eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.7هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
👈🏻برای خوشبخت شدن با یک مرد کافیست او را باور کنی، حتی اگر دوستش هم نداشته باشی 👈🏻و برای خوشبخت شدن با یک زن کافیست او را دوست داشته باشی.حتی اگر باورش نداشته باشی! 🍃🌸 🍃🍃🍃🍃
✴️ دلایل بی‌وفایی مردان 🔅 رفتار تحکم‌آمیز زن با شوهر 🔅 سرزنش کردن مرد توسط زن 🔅بی‌توجهی زن به رابطه‌ی زناشویی 🔅 توجه بیشتر زن به خانواده‌ی پدری خود 🔅 تمرکز بیش از حد زن بر روی فرزندان و یا دوستان 🔅 وقتی زن مانند یک مادر با همسرش رفتار می‌کند 🔅وقتی زن بذر شک و تردید را در ابتدای رابطه می‌کارد 🔅 زنانی که به کار و مادیات بیشتر اهمیت می‌دهند http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون 🍃🌸 🍃🍃🍃🍃
💢تاثیر مثبت مهمانی‌های زنانه💢 تحقيقات جدید نشان داده که علت عمر طولانی‌تر زنان و ميزان کم تر در میانشان، همین میهمانی های زنانه است. به نحوه مختلفی با یکدیگر ارتباط برقرار ميکنند و یک سیستم حمایتی فراهم می آورند که و دشواری های زندگی را با یکدیگر تقسیم کرده و از شدت آن می کاهند. این کیفیت که به« وقت گذرانی با دوست های مونث» تعبیر ميشود ، در بدن به تولید بیش تر کمک می کند؛ نوعی انتقال دهنده عصبی که با افسردگی مبارزه ميکند و در بدن حس سرزندگی و نشاط بوجود می آورد. در این میهمانی ها زنان راحت و رها حرف ميزنند ، مهم نیست که این صحبت در مورد دستور پخت غذایی جدید باشد یا تجربه ای در نحوه برخورد با کودکان یا تعریف داستان فیلم تأثیرگذاری که به تازگی دیده اند. مهم این است که زن ها میتوانند حرف بزنند. اینگونه که معلوم است حرف زدن شان را تنظیم ميکند ، اعصابشان را ارامش مي کند ، روحشان را شاداب و احتمالا ميزان چربی و کلسترول خونشان را میزان نگه می کند http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون 🍃🌸 🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از علیرضا پناهیان
Pnahian-Clip-TaghViatRavabeteKhanevadegiBaRozeEmamHosein-128k.mp3
2.29M
🎵 تقویت روابط خانوادگی با روضه امام حسین(ع) @Panahian_ir
۶ عمریست پُشتِ تمامِ بدیهایم ایستاده ای، و مُنتظرِ یک پشیمانیِ منی! چقدر طول می کشد تا بفهمم؛ تو زودتر از زود، راضی میشوی! اولین جرعه ی آب بالحسینِ..."الهـی العفــو " استادمحمدشجاعی http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدیه🌹 زینب با خوشحالی از مغازه بیرون آمد. به وسایلی که خریده بود نگاه کرد. زهرا گفت: _وای چقدر قشنگن. زینب خندید و گفت: _حالا فردا ببین چی درست کنم. چند روزِ که خوراکی نخریدم تا اینا رو بگیرم. زهرا گفت: _خوش به حالت. ولی من هنوز هیچی نگرفتم. زینب دستش را گرفت و گفت: _شاید بتونم دوتا درست کنم. ناراحت نشو. با هم به خانه رفتند. در راه بچه ها را می دیدند. هر کس برای معلمش کادویی گرفته بود. بعضی ها هم دسته گل گرفته بودند. زینب و زهرا با حسرت به دسته گل ها نگاه کردند. اما آن ها پولی برای خریدن دسته گل نداشتند. وقتی به خانه رسیدند. زهرا گفت: _الان می رم ناهار می خورم میام کمکت. خداحافظی کرد و رفت. زینب برایش دست تکان داد. وارد خانه شد. مادر امیر علی را در تختش گذاشت. جواب سلام زینب را آهسته داد. به آشپزخانه رفت. زینب لباس هایش را عوض کرد. وسایلش را برداشت. از اتاق بیرون رفت. مادر سفره را چید. برای زینب غذا کشید. زینب با خوشحالی وسایل را نشان داد و گفت: -مامان ببین، می خوام با این روبان ها و چسب و مقوا، برای خانم معلم، قاب عکس درست کنم. مادر نگاهی کرد و گفت: -آفرین، منم کمکت می کنم. هنوز غذایشان تمام نشده بود که صدای گریه امیر علی بلند شد. مادر به اتاق رفت. امیر علی را بغل کرد. ولی او اصلا ساکت نمی شد. مادر گفت: _این بچه حالش خوب نیست. خدا کنه بابا زود بیاد باید ببریمش درمانگاه. زینب از جا بلند شد. پای امیر علی را گرفت و گفت: -وای چقدر داغه. امیر علی سرش را روی شانه مادر گذاشته بود. گریه اش بند نمی آمد. مادر راه می رفت. دستمال نمدار روی پیشانی و پاهایش می گذاشت. اما فایده ای نداشت. یک ساعت بعد پدر آمد. امیر علی را به درمانگاه بردند. زینب تنها ماند. تکالیفش را انجام داد. نگاهی به ساعت کرد‌ هوا داشت تاریک می شد. ولی پدر و مادرش نیامده بودند. زهرا هم تماس گرفت و گفت که نمی تواند بیاید. نگاهی به وسایلش انداخت. باید خودش قاب عکس درست کند. قیچی و چسب را آماده کرد. عکسی را در کتاب داستانش بود، نگاه کرد. می خواست قاب عکسش شبیه آن شود. با خودش گفت: _اگر عکس خانم معلم در این قاب باشد، چقدر قشنگ می شود. خط کش را برداشت. مقوا را از وسط نصف کرد. تا برای زهرا هم قاب درست کند. روبان ها را با دقت، فرفری کرد و دور تا دور مقوا چسباند. کار سختی بود. دلش می خواست مادرش بود و کمکش می کرد. چسب آبکی به دستش می چسبید. روبان ها نا مرتب می شد. باید دوباره آن ها را می چسباند. هوا تاریک شده بود. هنوز کارش تمام نشده بود. با سختی قاب ها را آماده کرد. حالا باید در آن ها نقاشی می کشید. تبریک روز معلم را باید زیبا می نوشت. با خودش گفت: _کاش زهرا اینجا بود. او خط و نقاشی اش بهتر از من است. کارش که تمام شد، با خوشحالی به قاب ها نگاه کرد. باید تا صبح بمانند، تا چسبش خشک شود. بعد آن ها را کادو کند. نگاهی به کاغذ کادویی که خریده بود انداخت. لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت. بالاخره پدر و مادر آمدند. امیر علی، خواب بود. مادر شام را آماده کرد. امیر علی بیدار شد. دوباره شروع به گریه کرد. مادر داروهایش را داد. ولی بهتر نشد. پدر به زینب گفت: _دخترم تو باید بخوابی. زینب به اتاق رفت. نگاهی به قاب ها اندخت. لبخند زد و خوابید. صبح با صدای مادر بیدار شد. سریع از اتاق بیرون رفت. امیر علی، داشت روی زمین چهار دست و پا می رفت. زینب خوشحال شد. به آشپزخانه رفت. پدر به اداره رفته بود. مادر سفره را پهن کرد. برای زینب چای ریخت. خودش هم نشست. لقمه ای نان و پنیر و گردو پیچید تا در کیف زینب بگذارد. زینب لقمه ای در دهانش گذاشت. مادر از آشپزخانه بیرون رفت. با صدای بلند گفت: _ای وای. زینب از جا پرید. با خودش گفت: _نکند برای امیر علی اتفاقی افتاده. از آشپزخانه بیرون رفت. اما صدای مادر از اتاق می آمد. با عجله به طرف اتاق دوید. امیر علی قاب ها را برداشته بود. روبان های آن ها را کنده بود. و مقواهایشان را پاره کرده بود. زینب با دیدن آن ها زیر گریه زد. مادر هر چه گفت، فایده نداشت. زینب خیلی ناراحت بود. گفت: -الان همه بچه ها کادو می آورند. ولی من چیزی ندارم. مادر امیرعلی را درون تختش گذاشت. زینب را بوسید. دستش را گرفت و به طرف کمد برد. در کمد را باز کرد. دو کتاب برداشت. به زینب داد و گفت: _من این دوکتاب را خیلی دوست دارم. یادگاری است. ولی معلمت برای شماها خیلی زحمت می کشد. من این کتاب ها را هدیه می دهم به تو. تا برای او ببری. زینب کمی آرام شد. مادر با کاغذ کادویی که زینب خریده بود. کتاب ها را کادو کرد. با خطی زیبا روی آن ها نوشت. "معلم عزیزم روزت مبارک "🌹 (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلنوشته🌹 مرا شستشو ده به غفران خدایا به دریای عفو رمضان خدایا به روحم صفا ده به جسمم شفا ده به ماهت شوم چو مهمان خدایا (فرجام پور) اللهم عجل لولیک الفرج🌺 التماس دعا حاجات روا شبتون بهشت🌹 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالیُ بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان سلام صبح بخیر🌺 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون ┄┅─✵💝✵─┅┄