⛔️ از صحبت کردن ناشایست پشت سر خانواده همسرتان بپرهیزید.
👈چون هم باعث اختلافات خانوادگی میشود و هم شما را فردی ضعیف و بیتدبیر در حل مشکلات جلوه میدهد.
👈 در نتیجه حس اعتماد به شما بشدت کمرنگ میگردد.
اینکار مجوزی برای همسرتان میشود تا او نیز به راحتی پشت سر خانواده شما صحبت کند و نسبت به آنها کینه به دل بگیرد.❌
🔺متاسفانه بعضی آقایان،
با کوچک ترین اختلاف با همسرشان،
صدا را بلند کرده و به خانواده همسر بد و بیراه می گویند.
دقیقا این عمل نشانه ضعف شخصیتی اقاست👌
🍃بهتره زوجین در حین ناراحتی و عصبانیت،
تلاش کنند که حرفی نزنند که بعد از آشتی
باعث پشیمانی و شرمندگی شان شود،
چون
همیشه پیشگیری بهتر از درمان است✅
📌 ریتم قلب مرد با تن صدای همسرش ارتباط مستقیم دارد✅
👈 خانومایی که لحن صداشون بالاست به هیچ وجه برای همسرشون خوشایند نیستند
✨آقای محترم
همسرت رادیو نیست تا صحبت می کنه، میگی:
👈بگو میشنوم
و حواست به گوشی موبایل یا تلویزیون باشه!
《لطفاً برای ۱۰ دقیقه هم که شده فقط به همسرت گوش بده و به چهرش نگاه کن.》
#دلبرانه😍💞
نَبـضِ عـاشقـانـه هـایَـم را بگیــر....!
ببیــن چقـــدر ...؟؟
◗ تُ
تُــ♥️ــو
تُ ...!!
میــــــزنـد....!!!! ◖
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
4.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رازهای پنهان زنان خانه دار!
🎙#استاد_عزیزی
⏱#سخنرانی_کوتاه
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💞✵─┅┄
۳۵۳)
#تینا
#قسمت_۳۵۳
نگاه متعجبم را که دید، چهره اش درهم شد. از پدر اجازه گرفت و بلند شد. پدر از سینا خواست تقویم بیاورد. همه پدر را دوره کردند و مشغول نظر دادن برای تعیین روز عقدمان شدند.
سعید به سمتم آمد که ساحل سریع بلند شد و جایش را به او داد. بعد از کلی تعارف، ساحل کنار همسرش نشست و سعید کنارم جای گرفت. سر و صداها بالا رفت و هر کس روزی را پیشنهاد می داد.
به دور از چشم دیگران دستش را روی دستم گذاشت سرش را نزدیک آورد:
-چی شده؟ چرا ناراحتی؟ نکنه ناراضیی؟
جا خوردم:
-نه! یعنی باورم نمی شه. چطور به همین زودی؟
خندید:
-بگو، پس شوکه شدی. نگران نباش، همه چیز رو ردیف می کنم.
به پایم اشاره کردم:
-آخه، با این اوضاع؟
-فکر اونجاش رو هم کردم. تا ما کارها رو ردیف کنیم پات هم خوب شده. نهایت تا دو سه هفته دیگه.
-دو سه هفته دیگه، خیلی زوده.
کمی مکث کرد:
-تینا جان، من نمی تونم، یعنی دلم طاقت نمیاره که ازت دور باشم. با این اتفاقی که برات افتاد...
دوباره مکث کرد و دستش را لابه لای موهایش فرو کرد:
-و با این پسره که من دیدم، صلاح اینه که زودتر ازدواج کنیم. کنارم که باشی خیالم راحت تره.
-آخه.
-چیزی هست که نگرانت کرده؟
-نه نه، ولی ...
با لبخند نگاهش کردم:
-فکر نمی کردم به این زودی؟
-از حالا فکر کن.
خندید و ناخداگاه لبخند روی لبم نشست.
دلم برای این همه مردانگی و گذشتش ضعف رفت. من چه فکر می کردم و او در چه فکری بود.
مطمین شدم که او بهترین تکیه گاه برایم خواهد بود. با لبخند پرسید:
-خب حالا چی می گی؟
با اطمینان، خیال راحت و دلی آرام گرفته، گفتم:
-بله. راضیه راضی ام.
خندید:
-ممنونتم.
سرش را نزدیک تر آورد:
-خیلی دوستت دارم.
قند توی دلم آب شد. سینا با صدای بلند گفت:
-آبجی تینا، تایید شد دیگه. نیمه شعبان. سه هفته دیگه.
همه کف زدند و خندیدند. رویا خانم شیرینی تعارف کرد. سعید شیرینی اش را برداشت. نگاهم کرد و خندید و شیرینی اش را در دهانم گذاشت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490