مشاور خانواده| خانم فرجامپور
#همسرداری💞 #سیاستهای_زنانه_۵۴😍👏 رازهایی درباره مردان که باید هر خانمی بداند👌 روشهای جلب محبت همس
#همسرداری💞
#سیاستهای_زنانه_۵۵😍👏
رازهایی درباره مردان که باید هر خانمی بداند👌
روشهای جلب محبت همسر🤗👇
جلسات قبل از کنترل خشم و ..
صحبت کردیم
در این جلسه می خوام
چند نکته مهم بهتون یاد بدم
برای زمانی که خدای ناکرده کدورتی بینتون بود👇
هنگامی که با همسرتان به مشکلی میرسید بهترین کار چیست⁉️👇
1⃣خانواده ها را در جریان قرار ندهید.❌
معمولا خانواده ها با ورود به دعوای شما
گاهی کار را خرابتر می کنند.
چرا⁉️👇
چون به خاطر مهری که درباره فرزندشان دارند
نمی توانند بی طرف قضاوت کنند
و
ازطرفی دیدن ناراحتی جگر گوشه شان
باعث می شود که از همسرتان بیزار شوند
و
جبران این قضیه کار سختی است.
2⃣قهر نکنید❌
قهر کردن کاری کودکانه است.
و کینه و کدورت را بیشتر می کند
و حل مشکل را کاری سخت تر خواهد کرد.
بهتر است کمی سکوت به اندازه چند دقیقه،
داشته باشید و بعد زندگی را از نو سر بگیرید.
در فرصتی مناسب و شرایطی مناسب انتقاد کنید و منطقی رفتار کنید.
3⃣ منزل تان را ترک نکنید.❌
بارها در مشاوره ها شاهد بودیم که خانم منزل را ترک کرده
تا مثلا همسرش را تنبیه کند و دوباره برگردد،
اما آقا لجبازی کرده و دیگر راضی به برگشت خانم نشده.
سر یک قهر کودکانه زندگی خودش و فرزندانش را به تباهی کشیده
4⃣از همه مهمتر تخت خوابتان را ترک نکنید .❌
این راهها باعث هرچه طولانی تر و حادتر شدن مشکل می شوند.
👌از زن ومرد ، در این عصر انتظار بیشتری وجود دارد که با منطق و برخورد صحیح مشکلات بین فردی را حل نمایند..
✅لطفا در موقع بروز مشکل حتما با مشاور صحبت کنید.👌
و سر خود کاری نکنید❌
اختلاف نظر در بین همه زوجین به وجود
می آید.
و نتیجه تفاوتهای بین زوجین است👌
مهم این است که بتوانیم
این اختلافها را مدیریت کنیم
و
نگذاریم که خدای ناکرده به طول بیانجامد.
مدیریت مهم است✅
موفق باشید🌺
#دلبرانه😍💞
دوست داشتنت در من
تمام نمی شود؛
بلکه از ثانیه ای به ثانیه ای دیگر
منتقل می شود
بیشـتـرررر ،تپنده تـرررر ....🫀😘
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💞✵─┅┄
۹۱)
#تینا
#قسمت_۹۱
چه شد که به اینجا رسیدم؟
چه کسی مقصر است؟
خودم، پدر، مادر یا پرهام؟
باز یاد پرهام آتش به جانم زد. چطور می توانم فراموشش کنم. کسی که یک سال از عمرم را در خواب و بیداری با یادش و در کنارش سر کردم.
کسی که آینده ای زیبا، با او، فقط او، برای خودم ساخته بودم.
کسی را که تنها ناجی خود می دانستم. در اوج بی پناهی رهایم کرد و رفت. به همین راحتی.
یاد حرف های آخرش افتادم. و التماس های خودم، که دیگر هیچ سودی نداشت.
قلبم به درد آمد و اشکم سرازیر شد.
به دست باند پیچی شده ام نگاه کردم. آهی کشیدم و حسرت خوردم، کاش مرده بودم.
یکباره، تصویر خوابم جلوی چشمانم رژه رفت و وحشت وجودم را فرا گرفت.
مرگ، چه واژه تلخی؛ اگر مرده بودم و آن تاریکی و حیوانات، ...
وای نه... خیلی دردناک بود. بی پناهی و بی کسی ام بیشتر می شد.
از اول همه را مرور کردم. تا به روشنایی و علتش رسیدم. یاد خدا و نام (امام حسین)
عزای امام حسین.
هییت امام حسین.
آیا این ها راه نجات است؟
خوب یادم هست ماه محرم که با ریحانه چند باری روضه رفتم.
دلیل این مراسم و نذری و گریه را نفهمیدم.
با خودم فکر می کردم، چرا مردم باید گریه کنند و افسردگی بگیرند. حتی وقتی ریحانه اشک می ریخت، از دستش دلخور می شدم.
ولی واقعا کدام کار درست و صحیح است؟
عزادری و گریه برای امام حسین، یا نادیده گرفتن این مراسم؟
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۹۲)
#تینا
#قسمت_۹۲
حسابی ذهنم به هم ریخت و افکارم آشفته شد که نتونستم بخوابم. حتی پلک روی هم نگذاشتم. افکاری که ذهنم را درگیر کرده بود، جدید به نظرم رسید. مغزم در دریایی مواج گرفتار شده بود. ولی این دریا، با منجلاب قبلی، خیلی تفاوت داشت. باتلاقی که هر چه دست و پا می زدم، جز به فلاکت و نیستی، راهی نمی یافتم.
اما این دریای پر تلاطم، گر چه مواج بود، ولی آبش زلال بود. به زلالی نوری که دیدم.
دغدغه داشتم، ولی دغدغه هایم، هم با قبل تفاوت داشت.
دلم آشوب بود، ولی نوع آشوبش، هم فرق کرده بود.
نمی دانستم چه بلایی به سرم آمده؟ چه شده؟
دل آشوبی ام از چیست؟ فقط؛ دیگر بودن در آن اتاق را طاقت نداشتم. چون مرغی سر کنده، دلم به سینه می کوبید.
باید می رفتم؛ ولی کجا؟ چطوری؟
کلافه شدم از افکاری که راهی برای رهایی از آن ها نمی یافتم.
بالاخره صبح دمید و من با تنی خسته و بیمار از بیمارستان مرخص شدم.
خانه که رسیدیم؛ محبوبه خانم با اسفند دود کن به استقبال آمد. بوی سوپ خوشمزه اش در خانه پیچیده بود. همه جا مرتب و تمیز به نظر می رسید. خواستم به اتاقم بروم که پدر اجازه نداد.
روی مبل راحتی نشستم. مادر با لیوان آب پرتقال کنارم نشست و مجبورم کرد تا آن را بنوشم.
پتویی نازک رویم کشید. با تعجب به رفتارش نگاه می کردم.
نگرانی و کلافگی، در چهره پدر، هویدا بود.
سرخم کرد و انگشت لابه لای موهایش فرو برد.
به قیافه جذابش، که حتی گرد پیری که بر آن نشسته بود، از جذابیتش، کم نکرده، با حسرت نگریستم. حسرت روزها و شب های دور از او. حسرتِ نگاه های مهر آمیز و دست نوازشگرش. حسرتِ بازی ها و خنده های پدر و دختری.
حسرتِ مسافرت، کوه و گردش با او.
دلم می سوزد، برای خودم و برای او.
آیا او هم حسرت بودن با ما را داشت؟
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490