم از او، از شیطان، از گناه، از همه چیز. سریع گوشی را برداشتم و شماره اش را مسدود کردم. نفس راحتی کشیدم. از جا بلند شدم و لباس عوض کردم. اما دوباره از شماره ای ناشناس، تماس گرفت. چاره ای برایم نماند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۲۸) گوشی را خاموش کردم و کناری گذاشتم. دوباره استرس گرفتم. از جان من چه می خواست؟ روی تخت دراز کشیدم و به سقف چشم دوختم. چهره سعید در لحظه آخر جلوی چشمم نقش بست. لبخند روی لبانم نشست. ولی دوباره اخم و سکوتش را به خاطر آوردم. چطور توانست بی دلیلی دلم را بشکند؟ باز بغض به گلویم چنگ زد. تضاد بین احساساتم، آزارم داد. در این هیاهو و در گیری ذهنی ام، فقط پیدا شدن پرهام را کم داشتم. حسابی با خودم درگیر بودم. احساس کردم شیطان هم بیکار نمانده و مرتب، خاطرات پرهام را برایم جلوه گری می کند. کلافه و دل آشوب، از جا برخاستم. یاد حرف های خانم محمدی افتادم." هر وقت دچار وسوسه شدی، به سجاده و کلام خدا پناه ببر." وضو گرفتم و سجاده را پهن کردم. بعد از نماز شب، سر به سجده گذاشتم. به آغوش و مهربانی خدای رحمان و رحیم پناه بردم. "لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین" گفتم و گفتم تا دلم آرام گرفت. سر برداشتم و استغفار کردم. بعد از نماز صبح، چند آیه ای قرآن تلاوت کردم. آرام گرفتم و کمی خوابیدم. باز باغ گل ها بود و پروانه ها، زیارتگاهی که نمی دانستم کجاست. حرم را دور زدم و زیارت کردم. ذکر گفتم و چرخیدم. بیدار که شدم، سبک بال و رها بودم. نفس عمیقی کشیدم. کسی خانه نبود. بعد از خوردن لقمه ای نان، آماده شدم و به قصد منزل حاج احمد از خانه خارج شدم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا