eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.7هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
به کودکان خود کمک کنید تا احساسات خود را درک کنند. کودکان نیاز دارند احساساتشان مورد پذیرش و احترام قرار بگیرد. بعنوان مثال 👇 1. شما می توانید با توجه و آرامش کامل به حرف های کودک گوش دهید. 2. شما می‌توانید احساسات کودک‌تان را با کلمه‌ای تایید کنید. "آه. راستی! متوجه هستم." 3. شما می‌توانید به احساسات آنها نامی بدهید. "به نظرم این کار بی‌نتیجه است" 4.شما می توانید آرزوهای آنان را به طور خیالی برآورده کنید. "کاشکی میتونستم همین حالا یک عروسک بزرگ برات بخرم @asraredarun
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20220115-WA0077.mp3
6.77M
🔳 (س) ☘ام البنین وای مادر ☘ دلش گرفته پر درده 📲با نوای: @asraredarun اسرار درون
سلام 🌹 در خدمتتون هستم با بحث مشاوره در رابطه با 👇 ✴️خانواده و مشکلات خانوادگی ✴️همسرداری ✴️سیاست‌های زنانه ✴️تربیت فرزند ✴️ازدواج ✴️اصلاح تغذیه ✴️مسائل اعتقادی (فرجام‌پور) جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید 👇👇 @masoomi56 مبحث نکات و سیاست های همسرداری و طب اسلامی را در این کانال پیگیر باشید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 کانال فرم های مشاوره https://eitaa.com/joinchat/3032088595Cbc12a9d09e
سلام علیکم،وقتتون بخیر تشکرمیکنم ازخانم فرجام پوربابت مشاوره خوبشون کمک بزرگی کردن ،خیلی راضی بودم ازمشاوره ای که باایشون داشتم درجلسه اول باراهنمایی که کردن بسیاری ازمشکلاتم حل شد،ممنونم از لطف ومحبتشون 🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸 خدا را شکر🌹 هر چه هست لطف خداست🌹 التماس دعا🌺
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_صـد_و_هـفـتـم ✍صورتش مثه همیشه زیبا و معصوم بود. با ت
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍دستم به دستگیره ی در نرسیده، درب باز شد. دانیال بود.. با چشمانی قرمز و صورتی برافروخته. دیدنِ این شمایل در خاک عراق عادی بود. اما دانیال.. برایِ رفتن عجله داشتم سلام کجا بودی تو.. ده بار اومدم هتل که ببینم برگشتی یا نه.. از ترس اینکه بلایی سرت اومده باشه، مردمو زنده شدم.. حسام بهت زنگ نزد؟ نفسی عمیق کشید کجا داری میری؟ حالتش عادی نبود انگار بازیگری میکرد اما من وقتی برایِ کنکاش بیشتر نداشتم. همین که سلامت برگشته بود کفایت میکرد دارم میرم حرم ببینم میتونم دوستای حسامو پیدا کنم.. دیشب از طرف موکب علی بن موسی الرضا اومده بودن، ما هم با همونا رفتیم زیارت.. پوزخندی عصبی زدم فکر نمیکردم امیرمهدی، انقدر بچه باشه که واسه خاطر چهارتا کج خلقی، قهر کنه و امروز نیاد دیدنمون.. رفیقت هنوز بزرگ نشده.. خیلی ادامه ی جمله ام را قورت دادم. در را بست و آرام روی تخت نشست پس حرفتون شده بود.. دیشب که ازت پرسیدم گفتی نه.. با حرص چشمانم را بستم چیز مهمی نبود.. اون آقا زیاد بزرگش کرده ظاهرا جای اینکه من طلبکار باشم، اون داره ناز میکنه.. حالا چیکار میکنی باهام میای یا برم؟ دانیال زیادی ناراحت نبود؟حسام یه نظامیه هاا.. فکر کردی بچه بازیه که همه از کار و جاش سردربیارن.. بیا استراحت کنیم، فردا عازم ایرانیم.. رو به رویش ایستادم دانیال حالت خوبه دستی کلافه به صورتش کشید و با مکثی بغض زده جواب داد آره.. فقط سرم درد میکنه.. دروغ میگفت. خیلی خوب میشناختمش.. نمیدانم چرا اما ناگهان قلبم مشت شد و به سینه کوبید. نمیخواستم ذهنیتِ سنگینم را به زبان بیاورم دانیال.. مشکلت چیه..؟؟ هیچ وقت یادم نمیاد واسه یه سر درد ساده، صورتت اینجوری سرخ و رگ گردنت بیرون زده باشه.. تمام نیروی مردانه اش را در دستانِ مشت شده اش دیدم. زیر پایم خالی شد. کنار پایش رویِ زمین نشستم. صدایم توان نداشت حسام چی شده، دانیال اشک از کنار چشمش لیز خورد. روبه رویم نشست و دستانم را گرفت هیچی هیچی به خدا.. فقط زخمی شده.. همین.. چیز خاصی نیست.. فردا منتقلش میکنن ایران.. کلمات را بی قفه و مسلسل وار میگفت. چه دروغ بچه گانه ایی.. آن هم به منی که آمین گویِ دعایش بودم.. حنجره ام دیگر یاری نمیکرد. با نجوایی از ته چاه درآمده میخِ سیلِ چشمانش شدم شهید شده، نه؟ قطرات اشک مانش بریده بود و دروغ میگفت.. گریه به هق هق اش انداخته بود و از مجروحیت میگفت.. از ماجرایِ دیشب بی خبر بود و از زنده بودنش میگفت.. تنم یخ زده بود و حسی در وجود قدم نمیزد.. دانیال مرا در آغوش گرفته بود و مردانه زار میزد.. لرزش شانه هایش دلم را میشکست.. شهادت مگر گریه کردن داشت؟ نه اما ندیدنِ امیرمهدیِ فاطمه خانم چرا فغان داشت.. شیون داشت.. نالیدن داشت.. دانه های اشک، یکی یکی صورتم را خیس میکردند.. باید حسام را میدیدم منو ببر، میخوام ببینمش.. مخالفتها و قربان صدقه رفتن های دانیال هیچ فایده ایی نداشت، پس تسلیم شد.. از هتل که خارج شدیم یک ماشین با راننده ایی گریان منتظرمان بود. رو به حرم ایستادم وچشم دوخته به گنبد طلایی حسین (ع) که شب را آذین بسته بود، زیر لب نجوا کردم ممنون که آرزوشو برآورده کردی آقا.. ممنونم.. به مکان مورد نظر رسیدیم. با پیاده شدنم از ماشین، صدایِ گریه هایِ خفه ی دانیال و راننده بلند شد. قدم هایم سبک بودو پاهایم را حس نمیکردم.. قرار بود، امروز او به دیدنم بیاد.. اما حالا من برایِ دیدنش راهی بودم.. دانیال بازویم را گرفت و من میشنیدم سلامها و تبریک هایِ خوابیده در بغض و اشکِ همردیفانِ همسرم را.. شهادت تسلیت نداشت، چون خودش گفته بود “اگر شهید نشم، میمیرم”پس نمرده بود.. ⏪ ... 📝نویسنده:اسعد بلند دوست @asraredarun اسرار درون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زيباست صبح، وقتی روی لب‌هايمان ذكر مهربانی به شكوفه می‌نشيند ❤️و با عشق، روزمان آغاز میشود 🏳خدايا... روز‌‌مان را سرشار از آرامش عشق و محبت کن🌸 سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 @asraredarun ┄┅─✵💝✵─┅┄
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨امام علی (علیه‌السلام) فرمودند: حسن‌ظن (به خدا) آن است که تو (اوّل) عمل را خالص کنی بعد امید داشته باش که خدا از خطاهایت درگذرد.✨ موضوع: @asraredarun ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦✺💠✺✦۞✦┄
تا بوده و هست نور خواهد تابید تا سلسله حضور خواهد تابید خورشید مه آلوده عالم یک روز از پنجره ظهور خواهد تابید... @asraredarun ❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃❀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا