🍃نکته مهم اینکه
خدای مهربان از روی مهربانی
#امتحانات ما را به اندازه توان مان در نظر می گیرد✅
پس
چون؟
و
چرا؟
و
من نمی توانم
نداریم❌❌❌❌
۲۹ دی
🍃هر چه از دوست رسد نیکوست
پس راضی باشیم و
شاکر
و
صبور
و
توکل کننده به خودش
و
توسل کننده به اهل بیت علیهم السلام
تا امتحانات را به شایستگی پشت سر بگذاریم✅
۲۹ دی
خواهرهای عزیزی که شهریار و اطراف هستید
بنده #دوشنبهها
ساعت ۱۵ تا ۱۷
ان شاءالله
در حرم امامزاده اسماعیل علیه السلام
در خدمتتون هستم
حتما تشریف بیارید
تا این مباحث را پیگیر باشید
به علاوه مشاوره #رایگان👌
۲۹ دی
#دورهمی_خواهران_تنهامسیری
✴️امامزاده اسماعیل علیه السلام
#شهریار، روبروی مزار شهدای گمنام.
🔺آشنایی با خواهران مومن
و زندگی جمعی مومنانه
🔸قرائت زیارت عاشورا
🔸سخنرانی در رابطه با سبک زندگی دینی و
مباحث همسرداری و تربیتی
🔸مشاوره رایگان
توسط خانم #فرجامپور🌹
از استاتید و مشاوران تشکیلات تنهامسیرآرامش
✴️دوشنبهها ساعت ۱۵ تا ۱۷
۲۹ دی
۲۹ دی
📢 پیام تسلیت رهبر انقلاب در پی شهادت دو قاضی برجسته
🔹️در پی شهادت دو تن از قضات برجسته قوه قضاییه رهبر انقلاب اسلامی پیامی صادر کردند.
🖼متن پیام حضرت آیتالله خامنهای به این شرح است:
✏️بسم الله الرحمن الرحیم
✏️شهادت عالِم مجاهد جناب حجت الاسلام و المسلمین آقای حاج شیخ علی رازینی و همکار ایشان قاضی شجاع جناب آقای حاج شیخ محمد مقیسه رضوان الله علیهما را به بازماندگان مکّرم ایشان تبریک و فقدان آنان را تسلیت عرض میکنم.
✏️شهید رازینی در گذشته نیز در معرض سوء قصد بدخواهان قرار گرفته و سالها رنج جانبازی را تحمل کرده بودند.دو برادر گرامی ایشان قبلا به شهادت رسیده اند.
✏️رحمت و رضوان خدا بر همه ی آنان و بر خانواده های باگذشت و صبورشان باد.
📝سیدعلی خامنهای
۲۹دی ۱۴۰۳
💻 Farsi.Khamenei.ir
۲۹ دی
واقعا دردناکه دشمن چشم دیدن مردان بزرگ ما را ندارند
ان شاءالله به زودی نابودی کامل دشمنان اسلام و ایران را
با فرج مولامون جشن بگیریم
اللهم عجل لولیک الفرج
۲۹ دی
۲۹ دی
۲۹۳)
#تینا
#قسمت_۲۹۳
با رسیدن خبر بازگشت حاج احمد، به فکر برگشت به خانه افتادم. ولی خانم محمدی اجازه نمی داد. فقط یک شب دیگر به زندانی شدن پرهام مانده بود. اما هم دلتنگ خانه و خانواده بودم و هم معذب از حضور حاج احمد.
بالاخره با اصرار زیاد هر دو را راضی کردم، تا مرا به خانه برگرداند. برای احتیاط آژانس گرفت و همراهم آمد. ابتدا خودش پیاده شد و اطراف را با دقت نگاه کرد و بعد اجازه داد پیاده شوم.
دستم را گرفت و با سرعت به داخل خانه برد. جلوی آپارتمان، به مادرم تحویلم داد و کلی سفارش کرد. برای ماندن در خانه و مراقبت از خودم. مادر بعد از تشکر و تعارف کردن، بدرقه اش کرد و در را پشت سرش بست. حالم را پرسید و من برای اولین بار به خودم اجازه دادم که در آغوشش پناه بگیرم و رویش را ببوسم. متعجب از کارم، گونه ام را بوسید. حس خوبی بند بند وجودم را فرا گرفت.
نفس عمیقی کشیدم و به اتاقم پناه بردم. نگاهم را دور تا دور اتاق چرخاندم. به نظرم دیگر تاریک و نمور نیامد. لباس عوض کردم و تک تک کمدها و کشوها را با دقت گشتم.
عطری را که مرضیه خانم هدیه داده بود، برداشتم و به خودم و لباس های داخل کمد و کشوها زدم.
سفارش کرده بود که مرتب از این عطر استفاده کنم. از اتاق که بیرون رفتم از سینا خبری نبود.
مادر مشغول آشپزی بود.
کنار پنجره رفتم با حس دلتنگی، نگاهم را به سرتا سر کوچه چرخاندم. گویی سال ها از این خانه و محله دور بودم. دخترک ها در گوشه ای لی لی بازی می کردند و پسرها ته کوچه با سر و صدای زیاد مشغول فوتبال بازی بودند.
بعد از چند روز دوری، حس خوبی از دیدنشان داشتم. به یاد دخترک سر چهارراه افتادم.
کاش دوباره او را ببینم. غرق در لذت بردن از همه آن چیزهایی بودم که روزی از همه شان بیزار بودم و قصد فرار و خودکشی را داشتم.
به افکار خودم خنده ای کردم که صدای زنگ تلفن از جا پراندم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۹ دی
۲۹۴)
#تینا
#قسمت_۲۹۴
مادر از آشپزخانه صدا زد:
-تینا دستم بنده، تلفن رو جواب بده.
چشمی گفتم و گوشی را برداشتم. چند بار "الو" گفتم و پرسیدم:
-بفرمایید، شما؟
ولی جوابی نیامد. مادر صدا زد:
-کیه؟
-نمی دونم.
گوشی را گذاشتم. با خودم فکر کردم حتما اشتباه گرفته. کنار پنجره رفتم تا ادامه فوتبالِ بچه ها را ببینم. با صدای زنگِ در، به سمت آن رفتم. خواستم باز کنم که یاد سفارش های خانم محمدی افتادم. وقتی مطمئن شدم محبوبه خانم پشت در است، آن را باز کردم. سلام و احوالپرسی گرمی کرد و منتظر مادر ماند. با هم قرار خرید گذاشته بودند. خوشحال شدم و خواستم مرا هم با خود ببرند. مادر کمی مکث کرد و با اصرار محبوبه خانم پذیرفت. سریع لباس پوشیدم. مادر با نگرانی نگاهم کرد. با لبخند سرم را تکان دادم که خیالش را راحت کنم. زیر غذا را خاموش کردم و راه افتادیم.
به اواخر زمستان نزدیک می شدیم و سرمای هوا رو به کاهش بود. نفس های عمیق می کشیدم و سعی داشتم از همه چیز لذت ببرم. فقط چند روز درخانه خانم محمدی بودم؛ ولی احساس می کردم سال ها و سال ها از این مکان دور بودم. عجیب این بود که همه چیز را با دقت نگاه می کردم و برایم تازگی داشت. خودم هم خنده ام گرفته بود. مادر و محبوبه خانم از برنامه خریدشان می گفتند. با هم قرار گذاشته بودند تا وسایل ساختِ گل های تزئینی را تهیه کنند و مشغول تولید هفت سین و گل های تزئیتی شوند. خوشحال بودم که مادر از حالت افسردگی و رکود بیرون آمده.
در دلم دعا کردم زودتر کارشان به نتیجه برسد تا مادر احساس شادی و نشاط کند.
پیاده روها در آن عصر زمستانی شلوغ بود.
حواسم را جمع کردم که از آن ها عقب نمانم. دروغ چرا کمی هم می ترسیدم. بالاخره به بازار رسیدیم. مدت ها بود که خرید نکرده بودم. ویترین ها را یک به یک و با دقت نگاه می کردم.
مادر و محبوبه خانم وارد پاساژ شدند. چشمم به لباس مجلسی سبز رنگ زیبایی افتاد. دامن کار شده اش بخش بیشتر ویترین را گرفته بود. نگاهم روی گل های گیپوری اش می چرخید که صدایی بیخ گوشم شنیدم:
-به به تینا خانم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
۲۹ دی
۲۹ دی