یک خانم با #سیاست
توی زندگی مشترک چند نقش باید ایفا کنه
که هر کدتم از انها برای رفع یکی از نیازها همسر لازم و ضروری است👌
یکی از انها این است 👇
💞اگر میخوای همسرت عاشقت باشه،
باهاش رفیق باش! 🤗
رفيقها، محرم راز همديگر هستند.
کاری کن که اگر چيزی توی دلش هست، با آرامش بتواند باهات در ميان بگذارد و از چيزی نترسد.👌
💖يک رفيق،
هيچ وقت راز رفيقش را به کسی نميگوید!
👈 پس اگر همسرت يک وقت خدای نکرده اشتباهی هم مرتکب شد،
کسی نبايد خبردار شود. حتی خانوادهات!!!❌
🙍♂مردها از همسرشان توقع دارند
که مثل یک رفیق کنارشان باشد.
به علاقه مندی هایشان، علاقه نشان دهد.
در انجام کارهای مورد علاقه شان، همراهیشان کند👌
🧕یک خانم با #سیاست
سعی می کند با دقت علاقه مندی های همسرش را بشناسد
و درباره آنها اطلاع کسب کند
و
او را همواره در این مسیر یاری کند✅
👈به همسرتان نشان دهید
که
همیشه و در همه حال در کنارش هستید
و
او را همینطور که هست دوست دارید💞
برایش یک رفیق واقعی باشید🤗
#دلبرانه😍💞
بخند ، بخند
که خنده هایت
زیباترین مهریه ی پاییز اسـت❤️😘
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۶۳)
#تینا
#قسمت_۱۶۳
تا چشمانم را می بستم چهره مهتاب و پرهام، جلوی چشمم نقش می بست.
از فکر اینکه مهتاب را چگونه خفه کردند و
جسدش را در بیابان رها کردند، خواب به چشمم نیامد. آیا در آن هنگام پرهام هم بوده؟
آیا او در جریان بوده؟
نمی توانستم قبول کنم پرهامی که برایم از عشق و محبت می گفت، بتواند آدم سنگدل و بی احساسی باشد. سخت ذهنم آشفته بود.
افکار مسمومی به مغزم هجوم می آورد. مرتب وسوسه می شدم تا دوباره تیغ، به دست بگیرم و برای همیشه خودم را خلاص کنم.
من آرامش می خواستم. آرامشی که روح خسته ام را تسکین دهد. همه اتفاق های گذشته را فراموش کنم و نفس راحتی بکشم. ولی نبود، سهم من از زندگی آرامش نبود. درد و رنج و بدبختی بود. تا صبح به در و دیوار تاریک و وحشتناک اتاقم چشم دوختم. گویی از هر طرف شبحی به طرف می آمد و قلبم را می فشرد.
هوا که روشن شد، پلک هایم خسته شد و روی هم افتاد. که دوباره همان صحرای تاریک را دیدم.
باز وحشت به جانم افتاد. هراسان به هر طرف دویدم. ولی راه نجاتی نبود. در کمال ناباوری، مهتاب را دیدم. در آن تاریکی او را شناختم.
موهایش آشفته به اطرافش ریخته بود. چهره سیاه و کبود و چشمان سرخش، وحشتم را بیشتر کرد. دستش را به سمتم دراز کرد. چیزی می خواست. فریاد می زد. ولی نمی فهمیدم چه می گوید. نزدیک تر که شد، بیشتر ترسیدم و فرار کردم. هر چه دور می شدم، او بیشتر فریاد می زد. با صدای فریادش از خواب پریدم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۱۶۴)
#تینا
#قسمت_۱۶۴
نفس نفس می زدم، چند لحظه مات مانده بودم و اطرافم را نگاه می کردم. نمی دانستم کجا هستم. هنوز خودم را در آن محیط ترسناک می دیدم و قیافه وحشت زده مهتاب جلوی چشمم بود.
دست روی گلویم گذاشتم. به سختی نفس می کشیدم. از جا بلند شدم و با سرعت از اتاق بیرون رفتم. مادر در آشپزخانه مشغولِ پر کردنِ فلاسک چای بود. سلام دادم. به سمتم برگشت و با دیدنِ چهره ام وحشت زده گفت:
-تینا چی شده؟ چرا اینطوری شدی؟
دستی به موهایم کشیدم و سریع شیر آب را باز کردم. صورتم را شستم و بیرون رفتم. کنار بخاری نشستم. هنوز توی شوکِ خوابم، بودم.
مادر با لیوانی شیر گرم کنارم نشست:
-تینا، خواب دیدی؟
بی حرف سر تکان دادم. لیوان را به دستم داد:
-بخور، حالت جا بیاد.
صدای تلفن بلند شد و برای پاسخگویی رفت.
لیوان شیر را به لبم چسباندم و جرعه ای نوشیدم.
بلکه از آن حالت خارج شوم.
صدای مادر توجه ام را جلب کرد:
-ای بابا زحمتش افتاد گردن شما. خیلی ممنون. چشم تا چند دقیقه دیگه آماده ایم.
تلفن را قطع کرد:
-واقعا آدم رو شرمنده می کنند، با این محبت هاشون. مرضیه خانم گفت، همسرش یک تاکسی وَن، از دوستش گرفته. پاشو زود جمع و جور کن باید بریم.
به سمت اتاق سینا رفت و او را هم بیدار کرد.
هنوز گیج بودم. وقتی زنگ در خانه به صدا در آمد، همه آماده بودیم. وسایل را برداشتیم و پایین رفتیم. ولی آنچه دیدم، شوکی دوباره برایم بود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#نظر_شما
#مشاوره_تلفنی
سلام علیکم
حرفای خانم فرجام پور خیلی آرامش میداد و باعث میشد بیشتر به کارام فکر کنم.ایشون علاوه بر کمک فکری که میکنن روح آدم رو هم تغذیه میکنن.
من تو زندگی با همسرم بگو مگو و بحث داشتم و هنوز دارم راهکارها رو اجرا میکنم البته به صورت کامل اجرا نشده.تا اینجاش بگو و مگو ها کمتر شده.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خدا را شکر، هر چه هست لطف خداست🌺
ای دی منشی جهت هماهنگی مشاوره👇
@asheqemola
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490