🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 سلام علیکم وقتتون بخیر 🌹 ایام به کام امیدوارم همگی سلامت و شاد وحاجت روا باشید🌺 بزرگواران جدید الورود، همگی خوش آمدید 💐 امیدوارم که مطالب کانال براتون مفید باشه بزرگوارانی که این روزها زیارت هستید التماس دعای فراوان🌺 دوستان لطف دارند و برای کانال استیکر و عکسنوشته درست می کنند و حتی مطالب 🌹 مجردانه 🌹 را می فرستند برای خوشبختی شون حتما یک صلوات هدیه کنید 🌺 اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم 🌺

سلام وقت بخیر حرم امام رضا علیه السلام دعاگوتون هستم

ارسالی از اعضای کانال 👆👆 زیارت قبول 🌺

بزرگوارانی که در خواست مشاوره در زمینه ✴️خانواده ✴️روابط زوجین ✴️تربیت فرزند ✴️ازدواج دارند لطف کنید و به ای دی زیر ، جهت هماهنگی پیام بدید @MOSaferr1991 و در کانال زیر فرم های مشاوره را پر کنید و برای ایشون بفرستید✅ https://eitaa.com/joinchat/3032088595Cbc12a9d09e کانال فرم ها👆👆👆 ان شاءالله همیشه سلامت باشید 🌺

☎️ نظرات مراجعین محترم درمورد مشاورین تنهامسیری 💥 با الو تنهامسیر همراه باشید 📞😊🌺 🆔 @alo_Tanhamasir 🔶 مشاوران تنهامسیری : https://eitaa.com/MoshaverTM

نظر شما 👆👆 خدا را شکر 😊🌺

حرم حضرت معصومه س نائب الزیاره شما و تنها مسیری ها هستم

ارسالی از اعضای کانال👆 زیارت قبول 🌺 ان شاءالله به زودی روزی همه شما بزرگواران باشه ✅

#داستان_کودکانه پرواز🌹 پویا دسته فرمان را سفت چسبید. آن را به عقب کشید. هواپیما با تکان سختی از زمین بلند شد. پویا با لبخند به اطراف نگاه کرد. آسمان صاف بود. فقط چند تکه ابر در آن دید. بالا و بالاتر رفت. به وسطِ ابرهایی که شبیه پشمک بودند رسید. چشمانش را بست و زبانش را دراز کرد. تکه ای ابر به زبانش چسبید. با خوشحالی آن را مزه کرد. شیرین و خوشمزه بود. درست مثلِ پشمک واقعی. چشمانش را باز کرد. خرسی از صندلی پشتِ سرش صدازد:"پس من چی؟" پویا گفت:"الان دور می زنم. تو هم از این پشمک ها بخور." دور زد و برگشت. وسطِ ابرها که رسید. خرسی بلند شد و دستش را دراز کرد. یک تکه ابرِ خوشمزه کَند و توی دهانش گذاشت. پویا گفت:"محکم بشین که می خوام برم طرفِ کوه ها." خرسی محکم به صندلی چسبید. پویا هواپیما را به طرفِ کوه ها برد. روی کوه، برف سفیدی بود. به قله کوه رسید. دستش را دراز کرد و کمی برف برداشت. خرسی هم خم شد و دستش را پر از برف کرد. هواپیما دوباره بالا رفت. هر دو برف هایشان را خوردند. خیلی خنک و خوشمزه بود. خرسی گفت :"دوباره برف می خوام." پویا به او نگاه کرد و گفت:"دیگه بسه. باید بریم خونه:" خرسی از جا پرید و داد زد:"مواظب باش." پویا جلو را نگاه کرد. وای هواپیما نزدیک کوه بود. نزدیک بود به آن بخورد. دستش را روی صورتش گذاشت و فریاد زد.:"وای.. خدا... کمک..." دستی روی شانه اش نشست. "پویا ...پویا ...بیدارشو... داری خواب می بینی." چشمانش را باز کرد. با نگرانی دور و برش را دید. خرسی روی تخت؛ کنارش خواب بود. مادر گفت:"زود بیا صبحانه بخور. مدرسه ات دیر می شه." پویا از جا بلند و شد. به طرفِ قفسه رفت. هواپیما سرِ جایش بود. آن را برداشت. لبخند زد و به طرفِ آشپزخانه رفت. مادر و پدر، کنارِ سفره نشسته بودند. سلام داد و گفت:"مامان جون، بابا جون، به خاطرِ کادوی خوبتون متشکرم." پدر خندید وگفت:"جایزه، کارنامه خوبته." پویا گفت:"این و خرسی رو از همه اسباب بازی هام بیشتر دوست دارم." دوباره به اتاق برگشت. تا برای رفتن به مدرسه آماده شود." (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون