eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.7هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
💞خانم عزیز اگر می خواهی زندگی ات توام با عشق و لذت و آرامش باشد بر تو واجب است که این اگاهی ها را کسب کنی✅
💞اگر می خواهی محبوب و معشوق همسرت باشی باید از ریزه کاریها و خصوصیات منحصر به فرد همسرت آگاه باشی به عبارتی باید همسرت را خوب بشناسی👌
❤️آنچه به ما ارامش می دهد، شناخت صحیح است. رفتارهای ناشناخته و پیش بینی نشده، باعث به هم ریختگی ارامش می شود.
💞اگر شما همسرت را خوب بشناسی می توانی به راحتی عکس العمل های او را در رابطه با همه مسایل پیش بینی کنی👌 پس👇 خیلی راحت می توانی رفتار و گفتار، حتی لحن کلام و رنگ لباسی را برای خودت انتخاب کنی که نتیجه ان عشق و علاقه و ارامش بیشتر در زندگی ات باشد👌
🎁دوره در اصل یک هدیه جامع و کامل از سمت ما به شماست🎁👏 تا زندگی تان را عسل کنید🤗
خوشبخت و سعادتمند کسی است که از این فرصت استثنایی با این هزینه ناچیز استفاده کند✅ پس این گوی و این میدان👇 کلمه من می توانم💪 را برای ادمین بفرستید👇 @asheqemola
💞امیدوارم که بتونم کمک تون کنم که بهترین و عاشقانه ترین زندگی را داشته باشید👏 خوشبختی شما ارزوی ماست💐
😍💞 تو مرا داری و من نیز تو را دارم و بس، هر دو هستیم یقین‌، دار و ندار دل‌ هم :)'❤️😘 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۵۱) با هر بدبختی بود، چند ساعت باقیمانده را گذراندم. بالاخره، زنگ آخر خورد. همه با سر و صدا بیرون رفتند ولی من انگار پاهایم پیش نمی‌رفت. از مواجهه با پرهام و پیشنهادش می‌ترسیدم. کاش بی‌هیچ قید و شرطی، او برای من می‌شد؛ برای همیشه و تا ابد. بغض گلویم را فشرد. با هر بدبختی بود از چکیدن اشکم جلوگیری کردم. کوله‌ام را روی دوش انداختم. ریحانه توی صورتم خم شد. - تینا! معلومه دوباره چته؟ یه روز شادی!؟ یه روز ناراحتی!؟ اصلا ولش کن. امروز بیا با هم بریم خونه ما. قراره عصر با مامانم بریم خرید. دوست دارم تو هم باشی. راستی مغازه دوستش هم می‌ریم. خیلی خوش می‌گذره. توی چشمان نمناکم نگاه کرد. - تینا! خواهش می‌کنم بیا. از این حال و هوا هم، بیرون میای. با صدایی لرزان نالیدم. - ممنونم. باید برم خونه. از قیافه‌اش مشخص بود که حرفم را باور نکرده. ولی خداحافظی کرد و رفت. با قدم‌های آهسته به سمت همان پارک همیشگی راه افتادم. معمولا آن وقت روز، پارک خلوت بود. روی نیمکتی، منتطر نشستم. برگ زرد درختی روی سرم افتاد. سرم را تکان دادم و زمین انداختمش. همیشه پاییز را به خاطر برگ‌های رنگارنگ و هوای خنکش دوست داشتم. کوچک‌تر که بودم، توی باغِ پدر‌بزرگ با برگ‌های خشک شده، برای خودم کار دستی درست می‌کردم. برای جمع کردنشان چه ذوقی داشتم. کنار هم‌ که می‌چیدمشان، از دیدن آن همه زیبایی به وجد می‌آمدم. یادم هست که بیشتر روزها را در آن باغ و خانه ویلایی‌ بودیم. مادر آرام‌تر بود و پدر بیشتر به ما سر می‌زد ولی پدر‌بزرگ، با هردوشان سر‌سنگین بود. آن وقت‌ها دلیلش را نمی‌دانستم ولی حالا... ‌. کاش در همان دوران بودم و دلیل خیلی از مسائل را نمی‌دانستم. یاد حرفِ مادر ریحانه افتادم، "بی خبری، خوش‌خبری" کاش از همه چیز بی‌خبر بودم ولی افسوس که الان می‌دانم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۵۲) در دریای مواجِ افکاری که از هر طرف به سوی مغزم حمله‌ور می‌شد، غوطه‌ور بودم و گذر زمان از دستم خارج شد. صدای قار‌قار کلاغ‌ها، که بالای سرم با هم گفتگو می‌کردند مرا از افکارم بیرون کشید. نگاهی به اطراف انداختم و متوجه شدم مدتی زیادی، اینجا نشستم ولی از پرهام خبری نبود. از جا برخاستم و کوله‌ام را روی دوش انداخته و چرخی در پارک زدم. نبود که نبود. در دلم از نیامدنش خوشحال شدم و به طرف خانه راه افتادم. گرچه آرزوی دیدارش را داشتم ولی نگران بودم از پیشنهادش؛ با آن پیش‌پرداختی که داده بود. از خیابان‌ها و چهارراه گذشتم که باز چشمم‌ به دخترک اسفند دود‌کن افتاد. بی‌اختیار ایستادم و با حسرت نگاهش کردم. چند بار باید اسفند دودکنش را تکان دهد تا راننده‌ای دلش به رحم آید و وجه نا‌قابلی را کف دستش بگذارد؛ ولی با همه این‌ها، او از من خوشبخت‌تر است. حد اقل نان حلال می‌خورد و از کار خودش راضی است. این را از لبخند روی لبش می‌شد فهمید. آهی کشیدم به تمام بدبختی‌هایم که حالا تن دادن به خواسته‌های پرهام هم به آن افزوده شده بود. باز هم رسیدم به خانه‌ای که جز غم و درد ندارد. در را که باز کردم، چشمم به محبوبه خانم افتاد. سلام کردم و به طرف اتاق رفتم که از شنیدنِ حرفی که مادر زد، در جا میخ‌کوب شدم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490