💕این عادت ثمره برجسته ای دارد،
به زن و شوهر اجازه میدهد با یکدیگر مهربان باشند
و علاقه و حس شوخ طبعی خود را حتی وقتی در اختلاف به سر میبرند حفظ کنند.
🌸🍃روابطی که هر دو طرف
با یکدیگر صادق اند😊،
دوام بیشتری دارد.
تا زمانی که اعتماد میان زوجین
شکل نگیرد،
شادی و امنیت
خاطر نیز احساس نخواهد شد👌
💞 زندگی زناشويی مثل تئاتر است:
👥 مردم، صحنهی زيبا و آراستهی آن را میبينند؛
🔺درحالی که زن و شوهر با پشت صحنهی درهم ريخته و پرماجرای آن سر و کار دارند.
🔅 پس هرگز اجازه ندهید کسی از خارج از صحنه درباره زندگی شما اظهار نظر کند.
👈 مردها از #"قدردانی" ذوق زده می شوند چون به طور مستقیم از بُعد مردانه شان حمایت می شود.
👈 زن ها از "گفتگو" به هیجان می آیند چون این عمل از بُعد زنانه شان حمایت
می کند.
✍ با تفاوت های همدیگر آشنا شوید تا زندگی شادی داشته باشید
🔴 پیشرفت زن ومرد درچیست؟
🔰 حاج اسماعیل #دولابی:
💞 از #حدیث_کسا، ادبِ صحبت کردن با فرزندان و شوهر و همسر را بیاموزید. وقتی میخواهید از منزل خارج شوید، اهل خانه را خشنود کنید و بیرون بیایید.
وقتی هم خواستید وارد خانه شوید، بیرونِ در استغفار کنید و صلوات بفرستید، هر ناراحتی که دارید بیرون بگذارید و با روی خوش داخل [خانه] شوید. اهل خانه هم با روی خوش به استقبال شما بیایند.
❤️ کمال زن و مرد در این است.
ℒℴνℯ
#دلبرانه😍💞
✧توزیباترین خاطره تڪرار نشدنے منے،
توواقعے ترین رویاے
هر شب منے، پس بمان!
وهمیشگے قلبـ♡ــمـ باش«دلبرمـ»♥️✧
❥
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
9.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ ریشههای #قهر چه چیزهایی است؟
اول از حسادت دوم قضاوتهای اشتباه است.
❌توصيه میکنم ببینید👌👆
#دکتر_سعید_عزیزی
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۵۹)
#تینا
#قسمت_۳۵۹
بعد از صبحانه، آماده شدم. بر خلاف مادرم که استرس داشت و از حرکاتش به خوبی مشخص بود، خیلی آرام بودم. لباس پوشیدم و گوشی در دست، منتظر نشستم. پدر، سینا را بیدار کرد. با چشمان نیمه باز از اتاق بیرون آمد و نگاهم کرد:
-وای از دست تو، آسایش نداریم. ای خدا این زودتر بره ما راحت بشیم.
-غصه نخور، می رم تو راحت بشی.
پدر و مادر، برای جا به جایی مبل ها نقشه می کشیدند. قرار شد، در اتاق من بگذارند. البته دیگر اتاق من نبود. برای چندمین بار اتاق عقد را نگاه کردم. با دقت جزء به جزءش را برانداز کردم. چقدر مادر و محبوبه خانم سلیقه به خرج داده بودند. زیباترین سفره عقدی بود که دیده بودم.
گوشی در دستم لرزید.
پیام های تبریک از طرف دوستان و همکلاسی ها، در گروه دوستانه، فراوان شده بود. یک پیام تشکر کلی برایشان نوشتم. تعجب کردم که از ریحانه خبری نبود. در دل، بی معرفتی، نثارش کردم.
آروز کردم همه جوان ها خوشبخت بشوند و از همه مهم تر، در نوجوانی و جوانی، با مفهوم مبارزه با نفس آشنا شوند تا بتوانند، عواطف و احساساتشان را کنترل کنند و دچار اشتباه نشوند. خوب می دانستم که کنار سعید خوشبخت خواهم شد، ولی سایه شومِ اشتباهاتم، همیشه در زندگی ام خواهد بود.
لرزش گوشی در دستم مرا از دنیای فکر و خیال بیرون کشید. دیدن عکس سعید روی صفحه گوشی، لبخند به لبم نشاند. بی درنگ تماس را وصل کردم و صدای گرمش، جانی تازه در کالبدم دمید:
-سلام خانمی آماده ای؟
-سلام، بله.
خندید:
-الان زوده بله می گیا. بگذار سر سفره عقد بشینیم بعدا.
شرمزده لبم را گاز گرفتم.
-گفتم هیچ وقت این کار رو نکن. الان هم بیا بیرون منتظرم.
چشمی گفتم و تماس را قطع کرد. به طرف آشپزخانه رفتم پدر و سینا صبحانه می خوردند.
-با اجازه، من دارم می رم.
مادر نگران نگاهم کرد:
-خدا به همراهت. کاری داشتی زنگ بزن.
چشمی گفتم. ولی وقتی چشمان ترش را دیدم، نزدیک رفتم و رویش را بوسیدم:
-الهی فدات شم، من که جایی نمی رم. هر روز همین جام.
-الهی خوشبخت بشی.
بابا لقمه اش را قورت داد:
-برو در پناه خدا. آقا سعید رو معطل نکن.
- یادتون باشه ها، تا الان فقط طرفداری دامادتون رو کردید.
به طرف در رفتم:
-باشه منم می رم. خداحافظ.
صدای خنده شان را شنیدم. پدر گفت:
-برو، به سلامت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۶۰)
#تینا
#قسمت_۳۶۰
درِ حیاط را که باز کردم، نگاهم را به دنبالش چرخاندم. به اتومبیلش، تکیه داده بود.
از همان فاصله چند متری، سلام دادم و با لبخند نزدیکش رفتم. جوابم را داد و در را برایم باز کرد.
خودش هم سوار شد و قبل از روشن کردنِ اتومبیل به سمتم چرخید:
-خب، حالِ خانم ما چطوره؟
لبخند روی لبش چهره اش را جذاب تر کرده بود. لبهایم کش آمد:
-خوبم. ممنون.
-خدا را شکر، پشیمون که نیستی؟
لبخندم جمع شد:
-یعنی چی؟
با شیطنت گفت:
- هنوز هم وقت هست. تا قبل از عقدمون. ولی بعد از عقد دیگه تا آخر عمر، حقِ پشیمون شدن نداریا! گفته باشم.
بعد بلند خندید. دندان هایم را روی هم فشار دادم و از لا به لایشان غریدم:
-آقا سعید!؟
بلندتر خندید:
-خب بابا، ترسیدم. دیگه تا آخر عمرم از این حرفا نمی زنم.
در همان حال اتومبیل را روشن کرد و به سمت آرایشگاه راه افتاد.
سرم را زیر انداختم تا لبخندم را نبیند.
با اخلاق خوبی که داشت، مطمین بودم که زندگی سرد و یکنواختی نخواهیم داشت.
تا آنجا هم یکسره گفت و خندیدیم.
وقتی پیاده شدم، او را به خدا سپردم. ایستاد تا وارد سالن آرایشگاه شوم. از لای در برایش دست تکان دادم و رفت. نفس عمیقی کشیدم و در را بستم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#نظر_شما
#مشاوره_تلفنی
سلام
من خیلی خوشحالم هر وقت که مشکلی برام پیش میاد و نمیتونم با کسی صحبت کنم وراهنمایی بگیرم با خانم فرجام پور صحبت میکنم وازشون راهنمایی میگیرم
حرفهاشون خیلی منطقی ودرست هستن وواقعا آدم رو آروم میکن صحبتها وراهنمایشوون واقعا در کنترل وحل مشکل من خیلی تاثیر داشته
آن شا ءالله موفق وسلامت باشن
بابت این آشنایی خدا رو شکر میکنم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خدا را شکر، هر چه هست لطف خداست🌺
آی دی منشی جهت هماهنگی مشاوره👇
@asheqemola
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490