eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
۳۱۷) وقتی که با اصرار ساحل و اجازه پدر، به حیاط رفتیم، سرم را زیر انداختم. حتی یادم رفت تعارفش کنم که روی صندلی بنشیند. هنوز یاد آوری آن روز خنده به لبانمان می آورد و من هر بار که آن خاطره را تکرار می کند از شرم لبم را گاز می گیرم. کمی مکث کرد و به صندلی هایی که دور یک میز کوچک در حیاط گذاشته بودیم، اشاره کرد: -می شه اونجا بشینیم؟ دستپاچه شدم: -بله. با شیطنت خندید و گفت: -وای چه عالی! جا خوردم و سرم را بلند کردم تا ببینم چه چیزی به نظرش عالی آمده که دیدم نگاهش به گل های باغچه است. قد بلند و موهای پر پشت و حالت دارش، توجه ام را جلب کرد. با کت توسی رنگی که پوشیده بود، چهار شانه به نظر می رسید. از همان نیم رخش هم لبخند روی لبش مشخص بود. رد نگاهش را گرفتم. وقتی چیزِ عجیبی ندیدم، سرم را زیر انداختم: -این‌ گل ها همیشه سال گل دارند. -منظورم گل ها نبود. دوباره نگاهم را دور حیاط چرخاندم. به سمت صندلی ها رفت: -شما هم بفرما بشین. خسته می شی. با نارضایتی روی صندلی با فاصله نشستم. دوباره با نگاهم دور تا دور حیاط را، برای یافتنِ چیزی که او گفت عالی است، گشتم‌؛ ولی چیزی نیافتم‌. با صدایش هول شدم و سر زیر انداختم. -دنبال چیزی می گردید؟ -نه، یعنی شما گفتید، چه عالی. دستش را جلوی دهانش گرفت و آهسته خندید. متعجب نگاهش کردم که گفت: -واقعا متوجه نشدید؟ -نه. متوجه نشدم. -دادن جواب مثبتتون بود که گفتم چه عالی. چشمانم گرد شد: -من که هنوز حرفی نزدم. -چرا، گفتید. جواب مثبت رو دادی. احساس کردم نفسم در سینه حبس شد. بغض به گلویم چنگ زد. او می خواست خودش را به من تحمیل کند. از جا بلند شدم. بریده بریده گفتم: -ببخشید ولی جواب من منفیه. سریع از جا بلند شد: -به این زودی یادتون رفت. همین الان گفتید"بله" جلوی در ساختمان که ایستاده بودید و من هم گفتم "چه عالی". یادتونه؟ با خشم نگاهش کردم: -ولی من منظورم، ... نگذاشت ادامه بدهم: -خب منم توقع ندارم که سریع و مستقیم، بله بگید. همون برام کافیه. با حرص به سمت در ورودی راه افتادم که صدایم کرد: -تینا خانم لطفا برگردید. مزاح کردم. خواهش می کنم، حداقل به صحبت هام گوش کنید. بعد هر تصمیمی خواستید بگیرید. نمی دانم چه بر سرم آمد که با لحن آرام و مودبش، احساس کردم پاهایم به زمین چسبید و دیگر نتوانستم قدمی از قدم بردارم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۱۸) . در جا میخکوب شدم. دوباره صدایم زد: -تینا خانم لطفا بیایید بشینید. برگشتم و روی صندلی، سر به زیر و ساکت نشستم. کمی مکث کرد و خیره به گل های باغچه شد: -راستش، می دونم که شما همه چیز رو درباره من و خانواده ام می دونید. از دوستی چند ساله شما با ریحانه خانم و رفت و آمد خانوادگی تون با خانواده شون خبر دارم. با وصلت امیر آقا با خواهرتون، خب رفت و آمد و معاشرتتون بیشتر شده. طبیعیه که همان طور که شما همه چیز در باره من می دونید، منم یه چیزهایی درباره شما می دونم. ولی اینکه از خودتون درباره اعتقاداتتون بشنوم، برام مهمه. دوباره مکث کرد. وقتی سکوت من را دید ادامه داد: -البته، عمه پروین و بقیه خیلی از ایمان شما و مهربونیتون برام گفتند. با چشمان گرد شده، به سمتش سر چرخاندم: -ولی اصلا اینطور نیست. من قبلا ... نگذاشت حرفم تمام شود و با لبخند گفت: -خواهش می کنم، اصلا از گذشته چیزی نگید. برای من الانِ شما مهمه. هر اتفاقی در گذشته افتاده، تموم شده. خواهش می کنم فقط از حال و روز الانت بگو. سر به زیر انداختم و نتوانستم چیزی بگویم. چند سوال پرسید که پاسخ دادم و کمی از خودش گفت. وقتی رفت، فکر و ذکرم درگیرش شد. هیچ وقت فکر نمی کردم بعد از ماجرای پرهام، به مرد دیگری فکر کنم. هر چند جواب مثبت نداده بودم؛ ولی اعتراف می کنم در همان اولین دیدار، احساس کردم می توانم به او تکیه کنم و اعتماد داشته باشم. اما صبر کردم تا بارها و بارها آمدند. بالاخره با اصرارهای او و خانواده اش و صحبت های ساحل و ریحانه، قبول کردم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۱۹) صدای گرمش گوشم را نوازش کرد: -سلام خانمی، خوبی؟ -سلام، ممنون. -چقدر خوب، همیشه مختصر و مفید. گوشه لبم را زیر دندان گرفتم. خندید و گفت: -اون چه کاریه؟ صدبار گفتم از این کارها نکن. خب بگو ببینم آماده ای؟ با دستپاچگی گفتم: -بله، آماده ام. دوباره خندید: -پس لطفا در رو باز کن. چشمانم گرد شد: -وای! پشت در هستین؟ با صدای بلند و کش دار گفت: -بله. نفهمیدم تماس را چطور قطع کردم. سریع چادرم را روی سرم کشیدم و به طرف حیاط دویدم. وقتی گوشی به دست پشت در دیدمش، سرم را زیر انداختم و سلام کردم. خندید و سر تا پایم را نگاه کرد جوابم را داد: -سلام خانمی، ولی فکر کنم درباز کن رو برای باز کردن در اختراع کردند. تا خانمِ زیبا و ذوق زده ای مثل شما، پابرهنه نیاد در رو باز کنه. نگاهی به پاهای برهنه ام انداختم. احساس کردم گونه هایم داغ شد لبم را زیر دندان گرفتم. با اخم نگاهم کرد و گفت: -چند بار بگم این کار رو نکن؟ آرزو کردم زمین دهان باز کند و فرو بروم با این همه اشتباهی که می کردم. لبخند زد و دستش را دراز کرد. دست لرزانم را جلو بردم. دستم را فشرد: -خوبی؟ نگفتم که ناراحت بشی. حالا اگر دوست داری تعارفم کن بیام داخل. با صدای بلند گفتم: -وای! خاک برسرم، ببخشید. بفرمایید. باز اخم کرد و گفت: -تینا! دیگه اینجوری حرف نزن. همان طور که دستم را می فشرد داخل شد. دستم را رها کرد و یااللهی گفت و به سمت در ورودی ساختمان رفت. ایستادم و از پشت سر، نگاهش کردم. دستم را بالا آوردم. هنوز گرمی دستش را حس می کردم. نفس عمیقی کشیدم و خدا را به خاطرش شکر گفتم. نگاهم کرد و گفت: -خانم شما خیال داری با پای برهنه همون جا بمونی؟ لبخند زدم و نزدیکش شدم. پدر به استقبالش آمد. به گرمی در آغوشش گرفت و رویش را بوسید. چقدر خوشحال بودم که پدرم، مرد مرا تایید کرده و دوستش دارد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۲۰) همه با هم به رستوران امیر آقا رفتیم. در راه سبد گل بزرگی برای عرض تبریک گرفتیم. امیر آقا کت و شلوار شیکی پوشیده بود. چند نفر هم در حال پذیرایی بودند. همه تبریک گفتیم و نشستیم. مهمان ها اکثرا آشنا بودند. ما، خانواده امیرآقا و چند تن از دوستان و آشنایان حضور داشتند و چند خانواده که نمی شناختمشان. سعید کنارم نشست. با بقیه خانواده دور یک میز نشستیم. امیر آقا، سنگ تمام گذاشته بود. همه مشغول صحبت شدند. پروین خانم و همسرش نزدیک شدند و بعد از سلام و احوالپرسی، خوش آمد گفتند. به ساحل هم سفارش کردند که از جایش تکان نخورد. او هم شرمسار و سر به زیر چشمی گفت و کنارم نشست. دور تا دور سالن را که به زیبایی تزئین شده بود، چشم چرخاندم. در دلم آفرین گفتم به همت و غیرت امیر آقا. روزی که از خدمت برگشت، شغل و سرمایه نداشت. اما با کمک پدر و مادرش در پارکینگ خانه شان، آشپزخانه ای محیا کرد. سفارش غذا می گرفت و پروین خانم و همسرش، غذا ها را آماده می کردند. خدا را شکر که کارشان گرفت و الان بعد از یک سال توانسته این رستوران شیک و زیبا را کرایه کند. هر چند سالن کوچکی بود ولی مطمئن بودم، با شناختی که از امیر آقا داشتم، به زودی پیشرفت خواهد کرد. هر چه نگاه چرخاندم، خبری از ریحانه نبود. کنار گوش ساحل پرسیدم: -ریحانه کجاست؟ لبخند شیطنت باری زد و گفت: -میاد. نگران نباش. دلم به شور افتاد. گوشی را بیرون آوردم و برایش پیام فرستادم؛ ولی پاسخم را نداد. متعجب و نگران به صفحه گوشی چشم دوختم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۲۲) باورم نمی شد، ریحانه همراه امیرعلی، پسر خاله اش، وارد شدند با چادر سفید، شبیه عروس ها. چه خبر شده بود؟ بی اختیار از جا بلند شدم و خیره نگاهش کردم. با همه سلام و احوالپرسی کردند. نزدیک میز ما که شدند، خودم را کنارش کشیدم. مشغول سلام و احوالپرسی بود که، سرم را نزدیک بردم: -اینجا چه خبره؟ با لبخند به سمتم برگشت: -بهت می گم. تو رو خدا شلوغ نکن. از عصبانیت، نفسم به شماره افتاده بود. دست گرم سعید، دست سردم را فشرد. به سمتش برگشتم. آرام پلک هایش را روی هم فشرد و لبخند زد. مهربانیش، آبی روی آتش شد. با رفتن ریحانه و امیر علی، سر جایم نشستم. حسابی دلخور بودم از دوستی که برایم چون خواهر بود، ولی جریان نامزدی اش را پنهان کرده بود. دستم را روی میز گذاشتم که ساحل دستش را روی دستم گذاشت: -تقصیر امیر آقاست. ریحانه تقصیر نداره. خیلی یک دفعه ای شد. خودت که در جریانی، زمزمه خاله اش و خواستن امیر علی، داستان مدت ها پیشه. همه هم موافق بودند. فقط منتظر بودند تا ریحانه تصمیم خودش رو بگیره. چند هفته پیش هم خاله یک صحبت هایی با ریحانه کرد. قرار شد بعد از امتحانات جشن نامزدی بگیرند، ولی دیشب یک دفعه تصمیم گرفتند امروز باشه. همزمان با افتتاحیه. ما هم به مهمان ها چیزی نگفتیم تا سوپرایز بشید. با دلخوری گفتم: -منم مثل بقیه مهمان ها هستم؟ باشه، هر طور راحتید. سرم را سمت دیگر سالن چرخاندم. لبانم آویزان و اخم هایم در هم بود. سعید دستم را فشرد و کنار گوشم گفت: -چه خبره؟ واه واه، ترسیدم. قیافه رو ببین چه کار کرده. این همه اخم رو از کجا آوردی. بی اختیار لب هایم کش آمد. به میز ریحانه و امیر علی اشاره کرد: -پاشو، پاشو، به جای این کارها بریم کنارشون و بهشون تبریک بگیم. از شما بعیده. از جا بلند شد و دستم را کشید. با ناراحتی بلند شدم. نمی توانستم دلخور نباشم. ولی با بودن سعید نمی شد با ریحانه قهر کنم. یا ناراحتی ام را نشان دهم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۲۱) سعید سرش را کنار گوشم آورد: -چیزی شده؟ -نه، فقط نمی دونم ریحانه کجاست. -نگران نباش، حتما جایی کار داشته، میاد. -این چند روز، هر دوتامون امتحان داشتیم. زیاد فرصت نشد با هم باشیم. فکر کنم از دستم ناراحت شده و قهر کرده. با لبخند نگاهم کرد: -آخه کی می تونه با خانم خوشگلی مثل شما قهر کنه؟ لبم را گاز گرفتم و با نگرانی به پدر که روبرویمان بود نگاه کردم. دوباره کنار گوشم گفت: -نگران نباش کسی نشنید. به سمتش برگشتم. خندید و رویش را برگرداند. ساحل دستم را گرفت: -فکرت رو درگیر نکن. الان دیگه پیداش می شه. سری تکان دادم و به صحبت های پدر و سعید گوش سپردم. مرتب به ساعت روی دیوار نگاه می کردم و ثانیه ها را می شمردم. ساعتی گذشت، از نبود ریحانه کلافه شدم. دلم برایش تنگ بود. ساحل روی دستم زد: -اومد. به سمت ورودی برگشتم. با دیدنش چشمانم گرد شد و تفسم توی سینه حبس ماند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۲۳) سعید با امیر علی دست داد و تبریک گفت. با دلخوری نزدیک ریحانه شدم و دستش را که دراز کرده بود فشردم و تبریک گفتم. کنار هم نشستیم. به چهره اش نگاه کردم. صورت گرد و نمکینش، بدون آرایش در قاب روسری سفید، حسابی جذاب شده بود. دلم برایش رفت. این خواهر کوچولوی من که فقط یک ماه از من کوچک تر بود. برایم از همه عزیزتر و دوست داشتنی تر بود. از شرم سرش را زیر انداخت، که لبخند به لبم نشست و خم شدم و گونه اش را بوسیدم. کنار گوشش گفتم: -خوشبخت بشی، آبجی کوچیکه. با لبخند نگاهم کرد: -ممنونم، یعنی از دستم ناراحت نیستی. باور کن اصلا فرصت نشد بهت زنگ بزنم. از دیشب هم گوشیم رو خونه جا گذاشتم. چون مامان اینا برای افتتاحیه خیلی کار داشتند، من از دیشب رفتم خونه خاله، تا با هم کارهای خرید رو هماهنگ کنیم. با چشمانی نمناک نگاهم کرد و دستم را فشرد: -تینا جان ببخش. در برابر این همه خوبی و مهربانی، جز هدیه دادن لبخند، چه می توانستم کنم؟ حسابی سرمان به گفتگو گرم بود که با صدای خانم محمدی به خودم آمدم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۲۴) فرزند کوچکش را به بغل داشت و به ما نزدیک می شد. از جا پریدم و جلو رفتم. با صدای بلند گفتم: -وای! خوش اومدین. سلام که داد، شرمزده جوابش را دادم. دستانم را برای گرفتن پسر کوچولویش دراز کردم. امیر علی را به بغلم داد و گونه ام را بوسید. به سعید اشاره کرد و تبریک گفت. نگاهم به اخم های در هم رفته سعید، برخورد کرد. حالم دگرگون شد. همیشه لبخند و چهره گشاده اش را دیده بودم. حتی سرش را پایین انداخت و دیگر نگاهم نکرد. در دلم آشوبی به پا شد. روی صندلی سر خوردم. امیر علی کوچولو را محکم نگه داشتم تا نیفتد. نوبت ریحانه بود که خودش را به آغوشِ خانم محمدی انداخت و رسما اشک ریخت. خانم محمدی او را از خود جدا کرد و نگاهی به صورتش انداخت: -واه! زشته، عروس که گریه نمی کنه. رو به سعید و امیر علی کرد و بعد از احوالپرسی تبریک گفت. مرضیه خانم و حاج احمد و محمدآقا هم کنار میز پدر و مادر بودند. با خانم محمدی به سمتشان رفتیم. دلم پیش سعید ماند. دلیل اخمش را نفهمیدم. کنار میز ما، میزی برایشان آماده کردند. شاید از دیدن هیچ کس به اندازه دیدن خانواده خانم محمدی شاد نشدم. اما اگر اخم های سعید از هم باز نشود، شادی بی شادی. به هر بهانه سر به سمتش می چرخاندم. با امیر علی صحبت می کرد. تا ساعتی اصلا نگاهم‌ نکرد. بغض به گلویم چنگ انداخت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۲۵) از شام چیزی نفهمیدم. هر چند امیر آقا بهترین غذای رستوران را تدارک دیده بود. هر قاشق را همراه با بغض فرو بردم. سعید کنارم نشست و خیلی راحت غذایش را خورد. حتی حواسش به غذا خوردن من هم بود. ظرفم را پر کرد و برایم سالاد کشید. کنار گوشم تشویقم می کرد که بخورم. اگر به خاطر اصرارش و توجه اش نبود، لقمه ای نمی خوردم. بعد از صرف شام همه به امیرآقا و ساحل بابت افتتاح رستوران، به ریحانه و امیر علی بابت نامزدیشان تبریک گفتیم. خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم. از خانم محمدی خواستم تا موقع عقدم بماند. با مهربانی پذیرفت. حضورش مثل همیشه باعث آرامش خاطرم بود. از صمیم قلب خدا را بابتش شکر کردم. در اتومبیل سعید و کنارش جای گرفتم که دوباره بغض به گلویم چنگ انداخت. طاقت اخمش را نداشتم. سر به زیر نشستم و لبم را به دندان گرفتم. سر به سمت بیرون چرخاندم. سعید بدون حرف، اتومبیل را روشن کرد و راه افتاد. دلم می خواست زودتر به خانه برسم و در تنهایی خودم، های های گریه کنم. یا لب باز کند و بگوید به کدامین گناهم، مستحقِ گِره های ابروانش شدم. نمی دانستم چه بگویم یا چگونه از حرف دلش آگاه شوم. تمام صحنه های گذشته را مرور کردم، که به آمدن خانم محمدی و هیجان زده شدن خودم رسیدم. یعنی این مسئله ناراحتش کرده. آهی کشیدم و صحنه را در ذهنم مرور کردم. او همچنان در سکوت رانندگی می کرد. دلم می خواست حد اقل چیزی بگوید. نگاهش کردم، اخم نداشت. نگاهش به روبرو بود. از لحظه حرکت، نه نگاهم کرد و نه حرفی زد. نگاهم را به روبرو دوختم که صدای زنگ گوشی ام، از جا پراندم. بی اختیار، تکانی خوردم و وایی گفتم. که نیم نگاهی به سمتم انداخت. دلم می خواست کسی باشد، که درد دلم را بگویم. ولی با دیدن شماره ناشناس، طبق عادت این مدت، رد تماس دادم. گوشی را که در کیف می گذاشتم، سکوت را شکست: -چرا جواب ندادی؟ آن قدر از دستش ناراحت بودم که دلم نمی خواست پاسخش را دهم. بماند که بغض هم نمی گذاشت لب از لب باز کنم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۲۶) سکوتم را که دید دوباره پرسید: -کی بود؟ با بدبختی زبان چرخاندم: -ناشناس بود. به روبرو خیره شد. بغضم را قورت دادم. بعد از مدت ها، لشکر فکر و خیال به مغزم هجوم آورد. دلم آشوب شد. چشمانم را روی هم فشردم تا جلوی باریدن اشکانم را بگیرم. بی توجه ای و سکوتش، دیوانه ام می کرد. جلوی در خانه که رسیدم، کنار اتومبیل پدر پارک کرد. در را باز کردم. همانطور که پیاده می شدم، با صدای لرزان، خداحافظی گفتم. پایم را بیرون گذاشتم که از حرفش جا خوردم. -مواظب خودت باش. دنیا روی سرم خراب شد. "او نگران من است؟" با این همه خونی که به دلم کرده. با چشمان از حدقه بیرون زده به سمتش برگشتم که نگاه مهربان و لبخند لبانش، تعجبم را بیشتر کرد. "اینجا چه خبر است؟" تعجبم را که دید، دستش را برایم تکان داد: -خوبی؟ آب دهانم را قورت دادم: -بله خوبم. با شنیدن صدای پدر که به ما نزدیک می شد، زودتر پیاده شدم. در را بستم و به طرف خانه رفتم. پدر مشغول تعارف کردن بود. وارد حیاط شدم و سریع خودم را به اتاقم رساندم. در را بستم. همانطور با چادر روی تخت افتادم. بی اختیار اشکانم روان شد و زار زدم. خودم را لعنت کردم به خاطر قبول کردنش، چرا تن به این ازدواج دادم؟ چرا سعید؟ حتما عجله کردم. کاش بیشتر دقت می کردم. اصلا چرا باید ازدواج کنم؟ من که تازه آرامش را در زندگی پیدا کردم. در کنار پدر و مادرم و بقیه، اصلا چه نیازی به ازدواج بود؟ شک و تردید به دلم نشست. ناامیدی و یاس به وجودم رسوخ کرد. دلم هوای خانم محمدی را کرد. باید برایش درد دل کنم و از او راهنمایی بخواهم. حتما اشتباه کردم. گوشی را برداشتم و برایش پیام فرستادم. که فردا حتما ببینمش. فوری جوابم را داد که منتظرم است. نفس عمیقی کشیدم. ولی دلم آرام نمی شد. روی تخت غلت زدم که دوباره شماره ناشناس روی گوشی ام چشمک زد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۲۷) نفسم را به شدت بیرون فرستادم و تماس را رد دادم. دستم را روی چشمانم گذاشتم که صدای پیامک آمد. بدون توجه به شماره، به خیال اینکه خانم محمدی است، پیام را باز کردم. ولی با خواندنش قلبم برای لحظه ای ایستاد. حتی نفس کشیدن را فراموش کردم. با دیدن اسمش احساس کردم قلبم سوراخ شد. بعد از گذشت یک سال با وجود این همه اتفاق های مختلف، تعویض خطم. چطور ممکن بود؟ برای لحظه ای مغزم هنگ کرد. قادر به تحلیل آنچه می دیدم نبود. "سلام تینا خانم، چرا جواب نمی دی؟ نکنه دیگه شماره ام رو نمی شناسی؟ معرفی می کنم، پرهام هستم. دوست قدیمی." بعد از چند بار خواندن پیام، یک باره به خودم آمدم و گوشی را روی تخت پرتاب کردم. دستم را جلوی دهانم گرفتم تا جیغ نکشم. ترس، بند بندِ تنم را لرزاند. او مگر زندان نبود؟ اصلا آنچه می بینم راست است یا دروغ؟ از جا بلند شدم. باید کاری می کردم. باید به کسی پناه می بردم. اما چه کسی؟ سعید، نه اصلا نمی توانستم به او چیزی بگویم. با رفتار سرد امشبش، امیدی نداشتم. اصلا او را درست نشناخته بودم. احساس کردم که برایم غریبه است. با شک و تردیدی که به دلم افتاده بود، اصلا نمی توانستم به او پناه ببرم. حتی به ادامه زندگی با او هم تردید داشتم. شاید هیچ وقت عقدی هم بینمان صورت نگیرد. پدرم، ولی او چه گناهی کرده که نباید رنگ آرامش ببیند. با آن همه بدبختی که کشیده، نمی توانم آرامش تازه یافته اش را به هم بزنم. ریحانه، او هم گوشی اش را جا گداشته بود. خانم محمدی، او بهترین بود. اما دیدن عقربه های ساعت، از فرستادن پیام، ناامیدم کرد. پرهام پیام بعدی را فرستاد:" تینا، جواب بده. دلم برات تنگ شده. گفتم که بر می گردم. یادته؟ گفتم دوستت دارم، منتظرم بمون. یادته؟ الان برگشتم. تموم شد. خیالت راحت باشه. فقط جواب بده. خیلی حرف دارم برات." دوباره گوشی را به گوشه ای پرتاب کردم. ولی نمی شد باید جلوی پیام دادنش را بگیرم. می ترسیدم از او، از شیطان، از گناه، از همه چیز. سریع گوشی را برداشتم و شماره اش را مسدود کردم. نفس راحتی کشیدم. از جا بلند شدم و لباس عوض کردم. اما دوباره از شماره ای ناشناس، تماس گرفت. چاره ای برایم نماند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۲۸) گوشی را خاموش کردم و کناری گذاشتم. دوباره استرس گرفتم. از جان من چه می خواست؟ روی تخت دراز کشیدم و به سقف چشم دوختم. چهره سعید در لحظه آخر جلوی چشمم نقش بست. لبخند روی لبانم نشست. ولی دوباره اخم و سکوتش را به خاطر آوردم. چطور توانست بی دلیلی دلم را بشکند؟ باز بغض به گلویم چنگ زد. تضاد بین احساساتم، آزارم داد. در این هیاهو و در گیری ذهنی ام، فقط پیدا شدن پرهام را کم داشتم. حسابی با خودم درگیر بودم. احساس کردم شیطان هم بیکار نمانده و مرتب، خاطرات پرهام را برایم جلوه گری می کند. کلافه و دل آشوب، از جا برخاستم. یاد حرف های خانم محمدی افتادم." هر وقت دچار وسوسه شدی، به سجاده و کلام خدا پناه ببر." وضو گرفتم و سجاده را پهن کردم. بعد از نماز شب، سر به سجده گذاشتم. به آغوش و مهربانی خدای رحمان و رحیم پناه بردم. "لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین" گفتم و گفتم تا دلم آرام گرفت. سر برداشتم و استغفار کردم. بعد از نماز صبح، چند آیه ای قرآن تلاوت کردم. آرام گرفتم و کمی خوابیدم. باز باغ گل ها بود و پروانه ها، زیارتگاهی که نمی دانستم کجاست. حرم را دور زدم و زیارت کردم. ذکر گفتم و چرخیدم. بیدار که شدم، سبک بال و رها بودم. نفس عمیقی کشیدم. کسی خانه نبود. بعد از خوردن لقمه ای نان، آماده شدم و به قصد منزل حاج احمد از خانه خارج شدم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490