.
⚜ مثلا،
برخی از مراجعین اظهار می کنند
که
"هر وقت می خواهند با همسرشان صحبت کنند،
کار به دعوا می کشد و اصلا نمی توانند منظور یکدیگر را درک کنند"🔗‼️
.
.
❄️ واقعا دردآور است که با شریک زندگی تان نتوانید صحبت کنید
و از همصحبتی با هم لذت نبرید.🌧
در نتیجه در کنار هم به آرامش نخواهید رسید📌
.
.
💠 مثلا، در موقع عصبانیت، باید سعی کنیم که
سکوت کنیم و مراقب حرفهایمان در ان زمان باشیم❇️
به این مثال توجه کنید👇
.
.
💎یه قانون روانشناسی میگه:👇
⁉️چرا وقتی ماشینت جوش میاره،
حرکت نمیکنی؟🤔
کنار میزنی و میایستی🍃
چون ممکنه آتیش بگیره؛ 🔥
و به خودت و دیگران صدمه بزنه!
👈خودت هم همینطوری.
وقتی جوش میاری، عصبی و عصبانی میشی
در این حال تختهگاز نرو🤬
✅بزن کنار، ساکت باش، و هیچ نگو.
وگرنه هم به خودت آسیب میزنی
هم به اطرافیان.👨👩👦👦
.
.
🔶همین یک مورد را داشته باشید
و حسابی تمرین کنید
تا
ان شاءالله جلوی خیلی از فاجعه ها توی زندگی گرفته بشه🌺
.
.
اما🔔🔔🔔
اگر واقعا می خواهید،
مشکلات زندگی تون را ریشه یابی کنید
و
برای همیشه حل کنید🌈
حتما حتما
توی دوره
#سیاستهای_زنانه
یا
#زنان_قدرتمند
شرکت کنید✅
موفق باشید🌺
.
#دلبرانه😍💞
همه از گشنگی ضعف میکنن من از صدای توووووو😉❤️
┏━✨🌼🌹🌼✨━┓
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
7.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برعکس صحبت کردن خانوم ها.....🤗
#دکتر_سعید_عزیزی
#همسرداری💞
┏━✨🌼🌹🌼✨━┓
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۴۹)
#تینا
#قسمت_۱۴۹
زنگ خورد و بچه ها با سر و صدا به کلاس ها رفتند. خانم محمدی در اتاق را بست.
روبرویمان نشست:
-بچه ها، حواستون رو جمع کنید، باید طوری رفتار کنید که بهتون شک نکنه.
دسته ای اسکناس روی میز گذاشت:
-این رو هم بگیرید و بهش بدید. دایی گفت، باید یه قرارِ دیگه باهاش بذارید، فکر کنم قراره کل تیمشون رو دستگیر کنند.
کمی به سمت جلو خم شد و دستانِ سردم را که می لرزید در دستانش گرفت، چشم به چشمانم دوخت:
-تینا جان، امیدمون به توئه، قوی باش. ما حواسمون بهت هست. فقط کاری کن که اعتمادش به تو سلب نشه.
کمی مکث کرد ادامه داد:
-حله؟!
لب گزیدم و با تردید، سر تکان دادم.
لبخندی زد و به صندلی تیکه داد:
-مطمئنم که از پسش بر میای.
و من بارها و بارها به خودم لعنت فرستادم.
اما دیگر چاره ای جز همکاری کردن نبود.
ریحانه با اطمینان گفت:
-نگران نباشید، خودم کنارشم. حتما موفق می شیم.
نگاهی به او انداختم و ناخنم را ناخواسته به لب گرفتم.
خانم محمدی از جا بلند شد:
-خوبه. خدا رو شکر. خیالم راحت شد. پاشید بریم کلاس. فعلا زنگ آخر رو بگذرونیم. ان شاءالله که درست می شه.
هر سه با هم به کلاس رفتیم و من چشمم به جای خالی مهتاب افتاد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۵۰)
#تینا
#قسمت_۱۵۰
خانم محمدی، بحث داشتن آرامش را ادامه داد. بحث شیرین بود؛ ولی دلم بیقراری می کرد.
برای خودم، برای مهتاب، برای پرهام.
چشمم به تخته بود؛ ولی چیزی نمی شنیدم.
میانِ غم و تردید گرفتار بودم.
دقایق به کندی می گذشت. ریحانه راحت و آرام به درس گوش می داد و در بحث شرکت می کرد. کاری که من اصلا نمی توانستم. سر جایم بیقراری می کردم، که ریحانه از کیفش، تکه ای نبات در آورد و کف دستم گذاشت:
-بخور فشارت نیفته.
آهسته در دهانم گذاشتم، شاید کمی از استرس و نگرانیم بکاهد.
بالاخره زنگ آخر خورد. دستانم می لرزید و چشمانم نمدار بود.
خانم محمدی تا جلوی در با ما آمد و سفارش های لازم را کرد.
خداحافظی کردیم و به سمت پارک رفتیم.
روی همان نیمکت همیشگی نشستیم. با پایم روی زمین ضرب می زدم که ریحانه بازویم را گرفت:
-اونجا رو!
سر برگرداندم و خانم محمدی را بر نیمکت پشت سر دیدم. عینک تیره زده بود و روزنامه به دست گرفته بود. دستش را برایمان تکان داد و روزنامه را جلوی صورتش گرفت. کمی خیالم راحت شد و به روبرو خیره شدم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490