.
💞در هر مرحله و موقعیتی
و
با وجود هر گونه اختلاف سلیقه
و
دلخوری ها🍃
همیشه یادتون باشه👇
مهم ترین مسئله زندگیتون، حفاظت کردن از
عشق و محبت 💝
است و بس➡️✔️
بقیه امور فرعیات زندگی هستند🔻
.
.
💜 خانم عزیز👇
❤️ مردان بنده محبت هستند و نیروی محبت میتواند آنها را به هر کاری ترغیب کند.
حال تصور کنید مردی خسته وارد خانه میشود با آغوش گرم همسر و🤗
یک استکان چای☕️
و چند جمله دلنشین مواجه شود،
💯 این حجم از محبت به راحتی خستگی چندین ساعته مردان را از تن آنها بیرون خواهد کرد.🤗
🌻به همین راحتی👌
.
.
💙 خلق خوش،
💚 ظاهر آراسته،
💛 مهربانی در کلام،
🧡 درک خستگیها،
💜سوال پیچ نکردن و...
از راس اموری است که در هنگام ورود یک مرد خسته باید مورد توجه قرار گیرد.🍒
.
#دلبرانه😍💞
دلتنـگۍ ؛
اتفاق عجیبۍست...
گویۍڪھ خواهۍ مُرد،
ولۍ نمۍمیرے ...
دلتنگتم عزیز دلم😘❤️
┏━✨🌼🌹🌼✨━┓
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۱۹)
#تینا
#قسمت_۱۱۹
عصر که شد محبوبه خانم آمد و با مادر گرم صحبت شدند. در اتاقم، تنها کز کرده بودم و از بیکاری کلافه شدم. هر چه چشمانم را بستم خوابم نبرد.
می شنیدم که مادر از مرضیه خانم تعریف می کرد. دوباره ذهنم درگیر رفتار خوب و اخلاق خوش او شد. چگونه ممکن است که نامادری باشد و این قدر مهربان. کاش بیشتر کنارشان بودم.
صدای زنگ گوشی ام بلند شد. با دیدن اسم ریحانه ذوق کردم.
-جانم.
-اول سلام خانوم. دوم، از کی تا حالا جانم، یاد گرفتی؟ نمردیم و یه کلمه درست و حسابی از شما شنیدیم.
لبم را گاز گرفتم تا صدای خنده ام را نشنود.
-خب حالا، نمی شه باهات قشنگ صحبت کرد؟
-چرا عزیزم، همیشه قشنگ صحبت کن.
خب بریم سر اصل مطلب. ببین میای اینجا با هم درس بخونیم، یا من بیام؟
نگاهی به ساعت انداختم. حوصله بیرون رفتن نداشتم. به خصوص که هوا خیلی سرد بود.
-نه تو بیا.
-باشه، خانوم تنبل. در رو بزن که پشت درم.
-یعنی چی؟
-بابا در رو باز کن، یخ کردم.
با عجله بلند شدم و در را باز کردم.
جلوی در ورودی منتظر شدم تا از پله ها بالا آمد.
سلام داد و گونه ام را بوسید.
با مادر و محبوبه خانم احوالپرسی کرد و به اتاق رفتیم. نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت و گفت:
-وای چقدر سرده. بخاری نداری؟
-نه بخاری توی پذیراییه. بریم اونجا گرم شو. بعد بیایم.
-نه بابا من دیگه اینجا نمیام یخ می زنیم. همون جا می شینیم درس می خونیم. کیفت را بردار بیار.
بیرون رفتیم و جلوی بخاری نشستیم.
دفتر و کتاب ها را باز کردیم و با درس ریاضی شروع کردیم.
پذیرایی کوچک بود و صدای محبوبه خانم و مادر را نیز می شنیدیم.
کل صحبت هایشان تعریف از مرضیه خانم و هنرها و اخلاقش بود. و نکاتی که از مواد غذایی سالم به مادر یاد داده بود.
محبوبه خانم با دقت گوش فرا داده بود و مرتب تحسین وتمجید می کرد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۲۰)
#تینا
#قسمت_۱۲۰
تمام فکرم درگیر صحبت های آن ها بود و از درس چیزی نمی فهمیدم.
صدای ریحانه را دیگر نشنیدم. با تعجب به سمتش برگشتم که دیدم، با اخم نگاهم می کند،
-وای ببخشید خانوم معلم، حواسم پرت شد.
-ماشاءالله، همیشه حواست پرته. دو ساعته دارم برای کی ریاضی حل می کنم؟
اصلا پاشو بریم توی همون اتاق سرد.
-نه نه! قول می دم گوش کنم.
مادر و محبوبه خانم به حرف های ما خندیدند و محبوبه خانم گفت:
- راحت باشید من میرم، شما درس بخونید.
مادر گفت:
- اگه تینا بخواد می تونه حواسش رو جمع کنه. شما بمون.
ریحانه اخمی به من کرد و گفت:
-بله درسته. بمونید من خودم تینا را درست می کنم.
همه خندیدیم ولی محبوبه خانم خداحافظی کرد و رفت.
مادر هم در آشپزخانه مشغول شام درست کردن شد.
با هر بدبختی بود، تمام سعی ام را کردم تا از ریاضی چیزی بفهمم. ولی انگار فایده ای نداشت. مدت ها بود که از درس چیزی نمی فهمیدم. با یاد آوری مدرسه و درس ریاضی، خاطراتِ در رفتن از مدرسه و قرار و مرار هایم با پرهام در ذهنم مرور شد. بیچاره ریحانه که فقط خودش را خسته می کرد. من نه گوش هایم می شنید و نه مغزم چیزی دریافت می کرد.
نگاهم روی قلمی بود که روی دفتر می چرخاند و حواسم جای دیگر.
بالاخره از دستم خسته شد و دفتر را جمع کرد:
-اینطوری فایده نداره. باید یه فکر اساسی برات کنم. وگرنه امسال رو رد می شی.
حرفی برای گفتن نداشتم، فقط نگاهش کردم.
مادر سینی را جلوی رویمان گذاشت و گفت:
-خسته نباشید. حالا یک دمنوش خوش طعم بخورید. شاید مغزِ تینا هم فعال شد.
ریحانه خندید:
-آره واقعا برای فعال شدن مغزش باید یه فکر اساسی کرد.
اصلا به نظرم بهتره از مرضیه خانم کمک بگیریم.
ایشون که از همه چیز سر در میاره، شاید یه نسخه ای هم برای فعال شدن مغز برامون نوشت.
-آره موافقم. من که از دیدنش سیر نمی شم.
می گم فردا با خانم محمدی هماهنگ کنید، عصر بریم دیدنشون. یا بیان خونه ما.
-چشم خاله، حتما بهشون می گم.
-ممنونم عزیزم.
و من هاج و واج به حرف های آن دو گوش می دادم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا،
کمک کن دیرتر برنجم،
زودتر ببخشم،
کمتر قضاوت کنم
و بیشتر فرصت دهم ...
سلام امام زمانم❤️
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
━═━⊰🍃✺﷽✺🍃⊱━═━
#حدیث_نور
💚 حضرت محمد صلیاللهعلیهوآلهوسلم فرمودند:💚
مردم همانند معدن ها مختلف اند و اصل و نسب در انسان مؤثر است و تربيت بد همانند اصل و نسب بد است.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💝✵─┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷ما با نفس سلامت ای دوست ،خوشیم
🌸از گرمی هر
🌷کلامت ای دوست ،خوشیم
🌸هرچند که
🌷افتخار دیدارت نیست
🌸با زنگ خوش
🌷پیامت ای دوست خوشیم
┏━✨🌼🌹🌼✨━┓
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤔 داروی تمام پریشانیهای آخرالزمانی !
(خوابهای پریشان/ سحر و جادو/ مشکلات و گرههای کور مالی و خانوادگی و شغلی / جنزدگی/ شکستهای پیدرپی/ ناآرامیها و شبهات فرزندان/ و ...)
#کلیپ | #استاد_شجاعی
@ostad_shojae | montazer.ir
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
#همسرداری💞 #سیاستهای_زنانه_۶۶😍👏 رازهایی درباره مردان که باید هر خانمی بداند👌 روشهای جلب محبت همس
#همسرداری💞
#سیاستهای_زنانه_۶۷😍👏
رازهایی درباره مردان که باید هر خانمی بداند👌
روشهای جلب محبت همسر🤗👇
.
جلوگیری از #عصبانیت آقا👇🙎🏻♂
💞 اینجوری از عصبانیت شوهرت جلوگیری کن 😌💎
نياز ذاتی آقايان قدرت و توانايی است.💪
معمولا در بحران ها
احساس آزاردهنده آقايان بی کفايتی و تحقير شدن است،🌲🌿
⚠️ بنابراين بايد کلماتی به کار گرفته شود که اين احساس از او گرفته
و حس توانمندی به او بازگردانده شود؛
📌بيان عبارت هايی مانند:👇
.
.
🕯 گفتن جملاتی مانند
💎«من می دونم که تو می تونی»💪👏
یا
💎«می دونم به فکر ما هستی و حواست هست»🌻
بسيار مهم است🔔
و حس فوقالعاده ای به آقايان میدهد.😍💪
.
.
نکته مهم✅☑️
در زندگی به تمایلات و سَلایق
شوهرتان اهمیت دهید. 🌈
☘چه بسا چیزی
را او دوست داشته باشد و شما به آن
توجه نداشته باشید
و حتی در بعضی مواقع مقاومت هم بکنید!🤔
.
.
🔺درسته که مرتب به خانم ها سفارش می کنیم
همسرتان را عصبانی نکنید🍁🍂
🍄 اما
هر دو دقت کنید
آقای محترم و خانم عزیز🧕🙎🏻♂
سعی کنید کظم غیظ داشته باشید تا بعدا
پشیمان نشید👌
.
.
💡 کظم غیظ چیست؟
خشم و ناراحتی خود را کنترل کنید ✅
اما سرکوب نکنید❌
و طرف مقابل را ببخشید.🍎
در غیر اینصورت آتش خشم یا از درون خود شما را نابود میکند یا با ابرازش اطرافیانت را.✨
.
.
✅ سرکوب کردن خشم و غضب درست نیست❌
♦️ بلکه باعث کینه، عقده وامراض مختلف می شود.
✅ در احادیث وروایات آمده که غضب ایمان را فاسد می کند همانطور که سرکه عسل را.
امام صادق(ع)می فرمایند:👇
غضب کلید هر شری است.
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برخورد صحیح با همسر خطاکار✨
#همسرداری💞
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
خانوم گل🌸
اینو میدونستی در درون هر مردی یک
مرد آهنین وجود دارد که موقع عصبانیت در درون شان فعال است😬
و اگه شما خانومای گل
از جمله معجزه آسای👇
#حق_با_شماست😊
استفاده کنید
عصبانیت آقا مانند آب روی آتش فروکش میکند👏
امتحان کنید خیلی جواب میده🤝😉
#دلبرانه💞😍
شب
در آ.غ.وشِ تــو
بخیر میشود...
تک ستاره ی
شبانه هایم!!!
♥️شبت_دلبرانه_نفسم♥️😘
بیایید اینجا 👇 کلی دلبرانه داریم😍👏
┏━✨🌼🌹🌼✨━┓
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۲۱)
#تینا
#قسمت_۱۲۱
بیصبرانه منتظر فردا عصر بودم. قرار شد مرضیه خانم به خانه ما بیاید.
مادر به تکاپو افتاده بود و خانه را مثل دسته گل تمیز کرد. برای عصرانه هم با کمک محبوبه خانم شیرینی خانگی و دمنوش تدارک دید.
دیدن این مقدار هیجان و انرژی در او، برایم غیر قابل باور بود. ولی وجود مرضیه خانم از راه دور هم انرژی بخش بود. بالاخره عصر شد و او تنها آمد.
به استقبالش رفتیم و به گرمی سلام و احوالپرسی کرد. هر دوی ما را در آغوش گرفت و بوسید. گویی سال هاست ما را می شناسد.
سینا باشگاه بود و طبق معمول دیر می آمد.
خانم محمدی هم به خاطر کارهای تحقیقاتی پایان نامه اش، عذر خواهی کرد و نیامد.
مادر کنار مرضیه خانم نشست. به آشپزخانه رفتم که پشت سرم آمد و گفت:
-خودم ازشون پذیرایی می کنم. تو بشین.
با تعجب نگاهی به او کردم و چشمی گفتم و نشستم.
مرضیه خانم با محبت نگاهم کرد:
-خوبی عزیزم؟ بهتر شدی؟
با یاد آوری زخم دستم خجل، سر زیر انداختم:
-ممنون، خوبم.
مادر با سینی دمنوش وارد شد. کنارش نشست. صحبت بین شان گل انداخت.
کمی احساس سردرد داشتم. از جا بلند شدم و عذر خواهی کردم و به اتاق رفتم. دراز کشیدم و چشمانم را بستم. دلم هوای خانم محمدی و ریحانه را کرد. کاش اینجا بودند.
صدای مادر را شنیدم که با تعجب گفت:
-واقعا!؟
صدای خنده مرضیه خانم آمد:
-بله خواهر، هیچ کس باور نمی کنه. همون موقع هم کسی باورش نمی شد.
گوش تیز کردم تا بفهمم چه می گوید.
-راستش وقتی می دیدم، که پدر فاطمه جان، چقدر عشق داره نسبت به دخترش و چقدر برای اون وقت می گذاره، فهمیدم که خیلی با محبت و خانواده دوسته. راستش من معلمش بودم. هر روز که احمد آقا فاطمه رو به مدرسه می آورد، منتظر می موند تا زنگ بخوره و فاطمه به کلاس بره. تا خیالش راحت بشه. بعد می رفت. من هم از پنجره رفتنش رو نگاه می کردم. همیشه دلم می خواست که همسرم مومن باشه. چون افراد مومن خانواده دوست و مهربونند. خیلی وقت بود که به این مسیله فکر می کردم که بهشون پیشنهاد ازدواج بدم. می دونستم همسرشون فوت کرده و با فاطمه دوتایی زندگی می کنند.
ولی نمی دونستم چطوری بهشون بگم.
تا اینکه یه روز که اومدن مدرسه دنبال فاطمه، درباره درسش با من صحبت کردند. خواستند برن که ازشون خواستم صبر کنند. بعد هم با کلی خجالت و بدبختی، حرف دلم رو زدم.
اینجا که رسید خندید و گفت:
-حتما پیش خودتون می گید چه پر رو، ولی من اعتقاد دارم، گاهی خانم ها هم نیازه خواستگاری کنند.
مامان لخند زد و گفت:
-بله درسته. ولی حتما باید با نظارت خانواده و رضایتشون باشه. تا مثل من اشتباه نکنند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۲۲)
#تینا
#قسمت_۱۲۲
مرضیه خانم محکمتر از قبل گفت:
-بله اون که قطعا. منم با برادر و مادرم در میون گذاشته بودم. چون پدرم رحمت خدا رفته بود. حتی برادرم، چند بار توی همان مسجد که ایشون پیشنماز بود، برای نماز رفته بودند و در موردشون تحقیق کردند. ایشون عقیده اشون اینه که، درسته که لباس روحانیت خیلی مقدسه، ولی
باید دید چه کسی این لباس رو پوشیده. یعنی شاید بشه گفت که هر کسی که این لباس مقدس رو پوشیده، دلیل نمی شه آدم خوبی باشه. باید شخصیت انسانی و تقواش بررسی بشه.
خلاصه با وسواس خاصی تحقیق کرد و بعد خدا رو شکر تاییدشون کرد.
منم که اخلاق و رفتارشون رو می دیدم، مطمین بودم، لیاقت لباس روحانیت رو دارند.
این شد که خودم خواستگاری کردم.
بعد خندید و ادامه داد:
-احمد آقا از پیشنهادم شوکه شد و بدون اینکه جوابی بده رفت. تا چند روز هم دیگه اصلا جلوی چشمم ظاهر نشد. ولی من نمی تونستم بی تفاوت باشم. خودم هم باورم نمی شد، ولی بیقرار و ناآرام شده بودم. با مادرم در میون گذاشتم و ازش کمک خواستم. مادرم گفت، بهتره صبور باشی. صبر کردم یک هفته گذشت. بازهم جوابی ندادند. تا اینکه یک روز دست فاطمه رو گرفتم و با هم بیرون رفتیم. دیدم بر عکس همیشه با فاصله از مدرسه، منتظر فاطمه است. جلو رفتم و سلام دادم، سر به زیر جواب داد و زود راه افتاد که بره. جلو رفتم و گفتم:
-ببخشید قصد جسارت نداشتم. ولی من مدت هاست به این مسئله فکر کردم. خانواده ام هم در جریانند. مطمین باشید که از روی هوا و هوس حرف نمی زنم.
خداحافطی گفت و راه افتاد.
دوباره گفتم:
-حد اقل بیایید با خانواده ام آشنا بشید.
و آدرس را بهشون گفتم و ادامه دادم:
- فردا شب منتظرتونیم. حتما فاطمه جان رو هم بیارید.
بالاخره زبان باز کرد و گفت:
-ببخشید خانم، شما دارید اشتباه می کنید. بنده فعلا به خاطر دخترم قصد ازدواج ندارم. نمی خوام آرامش بچه به هم بریزه.
دلم شکست. ولی کوتاه نیومدم.
بارها و بارها باهاشون صحبت کردم و اطمینان دادم که فاطمه رو مثل دختر خودم دوست دارم. تا بالاخره راضی شدند و اومدند خواستگاری.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490