🔹شب عاشورا یکی اصحاب گفت داشتم نگهبانی میدادم اطراف خیمه ها، دیدم در تاریکی یک نفر مدام مينشينه و بلند میشه با فاصله اطراف خیمه هاست ، رفتم جلو گفتم کیه، دیدم صدای ابا عبدالله الحسین هست
🔹اومدم جلو گفتم آقا چیکار میکنید اینجا تو تاریکی، آقا فرمود دارم خارهای روی زمین رو جمع ميکنم 😭😭😭
بعد آقا فرمود اون دور ها رو ببین ، دوست داشتی الان اونجا بودی بدون غم و رنج
♦️گفت افتادم رو دستهای آقا، رو پاهای آقا، گفتم آقا بيرونم نکنید، هی میخوای امتحان کنی ببینی من صادقانه هستم یا نه، مرگ به من اگه بخوام برم اون سمت😭
♦️بعد آقا رو مشایعت کردن ، جلوی خیمه ی حضرت زینب رسیدیم، حضرت فرمودند میخوام برم پیش خواهرم
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است😭😭
🔹گفت داشتم برمی گشتم شنیدم حضرت زینب به امام حسین فرمودند
حسينم به یارانت اطمینان داری یا نه?
وای ، بیچاره شدم وقتی اینو شنیدم، رفتم به حبیب گفتم پاشید بریم ، خانم نگرانه😭😭
همه یاران رو جمع کرد ، صدا زد و گفت زینب از ما نگرانه ، میریم اظهار ارادت میکنیم تا نگرانی خانم از بین بره
🔅دور خیمه رو گرفتن و گفتن السلام علیک یا اهل بیت النبوه
حضرت اومدن بیرون و فرمودن چه شده عزيزانم چرا جمع شدید، گفتن
خانم از ما نگرانند ، اجازه بدید از پشت خیمه بهشون اظهار ارادت کنیم 😭
وای آخرین شبی هست که نامحرم احترام ميذاره به زینب و فردا شب خیمه ها آتش گرفته نامحرمان چادر از سر زینب کشيدن😭😭😭
🔸بعد از اظهار ارادت ، یک دفعه ابا عبدالله فرمود صبر کنید، بعد فرمود زينبم میرسم دخترا رو صدا کنی بیان و اونها هم بشنوند دلشون آرام بگیره😭😭
امشب آخرین شبی هست که دل دخترای حسین آرام بگیره، فردا شب باید زینب دخترانش رو نیمه شب از تو بیابان ها جمع کنه 😭😭😭
يا حسين
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
مژده 😍 مژده 😍
بالاخره انتظار به سر رسید 😊✅
آنچه منتظرش بودیم از راه رسید 😍
🌹لذت بندگی 🌹
چطوری بندگی کنیم 🤔
چطوری از بندگی لذت ببریم 🤔
اصلا رنج توی زندگی ماچه معنایی🤔 داره
رنج چی هست⁉️ کجاست ⁉️
من که رنجی نمی بینم 😊
رسیدن به اینها و رسیدن به آرامش،
فقط و فقط
در دوره 🌹لذت بندگی 🌹
همه هستیم.
شماهم دعوتی 👌
ارتباط مستقیم با استاد (فرجام پور)
و فرصت شرکت کردن در بحث و گفتگو ✅
در کنار استاد از مشورت ها و راهنمایی هاشون هم استفاده کنید ✅
منتظریم🌹
در سه پیام رسان (ایتا، تلگرام، واتساپ)
برای ثبت نام به آی دی زیر پیام بدید👇👇👇
@yasin_36
@MOSaferr1991
فرصت را از دست ندید 🌸
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
کانال استاد فرجام پور
سلام دوستان وقتتون بخیر 🌹👆👆👆
حتما در این کلاس ثبت نام کنید
نکات خوب و کاربردی درباره امتحانات الهی و زندگی می آموزید✅
لطفا این بنر را در گروه هاتون قرار بدید
سپاسگزارم 🌹
✍از حکیمی پرسیدند: چرا از کسی که اذیتت می کند انتقام نمی گیری؟ با خنده جواب داد:
آیا حکیمانه است سگی را که گازت گرفته را گاز بگیری .
میان پرواز تا پرتاب تفاوت از زمین تا آسمان است . پرواز که کنی، آنجا میرسی که خودت می خواهی .
پرتابت که کنند ،
آنجا می روی که آنان می خواهند .
پس پرواز را بیاموز...!!!
پرنده ای که "پرواز" بلد نیست،
به "قفس" میگوید....
"تقدیر"
🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
🌸✨ذکر یا علی ادرکنی ✨🌸
🌹جهت هر حاجت در هر وقت
از اوقات خمسه که باشد
👈🏼دو رکعت نماز حاجت بگذارد و بعد از
سلام بلافاصله به حضور قلب روی راست را بر زانوی راست گذارد و صد
مرتبه:
💛⚡️ یا علی ادرکنی⚡️💛
بگوید تا دوازده روز به شرط آن که وقت
و مکان تغییر نکند پس هر کدام
تغییر کرد عمل را از سر گیرد.
📚گوهر شب چراغ ج ۱ ص ۲۴۲
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
✨چند آيه زيبا :
گفتم: خدا آخه این همه سختی؟ چرا؟
گفت: «انَّ مع العسر یسرا»
"قطعا به دنبال هر سختی، آسانی است.(انشراح/۶)
گفتم: واقعا؟!
گفت: «فإنَّ مع العسر یسرا»
حتما به دنبال هر سختی، آسانی است.(انشراح/۷)
گفتم: خب خسته شدم دیگه...
گفت: «لاتـقـنطوا من رحمة الله»
از رحمت من ناامید نشو.(زمر/۵۳)
گفتم: انگار منو فراموش کردی!
گفت:«اذکرونی اذکرکم»
منو یاد کن تا یادت باشم.
گفتم: تا کی باید صبر کرد؟!
گفت: « وَ ما یدریک لَعلَّ السّاعة تکون قریبا»
تو چه می دانی، شاید موعدش نزدیک باشد.(احزاب/۶۳)
«انّی اعلم ما لاتعلمون»
من چیزایی میدونم که شما نمی دونید.(بقره/ ۳۰)
گفتم: تو بزرگی و نزدیکیت برای من کوچک، خیلی دوره! تا اون موقع چی کار کنم؟
گفت: « و اتّبع ما یوحی الیک و اصبر حتی یحکم الله»
حرف هایی که بهت زدمو گوش کن، و صبر کن ببین چی حکم می کنم.
(یونس/ ۱۰۹)
ناخواسته گفتم: الهی و ربّی من لی غیرک (خدایا آخه من غیر تو کیو دارم؟!)
گفت: «الیس الله بکاف عبده»
من هم برای تو کافی ام.(زمر/۳۶)
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
🍁
✍️ ۶ کلید طلایی 🔑
دلی را نشکن؛
شاید 👈 خانه خدا باشد.
کسی را تحقیر مکن؛
شاید 👈 محبوب خدا باشد.
از هيچ عبادتی دریغ مکن؛
شاید 👈 کلید رضايت خدا باشد.
سر نماز اول وقت حاضر شو؛
شاید 👈 آخرین دیدار دنیاییات باخدا باشد.
هيچ گناهي را كوچك ندان؛
شايد 👈 دوری از خدا در آن باشد.
از هیچ غمی ناله نکن؛
شاید 👈 امتحانی از سوی خدا باشد.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
✍دستتو ببر بالا و از ته قلبت شكرگزارى كن
که از قدیم گفتن. شکر نعمت نعمتت افزون کند
کفر نعمت از کفت بیرون کند
با تمام وجودت از نعمتايى كه خدا بهت داده استفاده كن. تو خيلى خيلى خوشبختى، غر نزن، ناشكرى نكن.
❣️ﺧﺪﺍﯾﺎ!
ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺗﺸﮑﺮ!
ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺩﯼ ﺗﻔﮑﺮ!
ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﺗﺬﮐﺮ!
ﮐﻪ:
ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﻧﻌﻤﺖ!
ﻧﺪﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﺣﮑﻤﺖ!
ﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺕ ﻋﺒﺮﺕ ﺍﺳﺖ!
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#اربعین
#جاماندم_از_کربلا_زائران_التماس_دعا
نوکـرت مثل رقـیــــــــه جامانـده از قافله
درد این جامانده را جامانده میداند فقط
#اللهم_ارزقنا_کربلا
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از علیرضا پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏠اینجا خانۀ من است
👣راه رفتن در «نیویورک» با «پیاده روی اربعین» چه فرقی دارد؟
🚨پاسخ بانوانی از آمریکا، کانادا و هلند
#اربعین
@Panahian_ir
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
به نام خدای مهربون❤️
پشیمانی😔😔😔
تویی یک روستای سرسبزوباصفا؛ اهالی روستا کنارهم باخوبی وخوشی زندگی میکردند.
اونهاهمیشه هوای همدیگرروداشتند وتوشادی ومشکلات کنارهم بودند.
بچه هاهم باهم دوست ورفیق بودند. صبح هامی رفتند مدرسه وبعدازظهرها بعدازاینکه تکالیفشون روانجام می دادند؛ پسرهاباهم فوتبال بازی می کردند.
ودخترهاهم هرروزمی رفتند خونه فاطمه خانم وازش قالی بافی یادمی گرفتند. وازهردری باهم صحبت می کردند وکلی بهشون خوش می گذشت.
یه روزکه بچه هاداشتند می رفتند مدرسه؛ دیدن یه کامیون جلوی دریکی ازخونه هاپارک کرده وکارگرهادارن اسباب واثاثیه خالی می کنند.
یه پسرهم دم درکوچه نشسته بود ویه دوچرخه هم کنارش بود وداشت اون روبادستمال تمیزمی کرد.🚲
فرداصبح آقامعلم بااون پسر اومدندسرکلاس وگفت:
_ بچه هااسم این پسر حمیدهست. وازامروزهمکلاسی ودوست شماست.
بچه ها ازاینکه یه دوست جدید پیداکرده بودن خیلی خوشحال شدن وبهش سلام کردند؛ ولی حمیدباسردی یه سلامی گفت ورفت سرجاش نشست.
بچه هاباتعجب سری تکون دادن وزنگ تفریح هم حمید یه گوشه نشسته بود وباهیچکس حرفی نمی زد.
عصری که پسرهاجمع شدن برن بازی مهدی گفت:
_ بچه هامن امروزبابابام باید برم شهرونمیتونم بیام بازی.
محمدگفت:
_ وای حالایه یارکم داریم. چکارکنیم؟
علی گفت:
_ اشکال نداره میریم دنبال حمیدکه بیاد بازی.
محمدوعلی رفتن دم درخونه حمیدایناوزنگ زدن.
حمید درروبازکرد وگفت:
_ بله.
محمدگفت:
_ میای باهم بریم یه دست گل کوچک بازی کنیم؟
حمید باقیافه اخموگفت:
_ نه نمیام ودرروبست.
محمدگفت اشکال نداره بایه یارکمتربازی می کنیم.
روزهای بعدهم حمید بادوچرخه اش توی ده می گشت وباهیچکدوم ازبچه هاهم دوست نبود.
یه روزکه حمید داشت بادوچرخه اش توروستامی چرخید یک دفعه لاستیک دوچرخه اش به یه سنگ گیرکرد وپاره شد و خوردزمین.
حمیدبادست وصورت خاکی ودوچرخه خراب رفت خونه.
باباش تاحمیدرودید گفت:
_ وااای این چه سرووضعیه که برای خودت درست کردی؟
دوچرخه ات چراشکسته؟
بابایه نگاهی به دوچرخه کرد وگفت: _دوچرخه روبرای تعمیربایدببرم شهر.
حمید باناراحتی گفت:
_ پس این چندروزکه دوچرخه ندارم چکارکنم؟ 😭😭😭
فرداعصر حمید دم درنشسته بودوحوصله اش هم خیلی سررفته بود ودید که بچه هابایه توپ دارن میرن بازی
صدای دادوفریاد وخوشحالی شون تمام ده روبرداشته بود وحمیدباحسرت
اونهارونگاه میکرد😒😒😒
دوسه روزدیگه هم گذشت حمیددیگه خیلی کسل شده بود نه دوچرخه داشت ونه دوستی که باهاش بازی کنه.
😫😩😫😩
موقع دروکردن گندم بود وبچه هاباخانواده هاشون؛هرروزبه مزرعه یکی میرفتن وباکمک هم گندم هارودرومیکردند.🌿🌿🌿🌿
یه روزبعدازظهر کارجمع آوری گندم تموم شده بود وبچه هاداشتن میرفتن خونه؛ که ناگهان ابرهای سیاه همه ی آسمون روپوشوند ومعلوم بود که یه بارون شدید میخوادبباره🌨🌨🌨🌨
علی دید حمید وپدرش تندتنددارن گندم هاروجمع میکنن. ولی هنوزخیلی ازگندم هاروی زمین بود.واگه بارون میومد همه اونهاخیس میشد.💦💦💦
علی گفت:
_ بچه هاموافقید تابارون نگرفته بریم به پدرحمیدکمک کنیم وگندم هاروجمع کنیم؟
بچه هاهرچندازدست حمید ورفتارهاش خیلی ناراحت بودن ولی چون مهربونی وبه هم کمک کردن روازبزرگترهاشون یادگرفته بودن قبول کردند ورفتند کمک. 😃😃😃😃
باهمکاری بچه هاقبل ازاینکه بارون بیاد همه ی گندم های مزرعه حمیدایناجمع شد.😌😌😌
شب وقتی حمید می خواست بخوابه به کارخوبی که بچه هاانجام داده بودن فکرکرد.وباخودش گفت:
_ اگه امروزبچه هاتودروکردن به اون وپدرش کمک نمی کردند تمام گندم هاخیس می شد وتمام زحمت های پدرش هدرمی رفت.
حمیدازرفتاربدی که بااونهاداشت خیلی ناراحت شد وعرق شرم روی پیشونیش نشست.😅😅😅😅
فرداصبح که رفت مدرسه جلوی تخته سیاه ایستاد وگفت:
_ بچه هابه خاطرکمکی که دیروزبه ما کردید ازهمه تون تشکرمیکنم🙏🙏🙏🙏
من روببخشید تواین مدت رفتارم باشماخوب نبودومن خیلی پشیمون هستم امیدوارم شماهم من روببخشیدو ازامروزبه بعد دوستان خوبی برای هم باشیم😍😍😍😍
محمدگفت:
_خداروشکرکه متوجه رفتاربدت شدی. ماهم تورومی بخشیم وباتودوست هستیم ❤️❤️❤️❤️
حمیدازاینکه بچه هااون روبخشیدندخیلی خوشحال شد وگفت:
_ مامانم به خاطر تشکرازشما ناهارآش درست کرده وهمه شمارودعوت کرده که ناهاربیاید خونه ی ما
بچه ها باگفتن هورراااااا موافقت خودشون روبرای خوردن یه آش خوشمزه اعلام کردن🙌🙌🙌🙌
(خانم نصر آبادی)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
گویند مراکه،دوزخی باشد سخت
از رحمتِ حق که من شنیدم دور است
چون از کرمش بهشت وعده کرده
بر لطف و عنایتش دلی باید بست
(فرجام پور)
اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
شبتون بهشت
در پناه خدا
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#یا_اباصالح_المهدی
میدان عمل خالیست...
او در پی سرباز است...
چون ما همه سرباریم...
سردار نمی آید...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
من دست خالی آمده ام، توشه دست توست
اذنِ طواف مرقدِ شش گوشه، دست توست
#الحمدلله_امام_رضایی_ام
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون