۲۷۳)
#تینا
#قسمت_۲۷۳
کنارم نشست؛ به دیوار تکیه زد و زانوانش را بغل گرفت. سر به آسمان بلند کرد. قطرات اشک، پی در پی بر گونه اش جاری شد. سر به زیر انداختم و در خود فرو رفتم.
چند لحظه انگار در این عالم نبود. نه می دید و نه می شنید. فقط در سکوت اشک می ریخت.
بغض گلویم را فشرد؛ ولی دلم نمی خواست گریه کنم. نمی دانستم برای چه باید اشک بریزم؟
بعد از چند دقیقه، با پشت دست، اشک های روی گونه هایش را پاک کرد. به رویم لبخند زد.
احساس کردم، از عالمی که در آن بود، برگشته.
حس هایی جدیدی، در وجودم شکل گرفته بود. حس عجیبی، که گویی او را درک می کردم.
کمی که به چهره ام نگاه کرد، لبخندش عریض تر شد و گفت:
-بهت تبریک می گم. خوش به حالت.
چشمانم از حدقه بیرون زد:
-تبریک! بابتِ چی؟
نزدیک شد. پیشانی ام را بوسید:
-به خاطر عنایتی که از طرف خدا بهت شده.
به خاطر حال خوشی که پیدا کردی. این ها مثل تولد می مونه. تو دوباره متولد شدی.
تولدت مبارک.
با چهره درهم نگاهش کردم. از صحبت هایش هیچ نمی فهمیدم.
تعجبم را که دید، سرم را به سینه اش چسباند و روی موهایم را بوسید.
با حسرت نگاهم کرد:
-تینا، قدر خودت را بِدون. مواظب این حس های قشنگت باش. تو... تو..
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۷۴)
#تینا
#قسمت_۲۷۴
حرفش را قطع کرد و دست به گونه های خیسش کشید. متعجب نگاهش کردم. از حرف هایش چیزی نفهمیدم. او چه می گفت؟ من هنوز از خوابم و از احساسم چیزی نگفته بودم. چطور متوجه شده بود؟ مات و مبهوت، به دیوار روبرو زُل زده بودم. از جا بلند شد و کمی قدم زد.
کلافگی از سر و رویش می بارید. دست لای موهایش فرو برد. کنار پنجره ایستاد، گوشه پرده را کنار زد. دوباره به طرفم برگشت.
کنارم نشست:
-تینا جان، خدا بهت یه فرصت دوباره داده. تو الان مثل نوزادی که تازه متولد شده، هیچ گناهی نداری. پاکِ پاک هستی. امشب حالتِ عجیبی ازت دیدم. توی یه عالم دیگه بودی. باور می کنی، داشتی آیات قرآن رو می خوندی؟
سرم را زیر انداختم، به خاطر آوردم صوت دلنشینی را که در خوابم آیات قرآن را تلاوت می کرد. تکرار آیات بر لبم جاری شد. زیر لب زمزمه کردم" ان مع العسر یسری"
سر بلند کردم که چهره متعجبش را جلوی صورتم دیدم. هیجان زده پرسید:
-چی؟ چی گفتی؟ پس یادته کجا بودی؟ یادته چی شنیدی؟
-بله، یادمه، ولی من که هنوز تعریف نکردم. شما از کجا می دونی؟
کمی عقب رفت و نفس عمیقی کشید:
-کنارت بودیم. داشتیم می شنیدیم هر چی که می گفتی. البته صدات به سختی به گوش می رسید.
برای لحظه ای هم که دیگه هیچ صدایی نداشتی. حتی نفس هم نمی کشیدی.
واقعا همه مون رو ترسوندی. خدا رو شکر که برگشتی. این یعنی یه فرصت دوباره. یه تولد دوباره. پس باید از این فرصت به خوبی و درستی استفاده کنی.
-درست می گید. ولی من اصلا زندگی کردن بلد نیستم. من فقط بدبختی رو بلدم. اصلا نمی دونم چی خوبه، چی بده، نمی دونم باید چه کار کنم؟
دستی به گونه ام کشید:
-غصه نخور، ما کمکت می کنیم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۷۵)
#تینا
#قسمت_۲۷۵
بغضم شکست و اشکم جاری شد. آغوش گشود و مرا به خود چسباند. نوازشم کرد:
-غصه نخور. همه چیز درست می شه. فردا هم روز خداست. یه کم استراحت کن. از فردا با هم یه برنامه ریزی توپ می کنیم. نگران نباش. همون خدایی که نجاتت داده، خودش راه هدایت رو هم برات باز کرده. صبور باش.
نمی دانم چقدر گذشت، صدای اذان که بلند شد. هر دو برای خواندن نماز برخاستیم. بقیه هم بیدار شدند. کنار هم نماز خواندیم. تمام حواسم به خانم محمدی بود که ببینم بعد از نماز چه می کند. تسبیح به دست گرفتم که ریحانه صدایش را عمدا کمی بالا برد:
-الله اکبر....الحمدلله... سبحان الله.
با او تکرار کردم. به سجده شکر رفتم که خوابم و حالت هایی که داشتم را دوباره به یاد آوردم. حال خوش سبکبالی، به من دست داد. عطر دلنشین سجاده، حالم را بهتر کرد. عمیق نفس کشیدم. ذکر های خانم محمدی را به خاطر آوردم."الهی العفو"
زمزمه کردم. دلم می خواست ساعت ها به همان حالت بمانم. اما باز ریحانه شیطنش گل کرد:
-تو رو خدا بسه تینا، دیگه حوصله نعش کشی و عزاداری نداریم. فردا هم روز خداست. بقیه اش رو بگذار برای بعد. یالا بلند شو ببینم.
ساحل که با زحمت جلوی خنده اش را گرفته بود، گفت:
-ریحانه تو رو خدا اذیتش نکن. چه کارش داری؟
-چه کارش دارم؟ این خانم به اندازه کافی امشب، دقمون داده. دیگه بسه.
دستش را روی کمرم گذاشت و تکانم داد:
-ببین خانم، من دیگه رفتم بخوابم. پس پاشو که اینجا اگه دور از جون پس بیفتی، هیچ کس نیست به دادت برسه. همه داریم می ریم که بخوابیم.
دیگر نتوانستم طاقت بیاورم، سر از سجده برداشتم.
ساحل دلش را چسبیده بود و با زحمت خنده اش را کنترل می کرد. خانم محمدی و مرضیه خانم هم می خندیدند. با دیدن چهره متعجب من، ساحل صدای خنده اش را مثل توپ در خانه رها کرد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۷۶)
#تینا
#قسمت_۲۷۶
بعد از کلی خندیدن به دلقک بازی های ریحانه،
برای خوابیدن آماده می شدم که ساحل و ریحانه
حاضر و آماده بالای سرم ایستادند.
-کجا؟
ساحل گفت:
-زودتر بریم تا امیر نرسیده، برای استقبالش باشیم.
خم شد و گونه ام را بوسید:
-مواظب خودت باش، برمی گردم. اگر چیزی لازم داری برات بیارم.
-نه چیزی لازم ندارم. برید به سلامت.
ریحانه هم خداحافظی کرد و رفتند.
با رفتنشان دلم گرفت. وجود ساحل کنارم برایم اطمینان و آرامش داشت. عجیب صبور و مهربان بود. از آرامشش، احساس خوبی پیدا می کردم.
نفس عمیقی کشیدم. خانم محمدی گفت:
-بهتره بری توی اتاق راحت تر بخوابی.
الانه که مامان مرضیه برنامه روزانه اش رو شروع کنه.
چشمی گفتم و به اتاق رفتیم. من که دراز کشیدم، لب تاپ و وسایلش را برداشت و بیرون رفت.
چشم که باز کردم، اتاق از نور پنجره، روشن شده بود. احساس سبکی و راحتی داشتم.
کمی غلت زدم و تمام حوادث شب گذشته را مرور کردم. بوی خوب غذا، گرسنگی ام را به خاطرم آورد. بلند شدم و رختخواب را جمع کردم.
خانم محمدی سخت مشغول مطالعه و تایپ کردن بود. مرضیه خانم هم لباس نوزادی خوشرنگی را که بافته بود، اتو می زد. لبخندی زدم و در دل حسرت خوردم به این همه فعالیتی که در این خانه بود و ما چقدر عمرمان را به بطالت گذرانده بودیم. سلام دادم، با خوشرویی پاسخم را دادند.
دست و رویم را شستم. قوری چای روی سماور بود، به خودم جرات دادم و چند فنجان چای ریختم. وقتی با سینی چای بیرون رفتم، هر دو متعجب نگاهم کردند و بعد از گفتن تشکر، فنجان چای را برداشتند و روی میز گذاشتند. کنار مرضیه خانم نشستم و فنجانم را به دست گرفتم.
مرضیه خانم لباس را از زیر اتو بالا آورد:
-چطوره؟
-خیلی قشنگه. دستتون درد نکنه.
با ذوق لباس را روی مبل گذاشت:
-خنک بشه، کاورش کنم. قراره فردا تحویل بدم. خدا رو شکر این آخریش بود. الهی که نوزادشون با سلامتی دنیا بیاد.
آهی کشید و فنجان چای را به دهانش نزدیک کرد. سکوتش نشان از فرو رفتنش به فکر یا خاطره ای بود.
در سکوت چای نوشیدیم.
لباس صورتی دخترانه زیبا و کوچک را در کاور گذاست. به اتاق رفت و بقیه را هم آورد.
چند دست لباس و کفش و کلاه دخترانه و یک دست هم پسرانه. با دقت و علاقه خاصی تک تک شان را نشانم می داد و در کاور می گذاشت.
بعد از اتمام کارش، آهی کشید:
-کاش، این بچه ها وقتی بزرگ می شن هم از حالشون با خبر باشم. خیلی دوست دارم بدونم، چه سرنوشتی پیدا می کنند. دعا می کنم همگی خوشبخت و عاقبت بخیر بشن.
برای یک لحظه به خاطر آوردم که خودش هیچ وقت طعم مادر شدن را نچشیده. سر به زیر انداختم که صدای گوشی ام از اتاق بلند شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۷۷)
#تینا
#قسمت_۲۲۷
به صفحه گوشی که نگاه کردم، توانم را از دست دادم. لبم را گزیدم و بلافاصله آن را به خانم محمدی دادم. با نگرانی به چهره ام نگاه کرد:
-چی شده؟ کیه؟ چرا جواب نمی دی؟
-نمی دونم. می ترسم...
نتوانستم ادامه دهم. گوشی را خاموش کرد:
-دختر خوب اینکه دیگه ترس نداره. از این به بعد هر شماره ناشناسی زنگ زد یا پیام داد، در جا مسدودش کن. بیا گوشی رو بگیر و این شماره رو مسدود کن. راحت.
با دستان لرزان گوشی را گرفتم و کنارش نشستم.
دستش را روی دستم گذاشت:
-نترس عزیزم، هر کاری یه راهی داره. اگر از راه درست وارد بشیم، به مشکل بر نمی خوریم. اصلا شاید کسی اشتباهی زنگ زده؛ ولی به حال تو هیچ فرقی نمی کنه، همه ناشناس ها رو مسدود کن.
هر وقت هم با گوشی کار نداشتی، خاموشش کن.
-اصلا برای همیشه خاموشش می کنم.
من اصلا گوشی نمی خوام.
وقتی کارم تمام شد، آفرینی گفت و گوشی را گرفت و روی میز گذاشت:
-تینا جان، الان می شه از فضای مجازی و تلفن همراه کلی بهره برد. اصلا نمی شه نادیده گرفتش.
فقط باید در استفاده ازش دقت کنیم همین.
البته فرقی نمی کنه، برای استفاده از هر وسیله ای باید دقت کنیم. مامان مرضیه همیشه می گه، "از چاقو هم برای جراحی و نجات بیمار استفاده می شه هم برای قتل و کشتن نفس."
همه چیز به خودمون بستگی داره.
مرضیه خانم گفت:
-درسته عزیزم، الان این لباس های خوشگل رو می بینی، همه رو توی فضای مجازی آموزش دیدم.
تازه کلی کلاس دیگه هم دارم.
حرف هایشان درست بود؛ ولی دستانم هم چنان می لرزید. اگر پرهام پیدایم کند، چه می شود؟
او دست بردار نبود. حتما انتقام می گیرد.
خانم محمدی دوباره دستش را روی دستم گذاشت:
-اینقدر غصه نخور. نگران هیچی هم نباش. وقتی به خدا پناه بردی، دلت قرص باشه. هوات رو داره.
این بار صدای گوشی او از اتاق آمد. رفتن و بر گشتنش از اتاق طولانی شد. پیش خود اندیشیدم که حتما نامزدش است که این همه صحبت برای هم دارند. ولی وقتی از اتاق بیرون آمد، با دیدن گونه های خیس و چشمان قرمزش، چشمامم از حدقه بیرون زد:
-چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
آب دهانش را قورت داد:
-متاسفانه اتفاق بدی افتاده.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۷۸)
#تینا
#قسمت_۲۷۸
با نگرانی از جا پریدم:
-چی شده؟ مامانم؟ بابام؟ ای وای سینا؟
اشکم همزمان سرازیر شد.
نزدیک شد و دستم را گرفت:
-نه عزیزم، اونا خوبند، ولی متاسفانه، امیر آقا، دیشب اتوبوسشون تصادف کرده. نزدیک های قم، راننده خوابش برده. با یک اتومبیل برخورد کردند و اتوبوس واژگون شده. الان هم امیر آقا بیمارستانه.
پاهایم سست شد و روی زمین افتادم. مرضیه خانم با شتاب نزدیک شد و مرا در آغوش گرفت. خانم محمدی شانه ام را ماساژ داد:
-تینا جان، قوی باش. خدا رو شکر حالش زیاد بد نیست. الان هم ساحل و بقیه کنارش هستند.
نفسم بند آمده بود. حتی گریه کردن هم برایم دشوار شد. مرضیه خانم، دوباره برایم شربت گلاب آورد. متفکر نگاهم کرد و گفت:
-عزیزم، از این اتفاق ها توی زندگی هر کس می افته. دنیا پر از این حوادثه، باید قوی باشی تا بتونی خوب زندگی کنی. قرار نیست با کوچک ترین استرس، به این حال و روز بیفتی. مادر جان قوی باش.
سرم را زیر انداختم. خوب که فکر کردم، دیدم درست می گوید. دم به ساعت، غش می کنم و این بنده خداها مرتب باید به فکرِ به هوش آوردن من باشند. حتی حسابِ تعدادِ شربت های گلابی را که به خوردم دادند، را هم ندارم.
سکوتم را که دیدند، خانم محمدی نوازشم کرد:
-درست می شه، نگران نباش.
از جا بلند شد و رو به مادرش گفت:
-ولی مامان، حتما به فکرِ اصلاح تغذیه تینا هم باش. به قول خودتون حتما مزاجش به هم ریخته.
البته از لاغری و سیاهی زیر چشمش هم مشخصه، غلبه سودا داره. ماشاءالله شما که استادی، یه کاری براش بکن.
بعد هم لبخند زد و گونه ام را بوسید.
مرضیه خانم با مهربانی دست بر سرم کشید:
- دختر گل خودمه. هواش رو دارم.
چقدر زود حال دلم با مهربانی آن ها خوب شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۷۹)
#تینا
#قسمت_۲۷۹
قرار شد خانم محمدی، عصر به بیمارستان برود.
هر چه اصرار کردم، قبول نکرد مرا با خود ببرد.
البته خودم هم می ترسیدم، مبادا چشمم به چشم پرهام بیفتد. باورم نمی شد، مردی که روزی برای لحظه ای دیدنش، کلی التماسش می کردم؛ الان برایم تبدیل به بلای جان شده باشد. هر چه به گذشته فکر می کردم، حالم بدتر می شد و از خود بیزار می شدم. از حماقت های خودم، از کثافت کاری های پرهام، حالم به هم می خورد.
خانم محمدی رفت و ما در خانه تنها ماندیم.
قول داد به محض رسیدن تماس تصویری بگیرید تا با ساحل صحبت کنم. مرضیه خانم بی کار ننشست؛ اول یک لیست غذایی برایم نوشت و یک لیست هم از پرهیزات غذایی آماده کرد.
لیست سوم هم چند شربت و دمنوش بود. خیلی هم سفارش کرد که باید مو به مو اجرا کنم.
در جواب دلسوزی های مادرانه اش فقط چشم می گفتم. هنگام مکالمه تلفنی اش با مادرم هم کلی سفارش در مورد آرام بودن محیط و نبودن استرس در منزل، کرد. هر چه او بیشتر سفارش می کرد و دل می سوزاند، من بیشتر شرمنده می شدم. مخصوصا که از همان لحظه پرستاری اش را هم شروع کرد. برایم دمنوش مخصوص و غذای مناسب آماده کرد.
هم پدر و هم مادر، یک به یک زنگ زدند و حالم را پرسیدند. از لحن کلامشان مشخص بود که از دعوا و درگیری خبری نیست. از خوشحالی شان، شاد شدم. حتی سینا کلی سر به سرم گذاشت و خندیدیم.
خانم محمدی به قولش وفا کرد، با تماس تصویری که برقرار کرد، با ساحل و ریحانه،حتی امیر آقا صحبت کردم. خدا را شکر خوب بود فقط کمی صورتش مجروح شده بود و عضلاتش کوفتگی داشت. خیالم راحت شد و نفس عمیقی کشیدم.
که زنگ خانه به صدا در آمد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۸۰)
#تینا
#قسمت_۲۸۰
بی اختیار از جا پریدم. انگار قرار نبود که زندگی من رنگ آرامش بگیرد. چشمان مضطربم بین درباز کن خانه و مرضیه خانم، می چرخید.
اما او با آرامش از جا بلند شد و
گوشی آیفن را برداشت. هر چه پرسید" بله، بفرمایید، شما؟" جوابی نشنید.
گوشی را گذاشت و رو به من گفت:
-حتما اشتباه زنگ زدن، خودشون هم فهمیدن.
مستقیم به آشپزخانه رفت. ولی دلم گواهی بد داد. هنوز خیره به دربازکن بودم که دوباره صدایش در آمد. اینبار جیغِ خفه ای کشیدم و دستم را جلوی دهانم گذاشتم.
مرضیه خانم سریع خودش را رساند:
-چرا می ترسی؟ چیزی نیست.
گوشی آیفن را برداشت. این بار بلند تر پرسید:
"بله؟ کیه؟ آها مادر شمایی، بفرما"
دگمه را زد و با لبخند نگاهم کرد:
-فاطمه جانه. کلیدش را جا گذاشته.
اما تا چهره خندانِ خانم محمدی را ندیدم، دلم آرام نگرفت.
سلام و احوالپرسی کرد و به سمت اتاقش رفت.
بعد از تعویض لباس برگشت. آبی به سر و رویش زد و وضو گرفت. کنارم نشست و دست دور گردنم انداخت:
-خدا خیلی رحم کرده.
مرضیه خانم سینی چای را روی میز گذاشت:
-حالش که خوبه؟
-آره مامان، خدا رو شکر خوبه.
وقتی اتوبوس برگشته، سریع از خواب پریده و محکم صندلی رو چسبیده. وگرنه ممکن بود زیر اتوبوس بمونه.
-خب خدا رو شکر، بقیه چی؟
-چند نفر بد جور زخمی شدند. ولی بقیه اکثرا مثل امیرآقا هستند. فکر کنم فردا مرخص می شه.
-ان شاءالله خدا همه مریض ها رو شفا بده.
-الهی آمین.
نگاهی به من انداخت:
-تینا جان، چرا رنگت پریده؟
دستی به صورتم کشیدم:
-چیزی نیست.
با نگرانی به سمت مادرش چرخید:
-مامان اتفاقی افتاده؟
-نه، فقط زنگ در رو قبل از شما زدند و جواب ندادن. تینا هم کمی ترسید. شما بیرون کسی رو ندیدی؟
کمی مکث کرد. انگار که چیزی یادش افتاده باشد،
سریع به سمت اتاق رفت و چادرش را سر کرد.
بی توجه به صدا کردن مادرش، سریع از در بیرون زد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۸۱)
#تینا
#قسمت_۲۸۱
قلبم را در دهانم احساس کردم. مرضیه خانم هم بلند شد و چادر سر کرد و کنار پنجره رفت. گوشه پرده را کنار زد. دلم آشوب شد. حتی پاهایم قدرت حرکت نداشت. با زحمت خودم را لبه مبل کشاندم. تمام توانم را در پاهایم ریختم. تا خواستم بلند شوم، صدای باز شدن در آمد. خانم محمدی وارد شد و در را بست. هر دو به سمتش برگشتیم. لبخند به لب چادرش را برداشت و کنارم نشست:
-ببخشید ترسوندمت. یه لحظه فکر کردم آدم مشکوکی رو بیرون دیدم. اما اشتباه کردم. اون بنده خدا جلوی در همسایه ایستاده بود. الان که رفتم بیرون داشت با خانم همسایه صحبت می کرد، مثل اینکه فامیلشون بود. تازه قیافه اش هم آشنا نبود.
نفس راحتی کشید:
-خیالم راحت شد. جای نگرانی نیست.
ولی با این حرف ها دلم آرام نگرفت. زیر لب گفتم:
-خدا کنه.
مرضیه خانم برای سرکشی غذا به آشپزخانه رفت.
خانم محمدی دوباره دست در گردنم انداخت:
-تینا جان، وقتی کسی توبه می کنه و سمت خدا میاد، خدا ازش حمایت می کنه. خودش فرموده(ان الله یدافع عن الذین امنوا)
تو روزهای سختی گذروندی، ولی از این به بعد که با خدا معامله می کنی، مطمئن باش، خودش ازت حمایت می کنه. تازه پرهام اینجا رو بلد نیست. امکان نداره پیدا کنه. اگر پیدا هم کنه، کاری نمی تونه بکنه. من فقط به خاطر اینکه خیال خودم راحت باشه اینجا آوردمت. نگران نباش.
زیر لب چشمی گفتم که اصلا بوی اطمینان نداشت. از جا بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت:
-ببینم مامان مرضیه چه کرده؟ کاش اجازه می دادید امشب من شام درست کنم. باور کنید شرمنده می شم این قدر زحمت می کشید.
مرضیه خانم به سمتش برگشت:
-قربونت برم عزیزم، خودت می دونی که من عاشق آشپزی ام. اون برای شما دخترهای گل، غذا پختن کلی کیف داره.
هر دو خندیدند. با حسرت، ابراز محبت کردن هایشان را نگاه کردم. کاش من هم کمی بلد بودم، احساساتم را ابراز کنم. آهی کشیدم که صدای زنگ گوشیم بلند شد.
با دیدن شماره ناآشنا، دوباره لرزه به جانم افتاد. داد زدم:
-خانم محمدی، نمی دونم کیه. گوشیم رو خاموش کنم؟
با سرعت خودش را رساند و گوشی را برداشت. رد تماس زد و شماره مسدود کرد. کنارم نشست:
-تینا جان، خاموش کردن گوشی و عوض کردن خط، دردی دوا نمی کنه. این خودت هستی که باید، مقاوم و قوی باشی. حالا که تصمیم خودت رو گرفتی، نترس، قوی باش.
مرضیه خانم رو به رویمان نشست:
-نه مادر جان، به نظرم حق با تیناست، بهتره چند روزی خطش رو خاموش کنه.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۸۲)
#تینا
#قسمت_۲۸۲
خانم محمدی با اعتراض گفت:
-مادر جان، باید یاد بگیره با هر مشکلی چطور برخورد کنه. نه اینکه از مشکلات فرار کنه.
-آخه دخترم، تینا جان، این مدت خیلی آسیب دیده. هر چی که در آرامش باشه براش بهتره.
الان با هر زنگ گوشی، تمام آرامشش به هم می ریزه. به نظر من یه مدت کوتاه، تا زمانی که حالش بهتر بشه، خطش را عوض کنه.
بعد لبخند زد:
-این طوری طبابت من هم زودتر اثر می کنه.
خانم محمدی لبخندی زد:
-آها، از اون لحاظ، چشم خانم دکتر، هر چی شما بفرمایید. نگاهی به من انداخت:
-اول با خانواده اش مشورت می کنم. بعد براش یک خط جدید براش تهیه می کنم.
لبخند رضایتمندانه ای روی لبم نقش بست. دیگر تحمل استرس هایی را که بعد از هر بار صدای زنگ گوشی ام، به تنم لرزه می انداخت را نداشتم.
بی اختیار پوزخندی زدم، چطور شده بود که مردی را مانند بت می پرسیدم و برای تماسش لحظه شماری می کردم، اینگونه از چشمم افتاده.
به گذشته که فکر می کردم و حال خوشی که با او داشتم، دوباره شک می کردم، آیا او از دلم هم بیرون رفته؟ هنوز حسابم با دلم صاف نبود. چرا؟
شاید به قول خانم محمدی هنوز قوی نشدم.
بعد از شام، زودتر برای خواب آماده شدیم.
از ریحانه و ساحل هم خبری نبود. دلم برایشان تنگ شد. در نبودشان احساس غربت کردم.
مرضیه خانم با شوق، سفارش جدیدش را دست گرفت. خانم محمدی باید تحقیقش را کامل می کرد. کنار مرضیه خانم، بافت ساده را یاد گرفتم.
بعد از جمع کردن بساطش، خانم محمدی، پیشنهاد کرد که از کتابخانه اتاقش کتابی برای مطالعه انتخاب کنم. علاقه ای به مطالعه نداشتم؛ ولی از دیدن کتابخانه اش لذت می بردم.
تنهایی به اتاق رفتم، از پشت شیشه نگاهی گذرا به کتاب ها انداختم. ردیف اول کتاب های حجیمِ تفسیر قران و نهج البلاغه. ردیف دوم کتاب های فلسلفی و روانشناسی، نگاهم روی کتاب های ردیف سوم ثابت ماند. با دیدن عکس های روی جلدشان، چشمانم گرد شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۸۴)
#تینا
#قسمت_۲۸۴
اصلا من کجای این دنیا بودم؟ توی دنیا دنبال چه می گشتم؟ چرا هیچ وقت راضی و خوشحال نبودم؟
گیج شدم، کلافه و سر در گم، کتاب ها را زمین انداختم. حتما همه اینها دروغ است. مگر می شود که کسی این همه خوشبختی داشته باشد و رها کند و برود. چطور از همسر جوان و فرزند کوچک، دل کندند؟ مگر قرار بود چه به دست بیاورند؟ از بهشت و جهنم شنیده بودم؛ ولی باورش سخت بود. یاد خوابم افتادم. اول سیاهی و ظلمت، بعد دشتی پر از گل.
روی زمین دراز کشیدم و چشم به سقف دوختم. کتابی دست گرفتم. دوباره به عکس شهید خیره شدم. کاش می توانستم از او سوال کنم و او جوابم را بدهد. کاش برایم تعریف می کرد که کجاست و چه می کند. حسابی ذهنم در تضادهای باورم و آنچه می دیدم درگیر بود.
آنقدر به عکس خیره شدم که پلک هایم سنگین شد و روی هم افتاد. باز همان دشت پر گل و پروانه های رنگارنگ. باز کودکی بودم که دنبال پروانه ها می دویدم. صدای خنده ام در دشت پیچید. صدایی توجه ام را جلب کرد. صدای صحبت کردن چند مرد با یکدیگر بود. به طرفشان رفتم.
روی زمین نشسته بودند. کنارشان سفره ای گسترده شده بود که با غذاهای لذیذ چیده شده بود.
اما آن ها چیزی شبیه نقشه روی زمین گذاشته بودند. هر یک درباره آن نقشه سخنی می گفت و نظری می داد.
چنان غرق در گفتگو بودند که مرا نمی دیدند. جلو تر رفتم. از دیدن چهره هایشان چشمانم گرد شد. چقدر آشنا بودند! مانده بودم که کجا دیدمشان؟
که صدای اذان به گوشم رسید. دست خانم محمدی که بر شانه ام نشست،
از خواب پریدم.
آهسته گفت:
-چرا اینطوری خوابیدی؟ برات تشک انداخته بودم.
از خوابی که دیدم، در شوک بودم. نتوانستم پاسخی دهم.
دستم را گرفت و کمکم کرد تا بلند شوم.
نگاهی به کتاب های اطرافم انداخت:
-فکر کردم خوابیدی نیومدم توی اتاق که بیدار نشی. نمی دونستم مطالعه می کنی.
لبخندی زد:
-بریم نماز؟
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۸۳)
#تینا
#قسمت_۲۸۳
برای اینکه بهتر ببینم، روی زمین نشستم. روی جلد هر کتاب عکسی بود.
عکس هایی از چهره جوان هایی زیبا و بشاش، که
کنار عکسشان نوشته شده بود "شهید"
با ناباوری دست روی دهانم گذاشتم. بی اختیار اشکم جاری شد.
دست بردم و اولین کتاب را برداشتم" شهید مدافع حرم"
اصلا درکی از این واژه نداشتم. اولین بار بود که می دیدم. آیا این ها در دنیای دیگری زندگی می کردند؟ یا من از دنیای این ها نبودم؟
یکی یکی کتاب ها را برداشتم و فقط روی جلدشان را خواندم. به چهره تک تک شان با دقت نگاه کردم. لبخند رضایت روی لب و شوق در نگاهشان، برایم عجیب بود.
چطور این همه خوشحال بودند. همان جا اولین کتاب را باز کردم. خاطراتی که از زبان همسر شهید بود. از عشق و محبت، از خوبی و خوشبختی، از گذشت و ایثار، گفته بود.
هر چه جلوتر می رفتم، باور کردنش برایم سخت تر می شد. چطور با این همه عشق و علاقه به همسر و زندگیش، دل از دنیا کنده و خود را به دل نبرد زده. نبردی که بازگشتی نداشته.
نگاهم روی جای بخیه، مچم سُر خورد.
خب من از بدبختی و ناامیدم خودم را به کام مرگ انداختم؛ ولی این ها که خوشبخت بودند. چرا باید با پای خود به سمت مرگ بروند؟
زندگی برایشان زیبا و پر امید بوده. باورم نمی شد. کتاب اول که به پایان رسید، کتاب بعدی را برداشتم، حساب گذر زمان از دستم در رفت. باید زندگینامه چند شهید را می خواندم تا باورم شود که در زندگی مثل من بدبخت نبودند. که مرگ را برای هدف دیگری انتخاب کردند. هر چه می خواندم، بیشتر کلافه می شدم. سخنانشان، زندگی شان، رفتارشان، انتخاب هایشان، همه و همه با آنچه در باور من بود، زمین تا آسمان تفاوت داشت. دنیایشان با دنیای من یکی نبود.
چرا؟
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490