eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.6هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
۳۲۹) اولین تاکسی که نگه داشت، آدرس را گفتم و سوار شدم. موقع حساب کردن کرایه، تازه یادم افتاد گوشی ام را جا گذاشتم. خانم محمدی و مرضیه خانم در خانه تنها بودند. امیرعلی کوچکش هم خواب بود. با روی باز تحویلم گرفتند. مرضیه خانم با دمنوش مخصوصش و کلوچه های خوشمزه پذیرایی کرد. خانم محمدی از شرایط زندگی در جنوب برایم گفت. وقتی سکوتم را دید، متعجب نگاهم کرد: - تینا چیزی شد؟ اوضاع شما و آقا سعید خوبه؟ سر به زیر انداختم که دستم را گرفت و به اتاقش برد. کنار خودش نشاند: -چی شده؟ با آقاسعید حرفتون شده؟ با انگشتان دستم بازی کردم و آهسته گفتم: -نه، راستش، پرهام پیداش شده. نفس عمیقی کشید و به دیوار تکیه داد: -می دونستم آزاد شده. بهت نگفتم که نگران نشی. حالا چی شده؟ حرفی زده؟ بدون اینکه سر بلند کنم گفتم: -آره، دیشب، بهم پیام داد. چند بار هم زنگ زد. دستانم را در دستانش گرفت: -نگران نباش، نمی تونه اذیتت کنه. -قصدش اذیت نیست. ولی یه حرف هایی زده. و تمام ماجرا را برایش تعریف کردم. حتی شکستن دلم از سعید را. با دقت صحبت هایم را گوش کرد. صحبتم که تمام شد، نفس عمیقی کشیدم. لبخند زد: -همین!؟ عروس خانم ما به خاطر یه اخم کوچولو، دلش شکسته؟! دختر خوب، تازه اول راهی. خب شاید همسرت از یکی از حرکاتت ناراحت شده، ناخداگاه اخم کرده. ولی این دلیل نمی شه که کلا ازش دلسرد بشی. -دلسرد که نه، ولی خب ما هنوز عقد نکردیم. فقط محرم شدیم. نمی دونم شاید به خاطر همینه که تردید به دلم نشست. البته من سعید رو دوست دارم. ولی دیشب برای اولین بار بود که اخمش را دیدم. خیلی ناراحت شدم. -تینا جان، از این به بعد توی زندگی خیلی از این موارد پیش میاد. باید صبور باشی. بعد هم می تونید توی یک موقعیت مناسب با هم صحبت کنید و از ناراحتی هات براش بگی. -چطوری؟ -با زبان خوش، با مهربانی. شما دوتا هنوز هم دیگر رو خوب نمی شناسید. باید به هم فرصت بدید و در شرایط مختلف زندگی، سعی کنید همدیگر رو خوب بشناسید. البته بهت بگم، زیاد هم حساس نباش. با لبخند دست دیگرش را روی دستم گذاشت. خم شد و گونه ام را بوسید: -عروس خانم نگران نباش، به همسرت خرده نگیر. مهربان باش و بخشنده. راستی الان خبر داره اینجایی؟ وایی گفتم ودستم را روی گونه ام گذاشتم: -اصلا از دیشب گوشیم خاموشه. الان هم خونه جا گذاشتم. -نگران نباش، از همین جا باهاش تماس بگیر. گوشی بی سیم منزلشان را به دستم داد و از اتاق بیرون رفت. با تردید شماره اش را گرفتم. هنوز هم کمی دلخور بودم. با لحنِ خشک و جدی پاسخ داد: -بله، بفرمایید. دلم هری ریخت. تازه فهمیدم چقدر دلتنگش هستم. لبهایم کش آمد و شیطنتم گل کرد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۳۰) بی خبر بودن از او، از شب قبل تا الان برایم زیاد بود. نفس عمیقی کشیدم. دوباره صدایش در گوشم طنین انداخت. -الو، بفرمایید. کمی صدایم را تغییر دادم. -ببخشید مزاحم شدم. از آقای ما خبر ندارید؟ با تعجب همراه با هیجان پرسید: -تینا خودتی؟ اصلا معلومه کجایی؟ دیشب تا حالا صد بار زنگ زدم. گوشه لبم را گاز گرفتم. می دانستم اشتباه از طرف من بوده. بی دلیل نگرانش کردم. -ببخشید. گوشیم خاموش بود. الان هم اومدم پیش خانم محمدی، ولی گوشیم رو جا گذاشتم. -ای بابا! حواست کجاست؟ نگرانت شدم. دیگه الان می خواستم کارم رو رها کنم برم خونه تون. تا کِی اونجایی؟ -یکی دوساعت دیگه. -خیلی خب، بمون خودم میام دنبالت. چشمی گفتم و خداحافظی کردیم. نفس عمیقی کشیدم. جانی تازه به تنم دمیده شد. از اینکه بی دلیل خودم را اذیت کردم و او را در نگرانی قرار دادم، خودم را نهیب زدم. ولی کاش بیشتر در رفتارم دقت می کردم. خانم محمدی با امیرعلی وارد شد. همان طور که قربان صدقه، دردانه اش می رفت کنارم نشست. مشغول شیر دادنش شد. با لبخند به دست و پای کوچکش نگاه کردم، که مرتب تکانشان می داد. خانم محمدی کمی نگاهم کرد و پرسید: -خب، به خیر گذشت؟ خندیدم: -بله، ممنونم از شما. خیلی دلم براش تنگ شده بود. قراره بیاد دنبالم. -خدا را شکر. دیدی عزیزم به چه راحتی می شه مشکلات رو حل کرد. قهر و ناراحتی و اخم کردن، هیچ دردی رو دوا نمی کنه. خدای مهربون مهر و محبتی توی دل همسران قرار می ده که فقط کافیه، با هم صحبت کنند، خیلی زود ناراحتی ها رفع می شه. -درسته، ولی دلم نمی خواد هیچ وقت اخم کنه. -نگران نباش، به زودی اخلاق همدیگر رو به خوبی متوجه می شید. فقط باید سعی کنی، تا می تونی توی اخلاق و رفتارش دقت کنی. تا خوب بشناسیش و بتونی زندگی خوبی را بسازی. الان فقط باید به فکر ساختن باشی تینا. فقط ساختن. کمی نصیحتم کرد و گوش دادم. اما دوباره دلشوره به جانم افتاد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۳۱) با نگرانی گفتم: -ولی از پرهام می ترسم. نکنه بیاد و همه چیز رو خراب کنه؟ اگر چیزی به سعید بگه، چه کار کنم؟ نمی خوام سعید رو از دست بدم. -نگران نباش، خوبه که از قبل سعید رو در جریان گذاشتید. مطمئن باش نمی تونه کاری کنه. فقط سعی کن اصلا پیام ها و تماس هاش رو جواب ندی. خودت با سعید صحبت کن. با اینکه حرف هایش کاملا منطقی و درست بود، ولی نگرانیم برطرف نشد‌. ساعتی دیگر کنارشان بودم و با امیر علی بازی کردم. با وجود آن فرشته کوچولو، غمی نمی ماند. وقتی سعید دنبالم آمد. از حانم محمدی قول گرفتم که حتما به منزلمان بیاید. خداحافظی کردم و رفتم. با دلی پر از غصه و بغض به گلو، وارد خانه شان شدم، ولی با سبکبالی و خوشحالی خارج شدم. با دیدن سعید لبخندم عریض شد. گویی سال ها از او دور بودم. بینهایت دلتنگ شده بودم و از دیدنش، به وجد آمدم. به اتومبیلش تکیه داده بود. با دیدنم لبخند زد. سلام و احوالپرسی کردیم. خانم محمدی جلو آمد و پس از احوالپرسی او را تعارف کرد. تشکر کرد و گفت: -ببخشید خانم ما زحمتتون داده. قند توی دلم آب شد، من خانمش بودم. کاش همیشه همین گونه خطابم کند. از خانم محمدی خداحافظی کردیم. اتومبیل را که روشن کرد، به سمتم برگشت: -خوش گذشت؟ حالا دیگه ما رو بی خبر می گذاری؟ به کدامین گناه؟ خندیدم و ببخشیدی گفتم. ادامه داد: -لطفا مواظب گوشیت باش که هیچ وقت خاموش نشه. سرم را زیر انداختم. باید واقعیت را می گفتم. اتومبیل را روشن کرد و راه افتاد. نمی خواستم موقع رانندگی حواسش را پرت کنم. به چهره جدابش نگاه کردم: -ببخشید اگر نگرانتون کردم. -اشکال نداره این یه دفعه رو می بخشم. ولی دیگه تکرار نشه. لبخند زد. به خودم جرات دادم: -اگر می شه بریم یه جایی با هم صحبت کنیم؟ -چیزی شده؟ سکوتم را که دید، دیگر حرفی نزد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۳۲) راهش را کج کرد و به سمتی دیگر راند. گوشی اش را به دستم داد و گفت: -به مادرت زنگ بزن بگو، ناهار بیرونیم. چشمی گفتم و اطاعت امر کردم. در رستورانی سنتی، روی تختی نشست که کنار جوی آب بود. صدای شر شر آب، حس خوبی برایم ارمغان داشت. با لذت به موج های کوچک آب که سنگ کوچکی را زیر پا می گذاشتند و می رفتند، خیره شدم. لا به لای سنگ ها، ماهی های ریزی چشمم را گرفتند. با خوشحالی گفتم: -وای اینجا ماهی هم داره. نگاه کن. به سمتش برگشتم، که علت سکوتش را بدانم. چشمانم گرد شد، خیره و بدون حرکت، نگاهم می کرد. معذب شدم و صاف نشستم. نگاهی به سر و وضع خودم انداختم: -چیزی شده؟ خنده شیطنت آمیزی کرد: -آیا نگاه کردن به همسری زیبا، دلیل می خواد؟ سر به زیر انداختم. لبم را گاز گرفتم. دستش را جلو آورد و گوشه لبم را از زیر دندانم بیرون کشید: -پوست لبت را کَندی.! کمی مکث کرد و ادامه داد: -خب، چیزی شده؟ می خواستی حرفی بزنی؟ گفتنش برایم سخت بود. مکثم را که دید، نفس عمیقی کشید و به درختان رو به رویش چشم دوخت: -می دونی تینا، گاهی خیلی ساکتی، گاهی هم بد جور هیجان زده می شی. مثل دیشب، مثل الان با دیدن این ماهی ها. به سمتم برگشت: -حقیقتش از رفتار دیشبت جا خوردم. توقع نداشتم جلوی مردهای نامحرم، یک دفعه صدات رو بالا ببری. شاید توقع من بالاست. ولی من تو رو بهترین می دونم. سرش را در صورتم خم کرد و لبخند زد: -از دستم که ناراحت نیستی؟ با زحمت لب باز کردم: -نه، یعنی الان دیگه نه. -اِه، یعنی قبلا ناراحت بودی؟ به خاطر همین گوشیت رو خاموش کردی؟ جا خوردم و با هول گفتم: -نه، نه، یه دلیل دیگه داره. -چه دلیلی؟ با حرف هایی که زد، ناچار شدم زودتر حرفم را بزنم: -راستش، دیشب یه مزاحم تلفنی داشتم. مجبور شدم گوشیم رو خاموش کنم. -مزاحم؟ نشناختیش؟ با شرمساری گفتم: -چرا، می شناسمش. یعنی فکر کنم می شناسمش. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۳۳) صبور و مهربان دستم را گرفت و اجازه داد، هر چه لازم است با خیال راحت بگویم. نگران نگاهش کردم. نگران از واکنشش که نمی دانستم چه خواهد بود. وقتی برای بلند صحبت کردنم جلوی نامحرم، اخم می کند، با شنیدن این صحبت ها چه خواهد کرد؟ دیگر طاقت اخم کردنش را نداشتم. اجزای صورتم را از چشم گذراند و گفت: -دختر خوب، هر کاری راهی داره. چرا نگرانی؟ می تونی به جای اینکه گوشیت رو خاموش کنی، راحت بهش بگی که نامزد داری. -نه، یعنی نمی تونم، می ترسم باهاش صحبت کنم. -خیلی خب، اگر خواستی من باهاش صحبت می کنم. سینی غذا را که جلویمان‌ گذاشتند، سکوت کردیم. غذا را برایم لقمه گرفت و برای خوردن، تشویقم کرد. آرامش و مهربانی اش، باعث شد با خیال راحت غذایم را بخورم. احساس کردم در کنارش، دیگر جای ترسیدن نیست. از این که حامی به این مهربانی پیدا کردم، خوشحال بودم. بعد از ناهار ساعتی همان جا بودیم. شوخی کرد و خندیدیم. در آن طبیعت زیبا و کنار او حال و هوایم حسابی تغییر کرد. دعا کردم همیشه سرِحال و شاد باشد. به خانه که رسیدیم، مادر مشغول ساختنِ وسایل سفره عقد بود. وسایل را کناری گذاشت و کنارمان نشست. برای آوردن شربت به آشپزخانه رفتم. لیوان شربت را که به سعید تعارف کردم، کنار گوشم گفت: -اگر اشکال نداره، گوشیت را برام بیار. چشمی گفتم و به اتاق رفتم. گوشی را آوردم. کنارش نشستم. روشنش که کرد، با رگباری از پیام ها و تماس های بدون پاسخ مواجه شدیم. شرمنده سر به زیر انداختم. نگاهم کرد: -خودت رو اذیت نکن. خودم جوابش رو می دم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۳۴) به سمت اتومبیلش رفت. برای بدرقه، همراهی اش کردم. سوار که شد شیشه را پایین کشید: -فردا عصر میام که با هم جایی بریم. مشکلی نیست؟ -نه، کار خاصی ندارم. -خوبه، پس فعلا. مواطب خودت باش. اگر هر خبری هم شد حتما بهم اطلاع بده. هر موقع شب هم بود اشکال نداره. -چشم حتما. دوباره تاکید کرد: -تینا هر وقت که لازم بود بهم زنگ بزن. در ضمن گوشیت را هم خاموش نکن. نگرانت می شم. -باشه چشم. لبخندی زد ولی نگرانی در چشمانش مشخص بود. خداحافظی کرد و راه افتاد. از پشت رفتنش را نگاه می کردم. سر کوچه که خواست بپیچد، از اینه بغل نگاهم کرد و دست تکان داد. دستم را بالا بردم که نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. صدای گوش خراش موتور سیکلتی را از پشت سرم شنیدم. هنوز دستم در هوا بود که به سمتش برگشتم. با سرعت زیاد به سمتم می آمد. حتی فرصت نکردم فریاد بزنم. احساس کردم چند متر روی هوا بلند شدم و به زمین افتادم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۳۵) سر و صدای های زیادی را شنیدم و درد عجیبی در سرم حس کردم. بی اختیار پلک هایم روی هم افتاد. چشم که باز کردم، سقف سفیدی بالای سرم بود. سکوت حاکم در اتاق و تاریکی، نشان از نیمه شب داشت. خواستم از جا بلند شوم که سوزش دستم آزارم داد. نگاه چرخاندم و سوزن سِرم را فرو رفته در رگ دستم دیدم. دست دیگرم را روی سرم گذاشتم که به شدت درد می کرد. ناله ام بلند شد. صدای سعید به گوشم رسید. هراسان، بلند شد و کنارم ایستاد: -چی شده؟ خوبی تینا جان؟ درد را فراموش کردم و به موهای ژولیده اش لبخند زدم: -آره خوبم. اینجا چه خبره؟ -چیزی نیست، به خیر گذشت. خدا رو شکر به هوش اومدی. داشتم دیوونه می شدم. در سکوت نگاهش کردم‌ که قطره اشک گوشه چشمش را پاک کرد. چشمانش را بست و روی برگرداند. به زحمت کمی جا به جا شدم که پایم را باند پیچی شده، دیدم. جا خوردم: -وای، پام چی شده؟ به سمتم برگشت. دست روی کتفم گذاشت تا روی بالش قرار بگیرم: -نگران نباش، مهم اینه که سرت ضربه سختی نخورده. پات خوب می شه. درد سرم و دیدن پایم در آن وضعیت، باعث شد بی اختیار اشک هایم روی گونه بچکد. دستش را جلو آورد و گونه ام را پاک کرد: -تینا، تو رو خدا. من طاقت گریه کردنت رو ندارم. این چند ساعت، برام اندازه چند سال گذشت. کنارم نشست. ولی خودش هم‌ نتوانست جلوی باریدن اشک هایش را بگیرد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۳۶) تا صبح خواب به چشمانمان نیامد. مرتب پرستار را صدا می زد. تا سرم را چک کند و دارو هایم را بدهد. صبح که پزشک برای معاینه آمد، تازه متوجه شدم که بعد از آن تصادف ساعت ها بیهوش بودم و همه نگران از اینکه شاید ضربه مغزی شدم. پایم هم به شدت زخمی شده بود ولی استخوانش سالم مانده بود. بعد از اجازه مرخصی که پزشک صادر کرد، سعید برایم دو عصا آورد. که به زحمت زیر بغل هایم جای داد‌ و کمکم کرد که به خانه برویم. پدر و سینا هم برای کمک آمده بودند؛ ولی سعید به تنهایی کارهای ترخیص را انجام داد. درون اتومبیلش جای گرفتم و سرم را که هنوز درد داشت، به صندلی تکیه دادم. با احتیاط رانندگی کرد. مرتب با لبخند نگاهم می کرد و حالم را می پرسید. مادر و رویا خانم و مادر بزرگ در خانه منتظر بودند. بوی دود اسفند که در دست مادر بود، در حیاط پیچید. پدر با قصاب محل هماهنگ کرده بود که جلوی پایم گوسفندی را قربانی کرد. رویا خانم صدقه دور سرم چرخاند و در صندوق انداخت. مادر بزرگ جلو آمد و قربان صدقه ام رفت و گونه ام را بوسید. از سعید هم تشکر کرد. سعید کمکم کرد تا به اتاقم بروم و روی تخت دراز بکشم. تخت و پتو را که مرتب کرد، برای آوردن میوه هایی که خریده بود، بیرون رفت. آهی کشیدم و از پنجره نگاهی به بیرون انداختم. صدای جیک و جیکِ گنجشک هایی که روی شاخه های گل های رز و محمدی، بالا و پایین می پریدند، آرامشی را به جانم هدیه داد. سر و صدای پدر و سینا که به قصاب کمک می کردند از حیاط به گوش می رسید. چشمانم را روی هم گذاشتم تا دقیق به خاطر بیاورم، چه بلایی به سرم آمده. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۳۷) خودم را دوباره در دشتی پر از گل دیدم. با لباسی از حریر سفید و موهای بلندی که دورم ریخته بود. با خوشحالی دور خودم می چرخیدم که سایه سیاه و وحشتناکی به سمتم می آمد. جیغ کشیدم و فرار کردم. به جای اینکه نام مادرم را صدا کنم، فریاد زدم"سعید، سعید" سایه سیاه، دستش را به سمتم دراز کرد تا مرا بگیرد. از ترس نزدیک بود که قلبم به ایستد. همچنان فرار می کردم و سعید را می خواندم. سایه نزدیک و نزدیک تر می شد. صدای سعید را شنیدم."تینا بیدار شو." با تکان های دستش روی شانه ام از جا پریدم. نفس نفس می زدم و پتو را محکم به سینه چسباندم. دستش آرام روی پیشانی ام قرار گرفت: -نترس. خواب دیدی. من کنارتم. دستش را برداشت: -خدا رو شکر تب نداری. نگران نباش. هنوز در شوک خوابی که دیده بودم، تنم می لرزید که مادر با لیوانی آب وارد شد. با کمک سعید چند جرعه خوردم. مادر بیرون رفت و سعید کنارم نشست. دستم را میان دستانش گرفت و با چشمانی نمناک، به چشمانم خیره شد. نتوانستم طاقت بیاورم و زیر گریه زدم. سرم را به سینه اش چسباند و نوازشم کرد. بدون هیچ حرفی، صبر کرد تا کمی آرام شوم. -چی شده تینا جان؟ چرا خودت رو اذیت می کنی؟ خواب بود، تموم شد. با پشت دست اشک هایم را پاک کردم: -خواب نبود، واقعیتیه، داره یه بلایی سرم میاد. شما هم هیچی نمی گید. -چه بلایی؟ آخه این چه حرفیه که می زنی؟ -پس اون موتور سوار چی؟ اشاره به پایم کردم: -این چیه؟ به سختی سعی کرد لبخند بزند: -تینا جان این یه حادثه بود. -نه، نبود. اون موتور سوار عمدا سمت من اومد. یک دفعه لحظه برخوردش را به خاطر آوردم. در اخرین لحظه، نگاهش را شناختم. خودش بود. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۳۸) با صدای بلند گفتم: -خودش بود. یادم اومد. به چهره متعجب سعید نگاه کردم و از شرم سر به زیر انداختم. او هم سر به زیر و آرام‌ گفت: -آره خودش بود. ولی هر چی بود تموم شد. فراموشش کن. با شرمندگی و صدایی که از ته چاه بیرون می آمد پرسیدم: -یعنی چی؟ سرش را بلند کرد که پاسخ بدهد، سینا در زد و وارد شد. سینی که در آن چند سیخ جگر کباب شده بود، روی میز گذاشت و با لبخند نگاهم کرد: -آبجی چطوری؟ به زحمت لبخند زدم: -خوبم، ممنون، دستت درد کنه، زحمت کشیدی. نوش جانی گفت و بیرون رفت. سعید مشغول لقمه گرفتن شد. اجازه نداد حرفی بزنم. به سختی چند لقمه را از حلقم پایین فرستادم. جرعه ای آب نوشیدم و منتظر نگاهش کردم. با اصرار لقمه دیگری دستم داد: -بخور، جون بگیری. دیروز تا حالا کلی لطمه خوردی. ما هم که مردیم و زنده شدیم. مکثی کرد و ادامه داد: -راستش یه تصمیمی گرفتم. امیدوارم پدرت قبول کنه. سوالی نگاهش کردم و پرسیدم: -هنوز جوابم رو ندادی؟ -گفتم که نگران نباش. اون قضیه تموم شد. نگذاشتم فرار کنه. همان دیروز تحویل پلیس دادیمش. دیگه نمی ذارم برات دردسر درست کنه. فقط خدا کنه پدرت با تصمیمم موافقت کنه. دوباره مکث کرد و لقمه ای دیگر آماده کرد. چنان فکرم درگیر پرهام و تصادف و دستگیریش شد، که صحبت های سعید را نشنیدم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۳۹) لقمه را آرام می جویدم و به روبرو خیره بودم. دستش را جلوی چشمانم تکان داد: -کجایی؟ اصلا فهمیدی چی گفتم؟ به خودم آمدم و ببخشیدی گفتم. لبخندی زد: -متوجه تصمیمم شدی؟ -ببخشید حواسم نبود. -اشکال نداره، بعدا بهت می گم. اول باید با پدرت صحبت کنم. از جا بلند شد و سینی را برداشت. موقع بیرون رفتن عمیق و متفکر نگاهم کرد. آهی کشید: -من همین جام. اگر کاری داشتی صدام کن. چشمی گفتم و بیرون رفت. دستم را روی چشمانم گذاشتم و به فکر فرو رفتم. "چرا باید با من چنین کاری کند؟ مگر من چه گناهی کرده بودم؟" مادر گوشی به دست آمد: -تینا جان، گوشیت را روشن کن. ریحانه جان می خواد باهات صحبت کنه. کمی جا به جا شدم و گوشی را از دستش گرفتم. تشکر کردم و روشنش کردم. بلافاصله تصویر ریحانه روی صفحه اش نقش بست. لبخند روی لبم نشست و تماس را وصل کردم. ابتدا با بغض حالم را پرسید و بعد با عصبانیت، شروع به گله کرد، که چرا مواظب خودم نبودم. سعی کردم خونسرد باشم و با صبوری قانعش کنم که طوری نیست. ولی قانع نمی شد. در آخر هم اعلام که به زودی با ساحل به دیدنم خواهند آمد. تماس را قطع کردم. احساس کردم زخم پایم تا عمق استخوانم، نفوذ کرده. دردی همراه با سوزش عجیب. به خود پیچیدم و ناله کردم. دلم نمی خواست سعید را بیش از این زحمت بیندازم. اما درد امانم را برید. از پنجره بیرون را نگاه کردم. کنار پدر ایستاده بود و صحبت می کردند. با دیدنشان دردم را فراموش کردم. مردانی که از صمیم قلب دوستشان داشتم. هر دو جذاب و دوست داشتنی. سینا شلنگ به دست حیاط را می شست. کنار پنجره که رسید نگاهی به داخل انداخت. به نشانه تهدید شلنگ آب را به طرفم گرفت. آب روی لباس هایم ریخت. خندیدم و جیغ کوتاهی کشیدم. با صدای بلند خندید: -کیف کردی؟ حالت جا اومد؟ سعید و بابا به طرفمان برگشتند. پدر سینا را صدا زد و اخمش را برایش در هم کرد. ولی خیلی زود به صحبتش با سعید ادامه داد. کنجکاو شدم، گوش هایم را تیز کردم. ولی چیزی متوجه نشدم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۳۴۰) ناامید از بی نتیجه بودن تلاشم، خواستم روی تخت جا به جا شوم که گوشی در دستم لرزید. به خیال اینکه ساحل است و حتما با گوشی همسرش تماس گرفته، لبخند به لب بدون توجه به شماره، تماس را وصل کردم. صدایی که نیامد متعجب گفتم: -ساحل جان سر به سرم نذار. حالم خوب نیست. باز جوابی نیامد. مکث کردم و منتظر ماندم. -ساحل؟! خودتی؟! الو؟ باز جوابی نیامد. به گمان اینکه ایراد از صداست، خواستم تماس را قطع کنم که صدایش در گوشم پیچید: -بهتره قطع نکنی و به حرف هام گوش کنی. چشمانم از حدقه بیرون زد و دستم را جلوی دهانم گذاشتم تا جیغ نکشم. -الو، هنوز اونجایی؟ باید ببینمت. همین امروز. زبانم بند آمده بود. دستانم می لرزید. تماس را قطع کردم و‌گوشی را زمین انداختم. اما زنگ زد. دوباره و دوباره. از ترس نزدیک بود قالب تهی کنم. دستم به گوشی نمی رسید تا خاموش کنم. یکسره زنگ می خورد. بالاخره روی تخت خم شدم و دستم را دراز کردم. درد پا ناله ام را بلندکرد؛ ولی باز هم دستم نرسید. صدای سعید را که شنیدم سعی کردم خودم را روی تخت بکشم ولی نشد. با عجله نزدیک شد: -چه کار می کنی؟ دستم را گرفت و کمکم کرد روی تخت جای بگیرم. با بغض نگاهش کردم. متوجه گوشی شد و برش داشت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490