۳۵۹)
#تینا
#قسمت_۳۵۹
بعد از صبحانه، آماده شدم. بر خلاف مادرم که استرس داشت و از حرکاتش به خوبی مشخص بود، خیلی آرام بودم. لباس پوشیدم و گوشی در دست، منتظر نشستم. پدر، سینا را بیدار کرد. با چشمان نیمه باز از اتاق بیرون آمد و نگاهم کرد:
-وای از دست تو، آسایش نداریم. ای خدا این زودتر بره ما راحت بشیم.
-غصه نخور، می رم تو راحت بشی.
پدر و مادر، برای جا به جایی مبل ها نقشه می کشیدند. قرار شد، در اتاق من بگذارند. البته دیگر اتاق من نبود. برای چندمین بار اتاق عقد را نگاه کردم. با دقت جزء به جزءش را برانداز کردم. چقدر مادر و محبوبه خانم سلیقه به خرج داده بودند. زیباترین سفره عقدی بود که دیده بودم.
گوشی در دستم لرزید.
پیام های تبریک از طرف دوستان و همکلاسی ها، در گروه دوستانه، فراوان شده بود. یک پیام تشکر کلی برایشان نوشتم. تعجب کردم که از ریحانه خبری نبود. در دل، بی معرفتی، نثارش کردم.
آروز کردم همه جوان ها خوشبخت بشوند و از همه مهم تر، در نوجوانی و جوانی، با مفهوم مبارزه با نفس آشنا شوند تا بتوانند، عواطف و احساساتشان را کنترل کنند و دچار اشتباه نشوند. خوب می دانستم که کنار سعید خوشبخت خواهم شد، ولی سایه شومِ اشتباهاتم، همیشه در زندگی ام خواهد بود.
لرزش گوشی در دستم مرا از دنیای فکر و خیال بیرون کشید. دیدن عکس سعید روی صفحه گوشی، لبخند به لبم نشاند. بی درنگ تماس را وصل کردم و صدای گرمش، جانی تازه در کالبدم دمید:
-سلام خانمی آماده ای؟
-سلام، بله.
خندید:
-الان زوده بله می گیا. بگذار سر سفره عقد بشینیم بعدا.
شرمزده لبم را گاز گرفتم.
-گفتم هیچ وقت این کار رو نکن. الان هم بیا بیرون منتظرم.
چشمی گفتم و تماس را قطع کرد. به طرف آشپزخانه رفتم پدر و سینا صبحانه می خوردند.
-با اجازه، من دارم می رم.
مادر نگران نگاهم کرد:
-خدا به همراهت. کاری داشتی زنگ بزن.
چشمی گفتم. ولی وقتی چشمان ترش را دیدم، نزدیک رفتم و رویش را بوسیدم:
-الهی فدات شم، من که جایی نمی رم. هر روز همین جام.
-الهی خوشبخت بشی.
بابا لقمه اش را قورت داد:
-برو در پناه خدا. آقا سعید رو معطل نکن.
- یادتون باشه ها، تا الان فقط طرفداری دامادتون رو کردید.
به طرف در رفتم:
-باشه منم می رم. خداحافظ.
صدای خنده شان را شنیدم. پدر گفت:
-برو، به سلامت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۶۰)
#تینا
#قسمت_۳۶۰
درِ حیاط را که باز کردم، نگاهم را به دنبالش چرخاندم. به اتومبیلش، تکیه داده بود.
از همان فاصله چند متری، سلام دادم و با لبخند نزدیکش رفتم. جوابم را داد و در را برایم باز کرد.
خودش هم سوار شد و قبل از روشن کردنِ اتومبیل به سمتم چرخید:
-خب، حالِ خانم ما چطوره؟
لبخند روی لبش چهره اش را جذاب تر کرده بود. لبهایم کش آمد:
-خوبم. ممنون.
-خدا را شکر، پشیمون که نیستی؟
لبخندم جمع شد:
-یعنی چی؟
با شیطنت گفت:
- هنوز هم وقت هست. تا قبل از عقدمون. ولی بعد از عقد دیگه تا آخر عمر، حقِ پشیمون شدن نداریا! گفته باشم.
بعد بلند خندید. دندان هایم را روی هم فشار دادم و از لا به لایشان غریدم:
-آقا سعید!؟
بلندتر خندید:
-خب بابا، ترسیدم. دیگه تا آخر عمرم از این حرفا نمی زنم.
در همان حال اتومبیل را روشن کرد و به سمت آرایشگاه راه افتاد.
سرم را زیر انداختم تا لبخندم را نبیند.
با اخلاق خوبی که داشت، مطمین بودم که زندگی سرد و یکنواختی نخواهیم داشت.
تا آنجا هم یکسره گفت و خندیدیم.
وقتی پیاده شدم، او را به خدا سپردم. ایستاد تا وارد سالن آرایشگاه شوم. از لای در برایش دست تکان دادم و رفت. نفس عمیقی کشیدم و در را بستم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#نظر_شما
#مشاوره_تلفنی
سلام
من خیلی خوشحالم هر وقت که مشکلی برام پیش میاد و نمیتونم با کسی صحبت کنم وراهنمایی بگیرم با خانم فرجام پور صحبت میکنم وازشون راهنمایی میگیرم
حرفهاشون خیلی منطقی ودرست هستن وواقعا آدم رو آروم میکن صحبتها وراهنمایشوون واقعا در کنترل وحل مشکل من خیلی تاثیر داشته
آن شا ءالله موفق وسلامت باشن
بابت این آشنایی خدا رو شکر میکنم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خدا را شکر، هر چه هست لطف خداست🌺
آی دی منشی جهت هماهنگی مشاوره👇
@asheqemola
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی ...
هر بامدادت؛
رودخانه حیات جاری می شود ...
زلال و پاک ...
چون خورشید
مهربان و گرم وخالصمان ساز ...
سلام امام زمانم❤️
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
━═━⊰🍃✺﷽✺🍃⊱━═━
#حدیث_نور
💚 امام صادق علیهالسلام فرمودند:💚
شيطان به سپاهيانش مى گويد: ميان مردم حسد و تجاوزگرى بياندازيد چون اين دو، نزد خدا برابر با شرك است.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
2.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اقامه نماز بر پیکر مجاهدان شهید، سید حسن نصرالله و سید هاشم صفیالدین
شادی روح مطهرشان صلوات
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم🌺
8.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تلاوت حامد شاکرنژاد، داور برنامه محفل در مراسم تشییع سید حسن نصرالله در بیروت لبنان
8.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥سخنرانی حماسی حجت الاسلام قاسمیان به زبان عربی به همراه داوران برنامه محفل در مراسم تشییع سید حسن نصرالله در بیروت لبنان
✅کانال اخبار 20:20👇
http://eitaa.com/joinchat/1684144128C592f3e217d
#فإن_حزب_الله_هم_الغالبون
در چشمهای ما ببین این مردم خونخواه را؛
بنگر پس از سیّد حسن، آغاز نصرالله را...
#سید_حسن_نصرالله
●➼┅═❧═┅┅───┄
۳۶۱)
#تینا
#قسمت_۲۶۱
کار آرایشگر تا عصر طول کشید. نمازم را همان جا خواندم. بعد از خوردن ناهاری که سارا خانم، خواهر سعید برایم آورد و قبل از ادامه کارِ آرایشگر، دوباره وضو گرفتم. از وقتی منزل خانم محمدی بودم و مرضیه خانم، سفارش کرد که دائم الوضو باشم، سعی می کردم رعایت کنم. بالاخره آرایشگر، با کلی نق زدن من، کارش را به پایان رساند و با کمک، سارا خانم لباسم را پوشیدم. که کار دست رویا خانم بود. لباسی ساده و پوشیده. که به خواست خودم، آستین هایش هم بلند بود.
وقتی توی آینه قدی به خودم نگاه کردم، به رویا خانم احسنت گفتم. واقعا کارش عالی بود.
از آرایشگر هم تشکر کردم که چهره ام را خیلی زیاد تغییر نداده بود. البته چون دوست سارا خانم بود، با خیال راحت خودم را به دستش سپردم.
سارا خانم با اجازه ای گفت و رفت که دوقلو هایش را آماده کند. گوشی به دست نشستم. یاد ریحانه افتاد. شماره اش را گرفتم، چند بار بوق خورد. کلافه شدم که جواب داد:
-جانم، سلام، عروس خانم، خوبی؟
-سلام، ممنونم، اصلا معلومه کجایید؟ امروز از تو و ساحل هیچ خبری نیست؟ این رسمشه؟ آره توی این موقعیت تنها باشم؟
-وای ببخشید، ولی الان نمی تونم توضیح بدم. حتما می بینمت.
-همین؟! حالا چرا اینقدر سر و صدا میاد.
-بعدا بهت می گم، فعلا باید برم. دوست دارم. خداحافظ.
با تعجب به صدای بوق گوشی گوش دادم.
از دستش دلخور شدم.
چشمم روی صفحه گوشی بود که عکس سعید نقش بست. تماس را وصل کردم،
-سلام خانم، خسته نباشی.
-سلام، ممنونم. شما هم همین طور.
- ممنون، حاضری؟
خواستم بگویم بله، که یاد حرف صبحش افتادم.
خندیدم.
-چرا می خندی؟
-می ترسم بگم، بله
خندید:
-باشه فهمیدم. لطفا بیا بیرون.
با کمک آرایشگر، شنل و بعد چادرم را روی سرم کشیدم. در را برایم باز کرد.
همان جا ایستادم. از زیر شنل، سعید را دیدم که به سمتم آمد. سلام دادم و جوابم را داد. نزدیک شد و بازویم را گرفت. آهسته قدم برداشتیم تا کنار اتومبیل، در را باز کرد و کمک کرد تا سوار شوم. پشت فرمان که نشست، به سمتم چرخید.
کمی شنل را کنار زدم تا خوب ببینمش. کت و شلوار کرم رنگ با پیرهن سفید، حسابی برازنده اش بود. خندید:
-خب مورد پسند افتادیم؟
لبم را جمع کردم و بعد زیر خنده زدم.
خندید و اتومبیل را روشن کرد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490