مژده 💥💥💥
بالاخره تنها مسیری ها به میان شما آمدند💥💥
با خواهران سخنران تنهامسیری شهرتون آشنا بشید
و در مجالستون از مباحث ناب تنها مسیر استفاده کنید 👌
📲برای دعوت از خواهران سخنران تنهامسیری وارد بشید
https://eitaa.com/joinchat/2234777623C7380fa7929
💔الا یوسف، ز هجرِ روے ماهـت
جوانهامان یڪایک پیر گشتنـد🥀
💔عزیزِ فاطمـہ از دورےِ تـو
غروبِ جمعہ ها دلگیر گشتنـد🥀
#این_جمعہ_هم_نیامدے😔✋
❀🍂✿🍂❀🍁❀🍂✿🍂❀
#داستان-کودکانه
شام🌹
سینا و طاها، تشت آبی را در حیاط گذاشته بودند.
قایق کاغذی را در آن انداختند.
هر دو خم شدند و به قایق فوت کردند.
وقتی سینا فوت می کرد، قایق به طرفِ طاها می رفت.
وقتی طاها فوت می کرد، قایق به طرف سینا می رفت. هر دو می خندیدند.
زهرا با شلنگ آب، حیاط را می شست.
بچه ها تشت آب را کناری کشیدند. زهرا همه جا را با آب شست.
مادر، زهرا را صدا کرد. شلنگ را انداخت و به آشپزخانه رفت.
مادر به زهرا گفت:
- دخترم، من کار دارم، سبزی ها را بشوی.
زهرا شیر آب را باز کرد. سبزی ها را زیر آن گذاشت.
سینا داد زد:
- آبجی بیا، قایقم غرق شد.
زهرا، شیر آب را باز گذاشت و رفت.
مادر، اتاق را مرتب کرد و برگشت.
شیر آب را بست.
زهرا و سینا و طاها، هنوز قایق بازی می کردند.
مادر، سبد لباس ها را به حیاط برد.
به طرف طنابی که در حیاط بسته بود، رفت.
صدای شُر شُر آب را شنید. شلنگ را برداشت. شیر آب را بست و به زهرا گفت:
-مثل اینکه یادت رفته شیر آب را ببندی.
شب که بابا برگشت.
بچه ها جلوی در دویدند و سلام دادند.
بابا جوابشان را داد و آن ها را بوسید.
بچه ها به دستش نگاه کردند.
سینا گفت:
-بابا امشب هم ماهی نداریم.
طاها گفت:
- یعنی شام نداریم.
بابا آهسته گفت:
- نه نداریم. چون رودخانه آب ندارد.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
تا خدایی چون تو دارم، از همه من بی نیازم
با تو هستم شاد و مستم، در قنوتم در نمازم
هست مهرت چون همیشه، بر وجودم عاشقانه
با سلامی با تبسم، می سرایم یک ترانه
مثل باران دانه دانه، یک پیامی صادقانه
می نویسم عارفانه ، می فرستم خالصانه
یک تشکر از ته دل، عاشقانه، خاضعانه
بی بهانه، با ترانه، با ترانه، با ترانه
(فرجامپور)
اللهم عحل لولیک الفرج🌹
شبتون بهشت🌺
خوابتان آرام🌺
التماس دعا
در پناه خدا🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
آغاز سخن یاد خدا باید کرد
خود را به امید او رها باید کرد
ای با تو شروع کارها زیباتر
آغاز سخن تو را صدا باید کرد
الهی به امید تو💚
سلام صبح بخیر 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
┄┅─✵💝✵─┅┄
╭━═━⊰🍃🌼🍃⊱━═━╮
#حدیث_نور
✨ امام علی (ع) فرمودند:
عاقل ترين مردم كسى است كه در امور زندگيش بهتر برنامه ريزى كند و در اصلاح آخرتش بيشتر همّت نمايد.✨
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
╰━═━⊰🍃🌼🍃⊱━═━╯
#سلام_امام_زمانم
ای مسافرکه همه چشم به راهت دارند
درشب خاطره چون ماه؛تو برمی گردی
ندبه خوان شب آدینه ی موعود ،دلم
شده سرشار غم و آه؛ تو برمی گردی
#یا_بقیه_الله_عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃❀
✅ خواص شگفت انگیز لوبیاسبز
✍️ به دلیل دارابودن ویتامین C و بتاکاروتن و فولات ↯↯↯
①جلوگیری از سرطان روده
②خاصیت ضد التهابی دارد ⇦ مفید برای بیمارانی که دچار آسم و آرتروز استخوانی هستند
③به دلیل دارا بودن ویتامین ریبوفلامین موثر در ⇦کاهش حملات میگرنی
④ به دلیل دارا بودن ویتامین K مفید برای ⇦ داشتن استخوانهای قوی
🍎
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 اگه عبد خدا نخوای بشی، حالا بگو عبد کی میخوای بشی؟!
نوکر کی هستی؟....
خدا یا طاغوت؟
🌷 @IslamlifeStyles
#داستان-کوکانه
عنکبوت🌹
نورِ خورشید از لابه لای پرده به اتاق تابید.
مگسِ ریزی روی صورت مینا نشست. با دستش آن را پراند ولی مگس دوباره روی صورتش نشست. مینا مجبور شد چشمانش را باز کند. نور خورشید به چشمش زد.
به سمت دیگر چرخید. سینا هم هنوز خواب بود.
نگاهی به ساعت خرسی شکل انداخت. یک چیز ریزو سیاه از سقف آویزان بود. چشمانش را مالید و دوباره نگاه کرد. هر چه نگاه کرد. نفهمید که آن چیست.
دوباره ساعت را نگاه کرد و با صدای بلند هینی کشید و گفت:
- وای سینا نزدیکه ظهره.
از جا بلند شد و با پایش به پای سینا زد و گفت:
- پاشو دیگه.
از اتاق بیرون رفت. همه جا ساکت بود. همه جا را دنبال مادر گشت ولی نبود. بغض کرد و به اتاق برگشت. سینا چشمانش را باز کرد و گفت:
- چی شده؟
- مامان نیست.
سینا چرخید و گفت:
-خودش دیشب گفت که می ره خرید.
مینا اشکش را پاک کرد و گفت:
- آخه هر روز می ره سر کار. امروز هم که تعطیله رفته خرید. حالا ما چه کار کنیم؟
سینا از جا بلند شد و گفت:
- بازی می کنیم.
-چی بازی؟
-بذار بگم. منچ خوبه؟
-نه نه دوست ندارم.
-عروسک بازی خوبه؟
-نه حوصله ندارم.
-ای بابا! پس چه کار کنیم؟
-نمی دونم من مامان رو می خوام.
سینا فکری کرد و گفت:
- یه بازی خوب.
یک دفعه چشمش به نایلون لباس های کنار اتاق افتاد. رو به مینا کردو گفت:
-بیا ببینیم این تو چه خبره؟
یکی یکی لباس ها را بیرون ریختند. مینا گفت:
- وای این لباسِ منه.
سینا پالتوی بابا را بیرون کشید و گفت:
-مینا این رو ببین! من می خوام بپوشمش مثل کارآگاه گجت بشم.
مینا خندید و گفت:
- نمی شه تو کوچیکی.
سینا کمی فکر کردو گفت:
-مینا یه فکری، بیا دوتایی بریم توی لباس. مثلِ توی کارتون ها .
هر دو خندیدند و روبروی آینه رفتند.
پالتو وکلاه و شلوار و دمپایی های پدر را برداشتند.
مینا دستانش را در آستین های پالتو کرد وروی دوشِ سینا رفت.
سینا شلوار را پوشید و دمپایی ها را پا کرد.
دستش را درجیب شلوار کرد و ذره بینی بیرون آورد.
به مینا داد و گفت:
- حالا دیگه همه جیز تکمیله. بریم کارآگاه بازی کنیم.
مینا گفت:
- پس یه کم جلو برو. یه چیزی اینجا آویزونه. می خوام ببینم چیه؟
سینا با زحمت قدمی برداشت.
مینا ذره بین را روی عنکبوت آویزان شده از سقف گرفت. با صدای بلند فریاد زد:
-وای چقدر بزرگه.
بعد خواست بچرخد که هردو باهم زمین افتادند.
صدای خنده اشان بلند شد.
همینموقع مادر با کیسه های خرید وارد خانه شد.
با دیدن آن ها فریاد زد:
-وای چی شده؟
ولی بچه ها بلند تر خندیدند. مادر خیالش راحت شد و خندید.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
تا خدایی چون تو دارم، از همه من بی نیازم
با تو هستم شاد و مستم، در قنوت در نمازم
هست مهرت چون همیشه، بر وجودم عاشقانه
با سلامی با تبسم، می سرایم یک ترانه
مثل باران دانه دانه، یک پیامی صادقانه
می نویسم عارفانه ، می فرستم خالصانه
یک تشکر از ته دل، بی ریا و بی بهانه
دانه دانه خیس اشکم، کنج خانه، بی نشانه
(فرجامپور)
اللهم عجل لولیک الفرج🌹
شبتون بهشت🌺
خوابتان آرام🌺
التماس دعا
در پناه خدا🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون