eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.2هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
⛔️ از صحبت کردن ناشایست پشت سر خانواده همسرتان بپرهیزید. 👈چون هم باعث اختلافات خانوادگی می‌شود و هم شما را فردی ضعیف و بی‌تدبیر در حل مشکلات جلوه می‌دهد. ‌‌‌
👈 در نتیجه حس اعتماد به شما بشدت کمرنگ می‌گردد. اینکار مجوزی برای همسرتان می‌شود تا او نیز به راحتی پشت سر خانواده شما صحبت کند و نسبت به آنها کینه به دل بگیرد.❌ ‌‌‌
🔺متاسفانه بعضی آقایان، با کوچک ترین اختلاف با همسرشان، صدا را بلند کرده و به خانواده همسر بد و بیراه می گویند. دقیقا این عمل نشانه ضعف شخصیتی اقاست👌
🍃بهتره زوجین در حین ناراحتی و عصبانیت، تلاش کنند که حرفی نزنند که بعد از آشتی باعث پشیمانی و شرمندگی شان شود، چون همیشه پیشگیری بهتر از درمان است
خب یک نکته جالب روانشناسی👇
📌 ریتم قلب مرد با تن صدای همسرش ارتباط مستقیم دارد✅ 👈 خانومایی که لحن صداشون بالاست به هیچ وجه برای همسرشون خوشایند نیستند
✨آقای محترم همسرت رادیو نیست تا صحبت می کنه، میگی: 👈بگو می‌شنوم و حواست به گوشی موبایل یا تلویزیون باشه! 《لطفاً برای ۱۰ دقیقه هم که شده فقط به همسرت گوش بده و به چهرش نگاه کن.》
زندگی هاتون عسل💞
😍💞 نَبـضِ عـاشقـانـه هـایَـم را بگیــر....! ببیــن چقـــدر ...؟؟ ◗ تُ تُــ♥️ــو تُ ...!! میــــــزنـد....!!!! ◖ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳۵۳) نگاه متعجبم را که دید، چهره اش درهم شد. از پدر اجازه گرفت و بلند شد. پدر از سینا خواست تقویم بیاورد. همه پدر را دوره کردند و مشغول نظر دادن برای تعیین روز عقدمان شدند. سعید به سمتم آمد که ساحل سریع بلند شد و جایش را به او داد. بعد از کلی تعارف، ساحل کنار همسرش نشست و سعید کنارم جای گرفت. سر و صداها بالا رفت و هر کس روزی را پیشنهاد می داد. به دور از چشم دیگران دستش را روی دستم گذاشت سرش را نزدیک آورد: -چی شده؟ چرا ناراحتی؟ نکنه ناراضیی؟ جا خوردم: -نه! یعنی باورم نمی شه. چطور به همین زودی؟ خندید: -بگو، پس شوکه شدی. نگران نباش، همه چیز رو ردیف می کنم. به پایم اشاره کردم: -آخه، با این اوضاع؟ -فکر اونجاش رو هم کردم. تا ما کارها رو ردیف کنیم پات هم خوب شده. نهایت تا دو سه هفته دیگه. -دو سه هفته دیگه، خیلی زوده. کمی مکث کرد: -تینا جان، من نمی تونم، یعنی دلم طاقت نمیاره که ازت دور باشم. با این اتفاقی که برات افتاد... دوباره مکث کرد و دستش را لابه لای موهایش فرو کرد: -و با این پسره که من دیدم، صلاح اینه که زودتر ازدواج کنیم. کنارم که باشی خیالم راحت تره. -آخه. -چیزی هست که نگرانت کرده؟ -نه نه، ولی ... با لبخند نگاهش کردم: -فکر نمی کردم به این زودی؟ -از حالا فکر کن. خندید و ناخداگاه لبخند روی لبم نشست. دلم برای این همه مردانگی و گذشتش ضعف رفت. من چه فکر می کردم و او در چه فکری بود. مطمین شدم که او بهترین تکیه گاه برایم خواهد بود. با لبخند پرسید: -خب حالا چی می گی؟ با اطمینان، خیال راحت و دلی آرام گرفته، گفتم: -بله. راضیه راضی ام. خندید: -ممنونتم. سرش را نزدیک تر آورد: -خیلی دوستت دارم. قند توی دلم آب شد. سینا با صدای بلند گفت: -آبجی تینا، تایید شد دیگه. نیمه شعبان. سه هفته دیگه. همه کف زدند و خندیدند. رویا خانم شیرینی تعارف کرد. سعید شیرینی اش را برداشت. نگاهم کرد و خندید و شیرینی اش را در دهانم گذاشت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490