eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
۲۲۰) با دیدن گرمای محبتشان، سرمای ترس و استرسم را به فراموشی سپردم. فنجان را به لبم نزدیک کردم و با لذت، جرعه جرعه نوشیدم. متوجه صداهای اطرافم نبودم. در خاطراتم غرق شدم. لحظاتی که کنار پرهام، احساس آرامش می کردم؛ ولی همیشه ترسِ از دست دادنش را داشتم. آهی کشیدم. باز ریحانه به بازویم زد: -تینا جان، با شمایند. سر بلند کردم: -بله! چیزی شده؟ دایی رضا، آرام و با محبت گفت: -نه دخترم، چیزی نشده. فقط صحبت از بسته ای بود که به طرفتون انداختند. خانم محمدی بسته را به دستش داد. پاکتی چهار گوش، که ضخامت زیادی نداشت. دایی رضا، تکانش داد و گفت: -از آنجا که این رو برای یک خانم فرستادند، بهتره که خودت بازش کنی دخترم. اگر صلاح دیدید ما هم می بینیم. فقط با احتیاط باز کن. خانم محمدی چشمی گفت و دوباره بسته را گرفت. با شنیدن حرف های دایی رضا، قلبم به تپش افتاد. مطمین بودم که چیزی که باعث رسوایی ام شود در دست پرهام ندارم. ولی دلم آشوب شد. از بی آبرو شدن، جلوی این جمع، واهمه داشتم. ناخنم را به دندان گرفتم و با چشمانی که از ترس، دو دو می زد، خیره دست خانم محمدی شدم. کنارم نشست. پاکت را با احتیاط باز کرد. قلبم داشت از کار می افتاد. با دیدن چیزهایی که از پاکت بیرون می کشید. وایییی گفتم و دست، جلوی دهانم گذاشتم که جیغ نکشم. چطور ممکن بود؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۲۱) غیر قابل تصورم بود که پرهام تا این اندازه پست باشد. عکس هایی از خودم و خودش، در کافی شاپ، گرفته شده بود. لحظه ای که در حال لبخند زدن به او بودم. لحظه ای که دستش را نزدیک صورتم آورده بود. لحظه ای که اسکناس هایش را به دستم می داد. و عکس هایی از صفحه تلگرام، که پیام های عاشقانه ام را نمایش می داد. نمی دانستم، از شرم باید بمیرم یا آب شوم و زیر زمین بروم. روی تمام عکس ها با ماژیک نوشته بود. "از دست من نمی تونی فرار کنی، بهت گفتم بیا، باید بیایی." عکس آخر، عکس بدن بی جان مهتاب بود. که رویش نوشته بود. "یادت نره" اشک از چشمانم راه افتاد، با التماس به خانم محمدی نگاه کردم. با دیدن حالم، عکس ها را در پاکت برگرداند. دستم را گرفت: -آرام باش. اینها چیزی رو ثابت نمی کنه. بقیه ساکت بودند و چیزی نمی گفتند. اشاره کرد که به اتاق برویم. ریحانه هم به دنبالم آمد. نشستم و با ناباوری به نامردی پرهام لعنت فرستادم. ریحانه کنارم نشست و دستهایش را روی دستانم گذاشت: -نگران نباش‌. من در جریان همه چیز هستم. حمایتت می کنم. خانم محمدی بیرون رفت. با لیوانی شربت برگشت. لیوان را دستم داد: -شربتت رو بخور. یه کم استراحت کن. نگران چیزی هم نباش. سری تکان دادم و او بیرون رفت. نمی دانستم چه سرنوشتی منتظرم بود. لیوان را که زمین‌ گذاشتم، به آغوش ریحانه پناه بردم. نوازشم کرد و آرام اشک ریختم: -تو گفتی توبه کنی خدا می بخشه، تموم می شه. چرا پس تموم نمی شه. من که توبه کردم. تا کِی، باید تاوان پس بدم. خسته شدم. دیگه نمی خوام زنده بمونم. -چه حرفیه می زنی دختر؟ همه چیز درست می شه. خدا رو شکر، خانم محمدی و دایی رضا هستند. حتما کمک می کنند. با ناامیدی، به حرف هایش گوش دادم؛ ولی در دلم آشوبی بود که آرامش را از من ربوده بود. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۲۲) لحظاتی در سکوت اشک ریختم. خانم محمدی برگشت و کنارم نشست. لبخند زد: -خیالت راحت، دایی رضا می گه اینا اصلا چیزی رو ثابت نمی کنه. فقط می خواد مجبورت کنه که بری پیشش. شاید یه نقشه ای داره. یا نمی دونم، چیزی را می خواد بگه. دایی رضا می گه، اصلا اهمیت ندید. همین روزها دوباره دادگاهی داره و باید برگرده زندان. حتما سال ها باید توی زندان بمونه. نفس عمیقی کشیدم: -ولی من ازش می ترسم. اون آدم خطرناکیه. دیدید که چه بلایی سر مهتاب آورد‌ند. حتما حالا نوبت منه. -نترس عزیزم. نمی تونه کاری کنه. ما کنارت هستیم. تازه الان تهدید کردن، هم به جرم هاش اضافه شده. با آمدن مرضیه خانم، ساکت شدم. لبخند زد: -دخترای خوشگلم، ناهار آماده است. لطفا بیایید. دایی رضا هم عجله داره. خانم محمدی از جا پرید: -واقعا، به این زودی می خوان برن؟ مرضیه خانم خبیثانه لبخندی زد: -بله عزیزم، می خوان برن. خانم محمدی ببخشیدی گفت و از اتاق بیرون رفت. خنده مادرش نظرمان را جلب کرد که گفت: -فاطمه جان ما داستان ها داره که ان شاءالله سر فرصت براتون می گم. الان بفرمایید غذا سرد می شه. با دیدن سفره ساده ای که با چند پیاله ماست و نعناع و چند تکه نان، و البته دمپختک، خوشرنگ و عطری، پر شده بود، تعجب کردم. پیاله های ترشی که دست خانم محمدی بود، زینت بخش سفره شد. چقدر ساده، ولی دلچسب و دوست داشتنی بود. احساس کردم که مدت هاست چیزی نخوردم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۲۳) کنار سفره نشستم. سفره بیشتر از آنچه که باید باز شده بود. دایی رضا و آقا محمد، دور تر از ما نشستند. سر به زیر و در سکوت مشغول خوردن شدند. در کنارشان اصلا احساس ناراحتی نداشتیم. حتی ریحانه. با لبخند نگاهم کرد با اشاره فهماند که بخورم. با وجود گرسنگی که داشتم، غذا از گلویم پایین نمی رفت. از فکر اینکه آبرویم جلوی این خانواده رفته، بغض راه گلویم را بسته بود؛ ولی چاره ای جز غذا خوردن نداشتم. حتی طعم و عطر غذا و ترشی مرضیه خانم هم اشتهایم را باز نکرد. با جمع شدن سفره، دایی رضا هم عزم رفتن کرد. آقا محمد کنار گوشش، چیزی گفت. لبخند زد و رو به خواهرش کرد: -آبجی تا شما برای ما از دمنوش های آرامش بخشت بیاری، فاطمه جان و آقا محمد هم برن یه لحظه بیرون و برگردند. مرضیه خانم با همان چهره بشاش گفت: -چسم داداش جان، هرچه شما امر کنید. دایی رضا به خانم محمدی اشاره کرد: -دایی جان یه لحظه تشریف ببرید بیرون، گویی آقا محمد ما یه صحبتی دارند. نگاهم میخِ گونه های سرخ خانم محمدی شد. با اصرار مرضیه خانم از جا بلند شد و به دنبال آقا محمد که سوئیچ به دست منتظرش بود، از خانه خارج شد. از دیدن حس و حالشان، غم هایم فراموشم شد. چقدر به هم می آمدند. هم از نظر ظاهر و قیافه، هم از نظر ححب و حیا، البته آرامشی که در در هر دو به خوبی قابل مشاهده بود، کم نظیر بود. لبخند روی لبم نقش بست. ریحانه به بازویم زد: -دوباره کجایی؟ باز توی افق محو شدی؟ اطرافم را نگاه کردم، مرضیه خانم و برادرش مشغول صحبت بودند. دایی رضا رو به من کرد: -خب دخترم، من تمام سعیم رو می کنم، تا توی این ماجرا هیچ آسیبی نبینی. نگران چیزی نباش. ولی شاید دوباره مجبور بشی برای شهادت دادن بیای. اما قول می دم که نگذارم، هیچ وقت با این پسره روبرو بشی. هیچ غلطی هم نمی تونه بکنه. فقط هر وقت پیام یا تماس مشکوکی داشتی، سریع اطلاع بده. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۲۴) از شرم سر به زیر انداختم. با ناخن های دستم بازی می کردم. مرضیه خانم فنجان دمنوش را جلویم روی میز گذاشت. سرم را بلند کردم. با مهربانی گفت: -نگران نباش. خدا بزرگه. همه چیز حل می شه. ولی کاش از دل من خبر داشت. فقط خدا می داند حالی را که آن روز داشتم، چقدر برایم غیر قابل تحمل بود. تمام تنم عرق سرد داشت. هزاران فکر ناجور در سرم رژه می رفت. اگر روزی دست پرهام به من می رسید، حتما سرنوشتی شبیه سرنوشت مهتاب نصیبم می شد. آبروی از دست رفته ام را چه باید می کردم. احساس کردم، هیچ کس مرا دوست ندارد و همه به چشم یک دختر بی بند و بار نگاهم می کنند. دلم می خواست فریاد بزنم"من خطایی نکردم، او حتی دستش به دستم نرسید. من حتی برایش مواد جا به جا نکردم. فقط چند پیامِ "دوستت دارم و منتظرتم،" برایش فرستاده بودم، که نامردی کرد و با آن ها آبرویم را برد. دلم می خواست فریاد بزنم"من فقط تشنه محبتش بودم، که با لبخند نگاهم می کرد و مهربان صحبت می کرد."دلم می خواست همه بدانند، من نانجیب و ناپاک نیستم. ولی افسوس این عکس ها و نوشته ها، آبرویی برایم باقی نگذاشت. تعجب می کردم چرا من را از منزلشان بیرون نمی کنند. شاید فقط و فقط دلشان برایم می سوزد. دوباره دلم آشوب شد. توی این دنیای به این بزرگی، جایی برای من نیست. من باید بمیرم تا خودم و دیگران راحت شوند. خوشی ولذتی ندارم. من‌کلا زیادی هستم. "تینا دخترک تنهایی" 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۲۵) با ورود خانم محمدی و آقا محمد، جو عوض شد. چشم دوختم به گونه های سرخش و چشمان براقش که سعی در مخفی کردن نگاهش از ما داشت. بسته ای در دست داشت. یکراست به اتاقش رفت. دایی رضا از جا بلند شد. نگاهی به ما کرد. هنوز سر به زیر و شرمگین ایستاده بودم. دستش را بلند کرد و گفت: -نگران نباش دخترم. توکلت به خدا باشه. فعلا یاعلی. فقط سر تکان دادم. از دیگران هم خداحافظی کرد و با صدای بلند گفت: -فاطمه جان بابا، کاری نداری، ما رفتیم. خانم محمدی با عجله از اتاق بیرون آمد: -خیلی ممنون، شما لطف دارید. سلام برسونید. آقا محمد، دست عمه اش را فشرد و خداحافظی کرد. بدون اینکه نگاهی به من و ریحانه کند، زیر لب گفت: -خانم ها خدانگهدار. زیر لب خداحافظی گفتیم. به خانم محمدی که رسید، مکثی کرد و بعد آرام گفت: -دختر عمه امری نداری؟ خانم محمدی با همان حالت شرم گفت: -ممنونم، در پناه خدا. به محض خارج شدن آن ها، سریع به اتاقش رفت و در را بست. با تعجب به ریحانه نگاه کردم. مرضیه خانم تعارفمان کرد که بنشینیم. به آشپزخانه رفت و ظرف میوه را آورد و روی میز گذاشت. نگاهی به در بسته اتاق کرد: -بهتره یه کم تنها باشه. لبخند زد: - بفرمایید خانم خوشگلا. راستی شام چی دوست دارید درست کنم؟ ریحانه گفت: -هیچی، یعنی اصلا راضی به زحمتتون نیستیم. بدون توجه به صحبت های آن ها، حواسم پِیِ خانم محمدی بود. حالتی که امروز از او می دیدم، هیچ وقت ندیده بودم. یعنی او هم عاشق شده؟ ولی چرا اینطور حالش دگرگون شد؟ یعنی چه اتفاقی بینشان افتاده؟ دلم می خواست پای درد دلش بنشینم. دلم می خواست بدانم، عاشق شدن او با عاشق شدن من چه تفاوتی دارد؟ اصلا این حس زیبای عشق، چقدر قدرتمند است که حتی او را هم دگرگون کرده؟ قدرت این زلزله، وجود او را هم لرزانده. حتی نتوانست جلوی ما خویشتنداری کند. از به یاد آوردن حسی که از عاشق شدن داشتم، لبخندی به لبم نشست. که باز آرنج ریحانه مهمانِ پهلویم شد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۲۶) با حرص گفت: -مرضیه خانم با شماست. به چهره خندان مرضیه خانم نگاه کردم: -ببخشید، حواسم نبود. -اشکال نداره گلم. نگران فاطمه جان نباش. چند دقیقه دیگه میاد. شما میوه تون را بفرمایید. به آشپزخانه رفت. سرم را پایین انداختم. ریحانه گفت: -تینا جان، حالت خوبه؟ -آره خوبم. نگران خانم محمدی هستم. یعنی دعواشون شد؟ پوزخندی زد: -تو نمی خواد نگران اونا باشی. فکر خودت باش. چرا باید دعوا کنند؟ اصلا به ما چه ربطی داره؟ گفتنش برای او ساده بود. او چه می دانست عشق یعنی چه؟ صدای باز شدن در اتاق باعث شد، هر دو بی اختیار، به سمت خانم محمدی بچرخیم. لبخندی که روی لب داشت، مشخص بود که کاملا ساختگی است. چشمان سرخش، نشان از اشک های ریخته شده اش داشت. اما به رویش نیاوردیم. ببخشیدی گفت و به آشپزخانه رفت تا آبی به صورتش بزند. صدای پچ پچ مادر و دختر به گوشمان رسید. حس کنجکاوی دست از سرم بر نمی داشت. درد خودم را فراموش کردم. فقط در فکرِ او و مشکلاتش بودم. لحظه ای بعد، روبرویمان نشست: -ببخشید، تنهاتون‌ گذاشتم. یه کم دلم گرفته بود. ریحانه ناشیانه گفت: -اشکال نداره. شما ببخشید ما باعث زحمت شدیم. -این چه حرفیه؟ چه زحمتی؟ اینجا خونه خودتونه. خب اگر مایلید بریم سراغ درس و مشقاتون؟ به اتاق رفتم تا کوله ام را بیاورم. چشمم به کاغذ کادو مچاله شده توی سطل زباله کوچک کنار اتاق افتاد. مکث کردم. دلم گرفت. حتما ناراحت بوده که کاغذ کادو را مچاله کرده. اگر برای من بود، حتما تا می کردم و یادگاری نگهش می داشتم. چه اتفاقی افتاده که خانم محمدی صبور و مهربان را به هم ریخته؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۲۷) ساعتی به درس و مشق گذشت. حواسم جای دیگری بود و خیلی تمرکز نداشتم. تمام سعیم را می کردم، تا آن دو را از خودم نا امید نکنم. ولی مگر می شد. این اتفاق هایی که پشت سر هم افتاد، تحلیل و پذیرفتنش برایم سخت بود. صدای زنگ تلفن خانه بلند شد و خانم محمدی گوشی را برداشت. با شنیدن صدای پدرش، نا خدا گاه صدایش را بالا برد: -وای باباجان قربونتون برم. چقدر دلم تنگ شده. الهی فداتون بشم. پس کِی چشممون به چهره نورانی تون منور می شه. وای بابا جان، طاقت نمیارم. همین الان هم کلی اذیت شدم. صدایش را پایین آورد و ادامه داد: -الان نمی شه، ولی امروز خیلی دلم تنگتون شده. کاش بودید و دلم کمی قرار می گرفت. از لحن کلامش متعجب بودم. در دلم حسرت خوردم. من حتی نتوانستم یک بار هم با پدر یا مادرم، به این راحتی صحبت کنم. همیشه حرف ها و غصه هایم در دلم می مانَد. آهی کشیدم و خودم را با درس مشغول نشان دادم. تلفنش را که قطع کرد، خوشحال و پر انرژی به سمتمان برگشت: -وای خدا را شکر، چقدر دلم براش تنگ شده. حد اقل صداش رو شنیدم. خب درس تعطیل، می خوام شادیم رو با شما تقسیم می کنم. پس بیایبد از خاطرات خوبمون تعریف کنیم. مخصوصا خنده دارهاش. قبلش یه خبر خوش بدم، نه نمی گم. باید صبر کنید. می خوام غافلگیر بشید. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۲۸) ریحانه با شوق شروع کرد به تعریف کردنِ خاطراتش با امیر و شیطنت هایشان. می خندیدم؛ ولی در دلم آشوب و نگرانی بود. شاید حتی نمی توانستم، ماجراهایی را که می گفت، تصور کنم. بالاخره هوا تاریک شد و وقت نماز. همه وضو گرفتیم و به نماز ایستادیم. هنوز الفاظ را به درستی بلد نبودم. هم رنج می بردم و هم شرمنده بودم. ریحانه عمدا بلند می خواند تا من تکرار کنم. بعد از نماز، حس خوبی داشتم. با اینکه مثل آن ها لذت نبردم، ولی خوب بود، خیلی خوب. هنوز خنکای مزه نمازخواندن، در دلم بود، که صدای زنگ در بلند شد. دیدنِ ساحل، با آن حجاب و چادرِ خوش دوختش، به خنکای دلم افزود. خودم را به آغوشش سپردم و تا می توانستم، بوسیدمش. متعجب از حرکاتم، با صدای بلند می خندید. بالاخره نشستیم. خانم محمدی و ریحانه سر به سرم گذاشتند و کلی خندیدیم. با وجود ساحل، گویی گمشده ام را یافته باشم، از ته دل می خندیدم. کنارش نشستم و دستش را محکم گرفتم. خیره رفتار و حرکاتش بودم. کلی از خانم‌ محمدی تشکر کردم. بابتِ دعوت کردنِ او. مرضیه خانم هم مادرانه، محبت می کرد و برایمان از خاطرات جوانی اش می گفت. بعد از خوردن شام خوشمزه ای که واقعا با اشتها خوردم، کمک کردم و ظرف ها را با ریحانه شستیم. دور هم نشستیم. مرضیه خانم، بافتنی اش را دست گرفت و مشغول شد. با تعجب به دستش نگاه کردم. خندید: -فکر کنم به بافتنی علاقه داری! -خیلی قشنگه، چی می بافید؟ -کارها سفارشیه. یه سری کار نوزاد سفارش گرفتم ، برای سیسمونی. -وای، یعنی برای دیگران می بافید؟ -بله عزیزم. من تقریبا همیشه، یه فعالیت اقتصادی دارم. هیچ وقت بی کار نبودم. حتی اون موقع که شاغل بودم. اصلا بی کاری رو دوست ندارم. -چقدر خوب. -دخترم، بی کاری هزار تا آفت داره. بهتره ما خانم ها هم همیشه مشغول باشیم. البته اگر کاری باشه که توی خونه انجام بدیم بهتره. هم سرگرمیم، هم کمک خرجی، یا بهتر بگم، در آمد داشته باشیم. الان که خیلی راحت می تونیم، هنرهامون رو توی فضای مجازی به فروش برسونیم. منم عکس نمونه کارهام رو توی فضای مجازی، در کانالم و گروه های مختلف ارائه می دم. همیشه کلی مشتری دارم. با تعجب نگاهش کردم. "یعنی، مرضیه خانم هم در فضای مجازی فعاله؟" فکر می کردم، اصلا طرف فضای مجازی هم نمی رود. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۲۹) دوباره خاطرات بدی که از فضای مجازی و پرهام داشتم، همه و همه جلوی چشمم به رژه رفتن، پرداختند. تمام بدبختی من از همان جا شروع شد. شبهایی که تنها بودم و دلم به پیام ها و استیکر و شکلک های امید بخشِ پرهام خوش بود. دل خوش کرده بودم، به چرندیاتش و برای از دست ندانش، به هرکاری راضی می شدم. نفس عمیقی کشیدم، از به یاد آوری لحظات آخری که حاضر به همکاری با او نشدم. هر دو باری که وسوسه ام کرد تا برایش بسته هایی را جا به جا کنم، به خیر گذشت. ولی از فکرِ اینکه نکند، بخواهد انتقام بگیرد، دوباره دلم آشوب شد. با صدای خنده ساحل و ریحانه به خود آمدم. مرضیه خانم لباس های نوزادی را که آماده کرده بود، روی میز چیده بود. هر کدام یکی را برداشته بودند و با عشقی مادرانه می بوییدند و می بوسیدند. ریحانه قربان و صدقه ساحل می رفت: -وای عروس جان، یعنی من عمه بشم، هزار تا از این لباس ها براش می خرم. جون من، ساحل جان، نا امیدم نمی کنین که؟ ساحل خندید و با شرم لباس را جلوی صورتش گرفت: -ریحانه، خجالت بکش، حالا کو تا اون موقع؟ -من این چیزا سرم نمی شه. توی خانواده ما، هر عروسی که میاد باید زود چند تا بچه کوچولو موچولو بیاره‌ فقط مامان من تنبل بوده. یادآوری بچه و نوزاد، به دلم شادی سرازیر کرد. کلی با لباس های نوزادی، حالمان خوب شد. ساحل لباس ها را زمین گذاشت: -مامان من هم با خیاطی خیلی کمک حال بابا بوده و هست. از وقتی یادم میاد خیاطی می کنه. الان هم که دیگه از مزون های مختلف سفارش کار داره. از حرفش تعجب کردم. یعنی پدر، مشکل مالی داشته و او کمکش کرده؟ دوباره ریحانه شروع کرد به سربه سرگذاشتنِ ساحل و همه خندیدیم. احساس می کردم، خانم محمدی از ته دل نمی خندد. دلم می خواست از رازش سر در بیاورم. امیدوار بودم امشب برایمان از خودش و آقا محمد بگوید. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۳۰) بالاخره بعد از شام، قرار شد دخترها در اتاقِ خانم محمدی، دور هم بخوابیم. تشک های تک نفره، با ملافه های سفید و تمیز، در اتاق کوچکش، کنار هم قرار گرفت. خانم محمدی سجاده ها و چادر نمازها را در پذیرایی گذاشت. تاکید کرد که حتما مرضیه خانم برای نماز صبح بیدارمان کند. مرضیه خانم عذر خواهی کرد و شب بخیر گفت. و اضافه کرد که، عادت به زود خوابیدن و زود بیدار شدن دارد. به اتاقش رفت و در را بست تا ما راحت باشیم. هر چند محفل دخترانه مان گرم بود و بگو بخند داشتیم؛ اما دل تو دلم نبود تا از سِر خانم محمدی سر در بیارم. ساحل گوشی به دست مشغول پیان دادن شد و رو به من گفت: -تینا، بابا سلام می رسونه. داره مرتب سفارشت رو می کنه. هر چی می گم حواسم هست، ولی باز هم سفارش می کنه. تلخندی زدم، یعنی نگران من شده؟ ریحانه زود گفت: -من می دونم چرا نگرانشه. آخه این خانم تا حالا نشده که شب از خونه دور باشه. نگران دختر کوچولوشون شدند. سرم را زیر انداختم و آهسته آهی کشیدم. یعنی اگر گوشی همراهم بود، به منم پیام می داد؟ یا فقط با ساحل راحت و صمیمی است؟ ساحل که حالم را دید گفت: -حسودیم می شه به خواهر کوچیکه، اینقدر هوا خواه داره، تازه مامانم بیشتر از من دوستش داره. لبخند مصنوعی ام از چشمش دور نماند. سرم را به سمت خودش کشید و گونه ام را بوسید. آرام کنار گوشم گفت: -دارم راست می گم. عزیزم. خانم محمدی لخندی زد: -واقعا که نمی فهمم، شما ها با این همه علاقه، چطور از هم دور بودید؟ ساحل آهی کشید: -راستش ما دور نبودیم. فقط شرایط جور نبود. سرش را پایین انداخت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۳۱) آهی کشید و ادامه داد: -خیلی چیزها هست که تینا خبر نداره. شاید توی این سالها خیلی اذیت شده، ولی دلیل اصلی اش را نمی دونه. شاید درباره ما و حتی بابا دید خوبی نداشتند. ما رو مسبب رنج های زندگیشون می دونن. ولی حقیقت چیز دیگه ایه. دلم نمی خواد امشبتون رو خراب کنم. یه موقعیت مناسب حتما همه چیز رو تعریف می کنم. با چشمان از حدقه بیرون زده نگاهش کردم: -چی شده؟ جریان چی بوده؟ تو رو خدا بگو. -آخه... خانم محمدی لبخند زد: -ساحل جان بگو، ما هم دوست داریم بدونیم. -آخه اذیت می شید. -نه بابا، چرا اذیت بشیم. همه زندگی ها رنج دارند. خود من توی زندگی کلی رنج کشیدم. اصلا شیرینی زندگی به این رنج هاست. خندید: -الانم توی دلم غم دارم، ولی می دونم اینها همه امتحانه. باید صبور باشیم. راضی باشیم و سعی کنیم که خوب زندگی کنیم. رنج هست. نحوه برخورد صحیح با رنج ها مهمه. دوباره خندید: -قرار بود شما تعریف کنید، من سخنرانی کردم. همه خندیدیم و منتظر چشم دوختم به لب های ساحل. تا بدانم آنچه را که سالها از دانستنش محروم بودم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۳۲) ساحل مکثی کرد و نگاهی به من انداخت. نفسی تازه کرد: -راستش ما توی زندگی خیلی سختی کشیدم. شاید حتی نتونید تصور کنید. ولی رنج های زیادی داشتیم و این مامانم بود که تمام این رنج ها رو مدیریت کرد. وگرنه بابا دوام نمی آورد. چشمانم از تعجب گرد شد. آنچه می گفت با تصوری که از زندگیشان در ذهنم داشتم، زمین تا آسمان تفاوت داشت. کنجکاوانه خیره اش شدم. سرش را زیر انداخت: -بابا بعد از دنیا اومدن تینا، تصمیم گرفت، شغلش رو عوض کنه. این وسط یکی از همکارهاش زیر پاش نشست که بیا با هم سرمایه گذاری کنیم و شرکت بزنیم. بابا سرمایه لازم رو برای این کار نداشت. با مادرم صحبت کرد. او هم پذیرفت که با فروش خونه و ماشین، سرمایه ای ردیف کنند. چون به توانایی بابا و البته به دوستش، اعتماد داشت. خلاصه این کار رو انجام دادند و شرکت کار خودش رو شروع کرد. ولی به همین جا ختم نشد، کلی هم وام گرفتند و قرض کردند. فقط به امید بالا بردن درآمد و تامین دوتا زندگی. چند ماه اول خوب بود؛ یک عده هم سرمایه گذاری کرده بودند و بابا به همه چک داده بود. اما یک دفعه شریکش، همه چیز رو بالا کشید و در رفت. طلبکارها از دست بابا شاکی شدند، حکم جلبش رسید. حتی پول پیش خونه ای رو که اجاره کرده بودیم رو هم به طلبکارها دادیم. رفتیم خونه مادربزرگم. هنوز یکی از دایی ها و خاله ام مجرد بودند و پدر بزرگ هم زنده بود. خونه اون ها هم کوچیک بود. ولی با این حال یک اتاق به ما دادند. ولی کاش همین جا تموم می شد. سخت ترین روزها، زمانی بود که بابا رو زندانی کردند. ناخداگاه فریادی کشیدم و دستم را روی دهانم گذاشتم. همه به من نگاه کردند. نفس عمیقی کشیدم: -چی می گی ساحل؟ بابا رو بردند زندان؟ -آره، درست زمانی که تو نزدیک به سه سال داشتی. البته منم بچه بودم ولی همه جیز یادمه. از صحبت های مامان و بابا می فهمیدم که مامانت سر ناسازگاری گذاشته و داره اذیت می کنه. ولی بابا به خاطر مراعات حالش، از این مسائل چیزی بهش نمی گفت. ببخش تینا جان اینو می گم، ولی انگار دچار افسردگی شده بود. مامانم سفارش می کرد که نگذار مادرت چیزی از این مسائل متوجه بشه. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۳۳) دست من را در دستش گرفت و لبخندی زد: -اما پدربزرگم نگذاشت بابا زیاد زندان بمونه. باغش رو فروخت و قسمتی از بدهکاری های بابا رو داد. چند ماه طول کشید تا تونستند رضایت طلبکارها رو جلب کنند. پول بعضی ها را کامل دادند. از بعضی ها هم مهلت گرفتند. بدترین روزهای زندگیمون بود. روزهای اول مامان فقط گریه می کرد. اما مادربزرگ و خاله خیلی دلداریش دادند. بالاخره تصمیم‌ گرفت کاری کنه. از همون موقع خیاطی را شروع کرد. قبلش فقط برای خودمون لباس می دوخت. ولی از اون به بعد به طور جدی و حرفه ای شروع کرد به خیاطی کردن. این طوری هم سرش گرم بود هم در آمدی داشت. زیاد طول نکشید که مشتری هاش زیاد شدند و حسابی سرش شلوغ شد. پدربزرگ و دایی هم دنبال کار بابا رو گرفتند. وقتی بابا آزاد شد، دیگه نه کاری داشت و نه پولی. خیلی سخت بود برای همه ما. یادمه که مامانت از اینکه بابا بهش سر نزده و خرجی نمی ده و این حرفا، حسابی شاکی شده بود. ولی باز هم بابا از این مسائل چیزی بهش نگفته بود. وقتی آزاد شد، مامان یه مقدار پول بهش داد و گفت براتون بیاره و عذر خواهی کنه. چون سینا هم کوچیک بود و شیر خواره. ولی تینا جان، باور کن بابا از روی عمد نبود که بهتون سر نمی زد یا خرجی درست و حسابی نمی داد. من شاهد رنج کشیدنش بودم. می دیدم تا صبح خواب نداره. توی خونه پدربزرگ راحت نبود. ولی کاری از دستش نمی اومد. خیلی طول کشید تا بتونه کاری پیدا کنه. کسی حاضر نبود بهش کار بده. حتی یک مدت مجبور شد، توی باغ های مردم کارگری کنه. دلم از این حرف ها گرفت. جلوی اشک هایم را نتوانستم بگیرم. ساحل اشک هایش را پاک کرد. آغوشش را برایم گشود. خودم را به آغوش خواهرانه اش سپردم و اشک ریختم. بوسه ای روی سرم گذاشت. دست نوازشش آرامش بخش دل بیقرارم شد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۳۴) ریحانه دستش را روی کمرم گذاشت: -بسه دیگه دختر، فیلم هندی راه انداختی. جیگرمون کباب شد. بلند شدم و اشک و لبخندم از حرف های ریحانه، در هم آمیخت. اشک هایم را با پشت دستم پاک کردم. لبخندی زد: -والا، دلمون خوش بود امشب یه دور همی دخترونه داریم کلی می خندیم. اگه این تینا گذاشت. بسه دیگه. همه میان اشک ریختمان خنیدیدم. خانم محمدی بیرون رفت و با پارچ شربتی برگشت: -به قول مامان مرضیه همگی، شربت گلاب لازم شدیم. دوباره خندیدیم و لیوان ها را یکی یکی پر کرد و دستمان داد. دوباره در سکوت، دلم برای رنج هایی که پدرم کشیده بود و قضاوت های نا به جای مادرم، درد آمد. آهی کشیدم و جرعه جرعه شربت را نوشیدم. ساحل لیوان را در سینی گذاشت و تشکر کرد: -ببخشید امشب، خیلی ناراحتتون کردم. ولی تینا حق داره همه چیز رو بدونه. واقعا دلم برای بابا می سوزه. روزهای سختی رو گذرونده. باور کنید هنوز هم درگیره مسائل مالیه. چون مجبور شد، برای پرداخت بدهی هاش، دوباره قرض بگیره. درآمد خودش و مامان، کفاف بدهی ها رو نمی داد. خدا رو شکر، حمایت های پدربزرگ و دایی، برامون خیلی کارساز بود. بابا حتی نگذاشت خانواده خودش چیزی بفهمند. پدر که نداشت مادرش هم که جز یک خونه، توی شهرستان چیزی نداشت. خواهرهاش هم رابطه خوبی با ما نداشتند. مامانم هم اصلا دلش نمی خواست بابا خودش رو پیش شوهر خواهرهاش کوچیک کنه. بعد از چند سال تونستیم یه خونه کوچیک رهن کنیم. شاید به خاطر همین سختی های زندگی بود که مامان و بابا تصمیم گرفتند دیگه فرزندی نیارن و من تنها موندم. البته تا خونه مادربزرگ بودیم تنهایی رو حس نمی کردم. ولی وقتی ازشون دور شدم، حسابی احساس تنهایی کردم. تلاشم این بود که با درس و مطالعه خودم رو سرگرم کنم. وقت های بی کاری هم کمک مامان می کنم.‌ الان که حسابی سرش شلوغه و از مزون های معروف سفارش داره. تمام اون سال هایی که بابا درگیر کار پیدا کردن و پرداخت بدهی هاش بود، مامان خرج زندگی رو تامین می کرد. الان هم که دیگه خدا را شکر در آمد بابا بهتر شده، باز هم راضی نیست بی کار باشه. می گه، اصلا بی کاری رو دوست ندارم. الان که فکر می کنم می بینم، همین کارکردن بود که توی اون سال های سخت مامان رو سر پا نگه داشت. منم تصمیم گرفتم اصلا بی کار نباشم. الان سنگ دوزی لباس هایی رو که مامان می دوزه انجام می دم. ولی یه چیزی توی این سال ها بیشتر از همه اذیتم می کرد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۳۵) نگاهی به چشمانم انداخت و با تردید گفت: - دلم برای بابا خیلی می سوخت. هر وقت مامانت زنگ می زد. آنقدر با صدای بلند، سر بابا داد وبیداد می کرد که ما هم می شنیدیم. بابا سعی می کرد پیش ما تلفنش رو جواب نده. ولی توی اتاق هم که می رفت، باز هم صداشون می اومد. بابا مجبور بود سکوت کنه. وقتی بزرگتر شدم، دلم می خواست که بیام خونه تون و همه چیز رو بگم؛ ولی جرات نداشتم. نمی دونستم چطوری باهام‌ برخورد می کنید. کاش اومده بودم. الان حسرت می خورم، چرا نیومدم و زودتر باهاتون صحبت نکردم. فکر کنم الان دیگه مامانت یه چیزهایی فهمیده که یه خورده کوتاه اومده. بابا هم داره یه کارهایی می کنه، برای بهتر شدن زندگی. البته خودش به موقعش همه چیز رو براتون می گه. لبخند زد و خم شد. گونه ام رو بوسید. آلان خیلی خوشحالم که اون روزهای سخت تموم شده. مامانم می گه،" زندگی بدون رنج نمی شه. هر کسی یه رنجی توی زندگیش داره. درسته که الان رنج های بی پولی و بدهکاری، رو به پایانه، ولی حتما یک رنج دیگه میاد و مهمون زندگیمون می شه. بهتره برای این مهمون ناخونده خودمون رو آماده کنیم. تا توی دنیا هستیم، انواع رنج ها مهمون زندگیمون می شن. اینکه رنج ها هستند و قطعا هر روز با یکیشون درگیریم، حقیقته. ولی مهم اینه که بپذیریم و باهاشون کنار بیایم. که اگه نخواهیم قبولشون کنیم، خودمون خرد و شکسته می شیم. ما باید همیشه آماده پذیرایی از رنج ها باشیم. پس بهتره مثل یک صاحب خونه با تدبیر، همیشه وسایل پذیرایی رو آماده و دم دست داشته باشیم. تا بهمون خوشی می رسه، زود دوق زده نشیم و تا بهمون رنجی می رسه، زود ناامید نشیم و خدای ناکرده ناشکری نکنیم." توی سخت ترین شرایط زندگی همیشه می گه"حواستون باشه، ناشکری نکنید. آخه شیطان قسم خورده کاری می کنم که بنده هات ناشکری کنند،" لبخندی زد و گونه هاش سرخ شد: -سر جریانِ ازدواج من، مرتب بهم می گفت"ساحل جان، زندگی مشترک رنج ها و خوشی های خودش رو داره، ولی با انتخاب امیر، مطمینا رنج های زیادی توی زندگیت خواهی داشت. الان که سربازه، رنج دوریش رو باید تحمل کنی. وقتی سربازیش تموم بشه، شغل نداره، در آمد نداره، خونه نداره، ماشین نداره، همه اینها رو باید بپذیری. تا بتونی کنارش احساس آرامش و خوشبختی کنی" 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۳۶) ریحانه خنده ای کرد: -خیلی هم دلت بخواد. داداش گلم در عوض اینقدر مهربون و با ایمانه که نگو. لنگه اش هیچ جا پیدا نمی شه. والا من هیچی نمی گم. صورتش را به تمسخر چرخاند و همه خندیدیم. ساحل به طرفش خم شد. گونه اش را بوسید: -خواهر کوچولو، ما هم بدی نگفتیما. اگر غیر از این بود که عمرا جواب مثبت می دادم. همه خنیدیم. خانم محمدی آهی کشید: -آره ساحل جان درست می گی. دقیقا مامان مرضیه هم همین ها رو به من می گه. منم پذیرفتم. هر چند که خیلی سخته. ساحل با شیطنت لبخندی زد: -فاطمه جان می شه دقیقا بگی چی رو پذیرفتی؟ خانم‌ محمدی که انگار اصلا حواسش نبود، جا خورد: -هیچی، بعنی، وای نمی دونم. همه خندیدیم. ریحانه دستهایش را به هم زد: -خانم، تو رو خدا، شما هم تعریف کنید. خب اشکالی نداره. من و تینا هم تجربه به دست میاریم. خانم محمدی متعجب از حرفی که شنیده بود، به ریحانه نگاه کرد. از شرم سرم را زیر انداختم. ساحل مداخله کرد: - اذیت نکنید این یه دونه خواهر شوهر من رو. راست می گه دیگه. این ها هم باید قبل از انتخاب یه آگاهی هایی داشته باشند. باید اولویت ها رو بشناسند. بدونن برای تشکیل یه زندگی مشترک، کدوم اصل ها مهم ترند. هنوز سر به زیر بودم. دوباره دلم آشوب شد. باز یاد حرف ها و خنده های پرهام افتادم. چطور او را برای ازدواج مناسب می دیدم. اصلا چه نقطه مثبتی داشت. غیر از اینکه از بی کسی و تنهایی به او پناه برده بودم. ولی محبتی که از روی عشق باشد نثارم نکرد. اول با زبان ریختن، مرا به سمت خود کشید و بعد آرام آرام، قضیه جا به جایی بسته هایش را عنوان کرد. هر بار که نمی پذیرفتم، سرم داد می زد و مرا بی عرضه و بی دست و پا می خواند. ولی من حتی بعد از قهر کردن ها و پاسخ ندادن به پیام هایم، باز هم مشتاقش بودم. هر چند که فهمیده بودم او چه می کند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۳۷) با اینکه از ترس انتقام گرفتنش به اینجا پناه آورده بودم، ولی باز هم با یاد آوری خاطراتش، دلم ناآرام می شد. ریحانه توی صورتم خم شد: -باز توی افق محو شدی؟ خب یه چیزی بگو. لبم را به دندان گرفتم و چشم غره ای نثارش کردم. خانم محمدی لبخندی زد: -تینا جان نگران چیزی نباش. تا وقتی برگرده زندان پیش خودم می مونی. اجازه نمی دم دستش بهت برسه. از تهدیدها و عکس ها هم نترس. خیالت راحت. اون تحت مراقبته. تمام حرکاتش زیر نظره. اصلا به خاطر همین آزادش کردند. پس خیالت راحت که اگر بهت نزدیک بشه، نیروهای انتظامی بلافاصله وارد عمل می شن. با تکان دادن سر، حرف هایش را تایید کردم. ولی آن ها چه می دانستند، من از چه رنج می برم. ساحل دستش را روی دستم گذاشت: -آبجی کوچولو همه مون هوات رو داریم. خیالت راحت. ریحانه با اخم نگاه کرد: -وای که چقدر خودش رو لوس می کنه. جمع کن بابا، وسطِ یه بحثِ مهم بودیما! بعد رو به خانم محمدی کرد: -خب، خانم جان می فرمودید؟ خانم محمدی با تعجب پرسید: -چی؟ -همون دیگه، قضیه رنج و این جور چیزا، فکر کنم یه جورایی هم به آقا محمد ربط داشته باشه. خانم محمدی لبش را گاز گرفت: -وای ریحانه، هیچ جور نمی شه تو رو دست به سر کرد. ساحل خندید: -حالا من که یه چیزایی می دونم. ولی ریحانه جون راست می گه، برای بچه ها تعریف کنید. -آخه ساحل جان، داستانش طولانیه. فقط بگم که ما چند وقتیه با هم نامزدیم. البته فقط خانواده های خودمون در جریانند. چون از روز اول قرار بر این بود که مدت زیادی نامزد باشیم، نخواستیم توی فامیل بپیچه. اون وقت هر روز بپرسن چی شد و کِی عروسیه. فعلا هم باید حالا حالا صبر کنیم. اینم رنج زندگی من، دوری از آقا محمد. -الهی، خب چرا زودتر ازدواج نمی کنید؟ -نمی شه. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۳۸) کمی مکث کرد و ادامه داد: -فعلا به خاطر کار آقا محمد نمی شه. البته درسش و کارش با هم. چون توی نیروی دریاییه، نمی تونه جایی ثابت باشه. مرتب در رفت و آمده. منم که باید روی پایان نامه ام تمرکز کنم. شرایطمون فعلا مناسب نیست. -یعنی عقد هم نکردید؟ -چرا، از همون روز اول. پدرم اجازه نداد که یک روز نامحرم باشیم. چون از بچگی همدیگر رو می شناختیم. نگرانی نداشتیم. راستش وقتی بابا با مرضیه خانم ازدواج کرد. یعنی از همان روز اول که ما رفت و آمدمون به خونه مادر مرضیه خانم شروع شد، با دایی رضا و خانواده اش هم آشنا شدیم. از اول ایشون مرد منطقی و قابل اطمینانی بود. پدرم خیلی بهشون احترام می گذاشت. توی شهرستان که بودیم، زیاد خونه هم می رفتیم. مادرشون هم زنده بود و منزل ایشون دور هم جمع می شدیم. منم که تنها بودم، خیلی جمع شون رو دوست داشت. مخصوصا که توی حیاط کلی با بچه های دایی رضا بازی می کردم. آخه دایی رضا دوتا دخترم داره. الان هر دو ازدواج کردند. هر دو از آقا محمد کوچک ترند. خیلی زود من رو توی جمع شون پذیرفتند. البته مرضیه خانم هم خیلی هوام رو داشت و سفارشم رو می کرد. دوران بچگی من با اومدن مرضیه خانم توی زندگیمون، از یکرنگی و بی انگیزگی در اومد. کنار ایشون و خانواده شون، احساس خوشبختی داشتم. تا اینکه قبل از دانشگاه، دایی رضا، برای پسرش ازم خواستگاری کرد. اصلا باورم نمی شد که محمدی که این همه با هم دنبال بازی می کردیم، از من خوشش اومده باشه. بابا قبول کرد و بقیه اش رو سپرد به خودم. مرضیه خانم باهام صحبت کرد. ولی من عاشق درس خوندن بودم، اصلا دلم نمی خواست به ازدواج فکر کنم. جواب رد دادم و گفتم، فقط درس برام مهمه. ایشون هم دیگه اصراری نکرد و گفت: -دلم نمی خواد به کاری مجبورت کنم، ولی به نظرم درس خوندن و ازدواج کردن، با هم منافاتی ندارند. حد اقل کمی فکر کن. نمی دونم چرا سر لج افتاده بودم. شاید ته دلم از اینکه محمد به خودم چیزی نگفته ناراحت بودم. به هر حال گفتم، نه و ماجرا تمام شد. ولی دیگه ذهنم درگیر بود. هر کاری می کردم نمی تونستم روی درس هام تمرکز کنم. خدا رو شکر رفتم دانشگاه. تصمیم گرفتم با تمام وجودم فقط و فقط درس بخونم. ولی امان از دل بیقرار. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۳۹) ریحانه لبخندی زد و به خانم محمدی نزدیک تر شد: - وای چقدر جالب، شما هم؟ خانم محمدی چشمانش را ریز کرد و لبخند زد: -خب عزیزم، همه ما در وجودمون محبت هست. این لطف خداست. فقط باید دقت کنیم تا محبتمون را در راه خودش خرج کنیم. ازدواج یه امر مقدسه، که خیلی در دین ما بهش سفارش شده‌. وقتی جوانی به سن ازدواج می رسه، باید ازدواج کنه. چه دختر و چه پسر. من خیلی اشتباه کردم که درس و دانشگاه رو بهانه کردم. راستش خودم خیلی اذیت شدم. محمد، همه ایده آل های یک همسر خوب رو داره. نباید تعلل می کردم. اصلا نمی دونم چم شده بود که بی دلیل جواب رد دادم. از همون موقع بدبختی ام شروع شد. تازه توی دانشگاه وضع بدتر بود. چند تا خواستگار برام پیدا شد. هرچه جواب رد می دادم، باز دوستهام برای برادر و نمی دونم فامیلشون ازم خواستگاری می کردند. نمی دونید توی اون چند ماه چقدر زجر کشیدم. دیگه خسته شدم. ولی جرات نداشتم راز دلم رو به مامان مرضیه بگم. تا اینکه خودش از حال و روزم یه چیزهایی فهمید. یه روز اومد توی اتاقم و با همون محبت مادرانه اش باهام صحبت کرد. گفت که می دونه توی دلم یه آشوبی هست و حالم مثل قبل نیست. از خودش و عشق و علاقه اش به بابا گفت، همون روزهایی که خودش از بابا خواستگاری کرده بود. بعد هم گفت، "من برات هر کاری بتونم می کنم. فقط دلم نمی خواد ناراحت ببینیمت. اگر دوست داری درد دلت رو برام بگو" خیلی سخت بود. ولی بالاخره لب باز کردم و به علاقه ام به محمد اقرار کردم. خیلی خوشحال شد و بوسه بارونم کرد. بعد هم‌ گفت" از اول هم می دونستم دلت پیش محمده. برای همین بهت اصرار نکردم. خواستم خودت پیش خودت دو دوتا چهار تا کنی و تصمیم قطعی بگیری" بعد از کلی ذوق کردن، بلافاصله به دایی رضا زنگ زد. اون ها هم خیلی زود خودشون رو رسوندن و این جوری ما محرم شدیم. ولی دیگه محمد شغلش رو انتخاب کرده بود. باید مشکلات کارش را قبول می کردم. وقتی دیدم توی دلم چقدر دوستش دارم. همه چیز رو پذیرفتم. رنج دوری و گاهی رنج بیخبری. سرش را پایین انداخت و اشکی که گوشه چشمش بود پاک کرد. امروز هم قسمت من از بودنش همون چند ساعت بود باز هم رفت. شاید تا چند ماه دیگه نبینمش. خیلی سخته. ساحل آخیشی گفت و او را در آغوش گرفت. دلم به حالش سوخت. باز یاد بی مهری های پرهام و دلتنگی های خودم برایش افتادم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۴۰) ولی عشق پاک این ها کجا و علاقه و وابستگی یک طرفه من، به مردی خلافکار، کجا؟ آهی کشیدم و دلم پر از غصه شد. ریحانه با چشمان ترش خنده ای کرد: -وای چقدر امشب، فیلم هندی داریم. بابا به خدا دلمون پوسید. یه کم از خوشی هاتون بگید، دلمون شاد بشه. خانم محمدی خود را از آغوش ساحل بیرون کشید: -ریحانه جان، این رنج ها شیرینی خودش رو هم داره. شعار نمی دم، باور کن، این رنج ها رو دوست دارم. وقتی که بدونیم رنجی که می کشیم، بر خلاف فرمان خدا نیست و تقدیر خودشه، تحملش سخت نمی شه. بر عکس شیرین هم هست. و وعده خدا که می فرماید(ان مع العسر یسرا) (همراه هر سختی آسانی هست) دل آدم را قرص می کنه. مطمئن می شیم که خودش حواسش بهمون هست. خودش که ما رو آفریده می دونه چی برامون خوبه. چون حکیمه، از روی حکمتش تدبیر می کنه. حتما این رنج برای من خوب بوده که برام تقدیر کرده. -واه، خانم محمدی یه چیزی می گیدا! مگه می شه درد و رنج برای آدم خوب باشه؟ یعنی چی؟ ما درد بکشیم بعد بگیم خوبه؟ خانم محمدی لبخند زد: -راست می گی ریحانه جان، آخه من اصل کاری رو بهتون نگفتم. بذار از اول شروع کنیم. یادته توی کلاس درباره آرامش بحث می کردیم؟ -آره آره، یادمه خیلی خوب بود. ولی شما جمع بندی آخر رو انجام ندادی. از پیش آمدن این بحث، خوشحال شدم. گوش هایم را تیز کردم: -منم متوجه آخر بحث نشدم. خیلی دلم می خواد بدونم چطوری می شه به آرامش رسید. ساحل خندید: -بچه ها، اینجا کلاس درس نیستا. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۴۱) ریحانه با خنده گفت: -ببخشیدا، ما مثلا خواهر شوهریما. روی حرف ما حرف نیاد. ساحل خم شد و در آغوشش او را فشرد گفت: -خواهر کوچیکه از این حرفا نداریما. این حرفا مال قدیما بود. همه خندیدیم. تا از نفس افتادیم. ریحانه به زحمت خودش را از زیر دست ساحل که قِلقِلکش می داد، رهاند. به دیوار تکیه داد و بعد از کمی خندیدن رو به خانم محمدی کرد: -بیچاره مرضیه خانم، مطمئنید توی این همه سر و صدا، تونسته بخوابه؟ - آره بابا خیالتون راحت. مامانم سرش رو روی بالش بگذاره، پاداش هفتم رو توی خواب دیده. نفس عمیقی کشیدم و با لبخند، چهره های شادشان را یک به یک از نظر گذراندم. کلی حسرت خوردم که این سال ها از بودن در جمع شان محروم بودم. ریحانه نفسی تازه کرد: -خب بریم سر اصل مطلب. کجا بودیم؟ با صدای بلند گفتم: -آرامش، قرار بود بحث رو جمع بندی کنیم. ساحل لبخند دلنشینی نثارم کرد. دلم مثل قند آب شد، از مهری که در لبخندش بود. خانم محمدی کمی مکث کرد: -خب ببینید، قبلا هم توی کلاس خیلی بحث کردیم، ولی بچه ها همه اون حرف ها درست بود. برداشت بچه ها و چیزهایی که گفتند. اما با توجه به این اتفاق هایی که افتاده، دلم می خواد الان جواب سوالم رو بدید. به نظر خودتون چه چیزی به آدم آرامش دائم می ده؟ من و ریحانه به هم نگاه انداختیم. ریحانه گفت: -خانم نمی دونم والا، راهنمایی کنید. خانم محمدی به سمتم برگشت: -تینا جان، تو الان بهتر می تونی بگی. توی این مدت، برای چی این اتفاق ها برات افتاد. البته نمی خوام ناراحتت کنم. ولی می خوام خودت به نتیجه برسی. ببخش که سریع می پرسم. ولی چرا طرح دوستی پرهام رو قبول کردی؟ چی شد که ازش دل کندی؟ با یادآوری خاطرات پرهام دوباره حالم بد شد. سرم را زیر انداختم. سوال به جایی بود. راستی چرا جذب پرهام شدم؟ مگر او با دیگران چه تفاوتی داشت؟ اصلا چرا من؟ برای او که من با دیگران فرقی نداشتم. چرا دخترهای دیگر به سمتش نرفتند؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۴۲) هر چه بود، فقط اشتباه بود و بس. دوباره آهی کشیدم که دیدم ریحانه توی صورتم خم شده و لبخند می زند. ناخداگاه به قیافه با مزه اش خندیدم. ساحل با اخم گفت: -وسط یه بحث مهم جای خندیدنه؟ ریحانه با همان چهره خندانش نگاهش کرد: -نمی دونم والا. از این خواهرت بپرس. تا فرصت پیدا می کنه، می ره توی هپروت. نمی دونم اونجا چه خبره که دم به ساعت خانم تشریف می بره. به بازویش ضربه زدم: -چی می گی برای خودت؟ اونجا کجاست دیگه؟ -خب اگر می دونستم که منم می رفتم. -ریحانه تو رو خدا اذیت نکن. اگر گذاشتی به آرامش برسیم. خانم محمدی، دستانش را به هم کوبید: -به به، چه شاگردایی؟ داشتیم نطق می کردیما! -ببخشید، همه اش تقصیرِ منه. مرتب خاطراتم توی ذهنم میاد. نمی دونم چه کار کنم تا فراموش کنم و راحت بشم. -نگران نباش، فراموش می کنی. البته شاید کمی طول بکشه. البته برای اینکه راحت تر فراموش کنی باید خودت هم کمی تلاش کنی. منم می خواستم به اینجا برسیم. نفسی تازه کرد: -ببینید، ما هر عملی در زندگی انجام بدیم، صد در صد پیامدهایی داره. حالا یا منفی یا مثبت. این پیامدها ممکنه رنج هایی رو هم برامون بوجود بیاره. در کل رنج های زندگیمون یه سری شون مسببش خودمونیم. که می تونیم با عملکرد بهتر و دقت بیشتر از این رنج ها کم کنیم. ولی یه سری رنج ها برامون مقدر شده. نمی شه کاریش کرد‌. حالا برای خودتون توی ذهنتون هر کس رنج های زندگیش رو دسته بندی کنه. ببینیم به چه نتیجه ای می رسید. منم برم رنج چای درست کردن رو به جون بخرم. برای پذیرایی از عزیزان دلم. لبخندی زد و بیرون رفت و من دوباره غرق شدم در خاطرات پر از رنجم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۴۳) تا به حال این شکلی به زندگی نگاه نکرده بودم. "رنج هایی که خودم مسبب آنها بودم" مثل چی؟ همین قضیه پرهام، من هم می توانستم مثل دختران دیگر، به او بی تفاوت باشم. به سمتش نروم و این همه برای خودم و خانواده ام رنج و سختی درست نکنم. می توانستم این یک سال گذشته را فقط و فقط به درس و مشقم برسم و نتیجه خوبی بگیریم. این همه درد و رنج و بدبختی را برای خودم و خانواده ام بوجود آوردم که چه شود؟ ناخداگاه نگاهم روی مچ دستم ثابت شد. هنوز آثار بخیه ها به خوبی مشخص بود. با انگشتم، روی آن ها را نوازش کردم. اگر کمی فشار رویشان می آمد، احساس درد می کردم. دردی برای خودم ساختم که مطمئنا تا آخر عمر همراهم بود. دستان گرم ساحل روی دستم نشست: -بهش فکر نکن خواهری، گذشته. باید فکر ساختنِ آینده باشی عزیزم. لبخندِ روی لبش و اطمینان توی نگاهش، نوید آینده خوبی را می داد. لبخند زدم و امیدوارانه نگاهش کردم. خانم محمدی با سینی چای وارد شد و آن را زمین گذاشت: -بفرمایید، نوش جانتان. لطفا از این کلوچه ها هم بخورید تا ضعف نکنید. فکر کنم دیگه بهتره تا اذان بیدار بمونیم. اگر بخوابیم خواب می مونیم. هر چند مامانم همه رو بیدار می کنه. ولی دیگه خواب نمی صرفه. بعد از نماز می خوابیم. ریحانه خندید: -راست می گید خانم این بیدار شدن برای نماز صبح هم خودش یه رنجه. من که بعضی وقت ها خیلی برام سخته. نه اینکه نماز خوندن سخت باشه ها نه. این بیدار شدنه سخته. همه خندیدیم. ساحل گفت: -تنبلی نداشتیما. خواهر شوهر باید زرنگ باشه. خانم محمدی گفت: -راست می گه، منم که بعضی شب ها بابته تحقیق و مطالعه دیرتر می خوابم، صبح بدنم رو به سختی از تشک جدا می کنم. هر چند، مامانم مرتب سفارش می کنه که زود بخوابم. ولی گاهی واقعا نمی شه. لبخندی زد و ادامه داد: -خب یه رنج پیدا کردیم، رنج صبح زود بیدار شدن. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۴۴) خندیدیم و با هم فنجان های چای را برداشتیم. الحق که خوردنش، با کلوچه های خوشمزه ای که از قبل مزه اش زیر دندانم بود، حسابی چسبید. هیچ وقت فکر نمی کردم از مسائل ساده ای مثل چای خوردن هم لذت ببرم. اصلا چرا باید در جاهای غیر خانه و خانواده و در مسائلی دورتر و به ظاهر بزرگتر، دنبال لذت بگردیم. لذت بردن از زندگی، خیلی ساده بود و من بیخبر بودم. نگاهی به فنجان چای در دستم انداختم، نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را باز و بسته کردم. واقعا این لذت بردن و حال خوبم از خوردن یک فنجان چای دارچین، کنار دوستانم بود. مگر یک آدم از زندگی چه می خواهد، داشتنِ حالِ خوش و به قول خانم محمدی" آرامش" آیا این حالی که داشتم آرامش نبود. از صدای خنده ریحانه به خود آمدم. متعجب نگاهش کرد. به ساحل که اخم آلود به او زل زده بود، اشاره کرد. متوجه نشدم و سرم را تکان دادم. کمی خم شد طرفم: -بابا یه خاطره از داداشم تعریف کردم، عروس خانم ناراحت شد. -چی گفتی مگه؟ -هیچی بابا درباره رنجی که به من داد. -یعنی امیر آقا و رنج دادن، مگه می شه؟ ساحل با صدایی بلند گفت: -آفرین، منم همین رو می گم. ریحانه خندید و سرش را کج کرد و به حالت مسخره گفت: -حالا کجاهاش رو دیدی؟ خدا نکنه اون روش بالا بیاد، ببین چه می کنه؟ منم کاری نکرده بودم که بی هوا یک لیوان لب خنک، وسط زمستون، درست زمانی که برای برف بازی رفته بودیم، روی پشت بوم، پاشیدم روی سر و صورتش. خب این اصلا ناراحتی داره؟ که آقا عصبانی شد و با گلوله برف دنبالم کرد. پام سر خورد و زمین افتادم. نامردی نکرد، یک عالمه برف روی سر و صورتم ریخت. اولش خندیدم؛ ولی بعد حسابی سردم شد. بماند که سه روز هم از سرماخوردگی، جرات بیرون رفتن از خونه و جدا شدن از بخاری رو نداشتم. خب دورغ می گم؟ این هم یه رنج بود که امیر خان، برای من درست کرد. از نحوه تعریف کردنش و شکلک هایی که در می آورد، می خندیدیم. به طوری که دل درد گرفته بودم. ساحل با همان حالت خنده گفت: -خدا بده از این رنج ها. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490