#داستان-کودکانه
#داستانهای_امیر و حامد😍
جنگل🌹
امروز با اصرار زیادِ حامد برای گردش به جنگل رفتیم.
هر سال تعطیلات تابستان، من به روستای جنگلی می آیم. تا آخر تعطیلات منزل پدربزرگ و مادر بزرگ می مانم. حامد پسر داییم دو سال از من بزرگتر است. خانه آن ها طبقه بالای منزل پدربزرگ است. ما سعی می کنیم در کارهای مزرعه به پدربزرگ کمک کنیم. اما گاهی وقت ها که کاری برای انجام دادن نداریم، با هم بازی می کنیم. امروز هم از همان روزهاست. حامد دو تا شاخه خشک را برداشت و با کمک هم شمشیر ساختیم. بعد از کمی مبارزه و بازی با هم، حامد اصرار کرد که به جنگل برویم و حیوانی را شکار کنیم. تا مادربزرگ برای شام آماده اش کند.
به سمت جنگل رفتیم. من همیشه از تنهایی و گم شدن وحشت دارم. پس سعی می کردم از کنارش دور نشوم. حامد با دقت لا به لای بوته ها را می گشت. با چوب بلندی که در دست داشت، بوته بزرگی را کنار زد. خرگوش کوچکی از زیر بوته فرار کرد. حامد فریاد زد:
"بدو امیر، بدو، باید بگیریمش."
و با سرعت شروع به دویدن کرد. با ترس دور و برم را نگاه کردم. چاره جز دویدن نداشتم. حامد می دوید و فریاد می زد.:
"امیر بدو باید از جلوش دربیای. سرعتت رو بیشتر کن."
اما من هر چه تندتر می دویدم به حامد نمی رسیدم. خرگوش دوید و دوید تا بالاخره به صخره ای رسید. کمی مکث کرد. نفس نفس زنان خودم را رساندم. حامد با خوشحالی گفت:
"دیگه گیر افتاد."
آهسته آهسته قدم بر می داشت و من فقط نگاه می کردم. خرگوش کمی دماغ و دمش را تکان داد.
بعد با سرعت از صخره بالا رفت. حامد با عصبانیت، فریادی کشید و به دنبال خرگوش دوید.
نمی دانستم بمانم یا پشت سرش بروم. می ترسیدم از بالای صخره سُر بخورم. هنوز داشتم فکر می کردم که خرگوش بالای صخره رسید. حامد داشت تلاش می کرد که او را بگیرد. اما خرگوش در یک حرکت غیر قابل باور، از بالای سر حامد، پرید. درست جلوی پای من روی زمین فرود آمد. چشمانم گرد شده بود. که حامد فریاد زد:"بگیرش، بگیرش:"
خرگوش با چشمان قرمزش، نگاهی به چشمان من انداخت. بعد با سرعت، فرار کرد. حامد فریاد زد:"برو دنبالش. بدو."
همین که پشتم را به حامد کردم که دنبال خرگوش بدوم، صدای فریاد حامد آمد.
برگشتم که او را پخش روی زمین دیدم.
صدای فریادش در جنگل پیچید:
"وای پام. پام شکست."
خلاصه بماند که با چه بدبختی توانستم او را به خانه بیاورم. به هر حال ما امشب سوپ مرغ داریم و از کباب شکار خبری نیست. اما من خیلی خوشحالم که خرگوش از دست حامد نجات پیدا کرد. هنوز وقتی یاد نگاه آخرش توی چشم هایم می افتم و چشمان قرمزش را به خاطر می آورم، بی اختیار لبخند می زنم.
حامد هم حالا حالا باید پایش در گچ بماند.
شاید این مدت حیوانات جنگل از شرش در امان باشند.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
شب و سجاده و حال دعایم
من و امید بر لطف خدایم
دل و باری سیه از بی وفایی
بُود عفوش عظیم از غم رهایم
(فرجام پور)
اللهم عجل لولیک الفرج🌸
شبتون بهشت💐
در پناه خدا
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالیُ بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
سلام صبحتون بخیر🌺
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
┄┅─✵💝✵─┅┄
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨حضرت محمد صلىاللهعليهوآلهوسلم فرمودند:
اى مردم! جز اين نيست كه خداست و شيطان، حق است و باطل، هدايت است و ضلالت، رشد است و گمراهى، دنياست و آخرت، خوبى هاست و بدى ها. هر چه خوبى است از آنِ خداست و هر چه بدى است از آنِ شيطان ملعون است.✨
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
┄✦۞✦✺💠✺✦۞✦┄
#باز_جمعه_شد
من به آمار زمین مشکوکم
اگر شهر پر از آدمهاست
پس چرا یوسف زهرا تنهاست 😔
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃❀
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
4_5870928094121952607.mp3
19.93M
عشق شیرینم.... یار دیرینم....
من بهشتم را..... با تو میبینم....
❤️🌹❤️🌺❤️
@IslamlifeStyles
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
recording-20200619-112911.mp3
7.7M
☢ سخنرانی حاج آقا حسینی در مورد کار اقتصادی مومنین
🇮🇷 @IslamlifeStyles
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
🌺 مراسم افتتاحیه مرکز تولید و فروش تنهامسیرآرامش البرز
جای همگی خااالیه👌
🌸🍃﷽🌸🍃
🕋 أَمْ «يَحْسَبُونَ» أَنَّا لَا نَسْمَعُ سِرَّهُمْ وَ نَجْوَاهُم؟! بَلَی وَ رُسُلُنَا لَدَیْهِمْ یَکْتُبُونَ (زخرف/۸۰)
💢 آیا آنان #خیال میکنند، که ما اسرارِ نهانی و سخنانِ درگوشیِ آنها را نمیشنویم؟!
💢 آری، ما همه را میشنویم و میدانیم، و فرستادگانِ ما (یعنی فرشتگان) نزدِ آنها هستند و همه چیز را مینویسند.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨❤️✨
یکی از ویژگی های ابراهیم که در برخورد با افراد مختلف درنظر میگرفت «مثبت اندیشی» است.
اگر ابراهیم با شخصی دوست میشد که آن شخص اشتباهاتی داشت، دیگران به او اعتراض میکردند. اما ابراهیم نقاط مثبت رفتاری شخص مقابل را مطرح میکرد و نقاط ضعف را مطرح نمیکرد.
ابراهیم بدون اینکه حرفی بزند و امر و نهی کند، با عمل، کاری میکرد که طرف مقابل، اشتباهاتش را ترک کند.
ابراهیم به این دستور اهل بیت دقیقا عمل میکرد که میفرمایند: «مردم را به وسیله ای غیر از زبان، به سوی خدا دعوت کنید.»
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌹🌹امام محمد باقر علیه السلام
از رخدادهایى كه خداوند آن را قطعى ساخته است قیام قائم ماست. هر كس در آنچه می گویم تردید كند با حال كفر به خدا، او را ملاقات خواهد كرد. پدر و مادرم فداى وجود گرانمایه او باد كه همنام و هم كنیه من است و هفتمین امام پس از من. پدرم فداى كسى باد كه زمین را لبریز از #عدل و داد می كند همان گونه كه به هنگامه ظهورش از #ستم و بیداد لبریز است.
📚 بحارالانوار، ج ٢۴، ص ٢۴١
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#غروب_جمعه_ها
هوای جمعه های من، پر است از غریبی ات
غروب جمعه بیشتر، غریب و زار عاشقم
تو آه سرد میکشی، من انتظار میشکم
تو را ندیده ام ولی، در انتظار عاشقم
شاعر:عماد بهرامی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
●➼┅═❧═┅┅───┄
#داستان-کودکانه
#داستانهای_امیر و حامد😍
تنهایی 🌹
امروز حامد را با پای گچ گرفته به خانه آوردند.
به خاطر پله ها، او را طبقه پایین، منزل پدربزرگ، گذاشتند. خیلی خوشحال شدم، چون او از این به بعد در اتاق من است و تنها نیستم. مادرش بعد از دادن داروهایش به طبقه بالا رفت تا پریسا کوچولو را بخواباند. دایی و بقیه هم به مزرعه رفتند. دایی مرا مامور پرستاری از حامد کرد.
مرتب در ذهنم، بازی هایی را که می شود، نشسته انجام داد، مرور می کردم:
"منچ، مار پله، لگو،.... وای چقدر می توانیم بازی کنیم."
با خوشحالی سراغ ساکم رفتم. همیشه بازی های فکری، در آن داشتم. یکی یکی بیرون آوردم.
با ذوق به اتاق برگشتم. اما حامد خوابش برده بود. با اینکه می دانست من برای بازی کردن، کلی نقشه کشیدم.
آهی کشیدم و روی زمین نشستم. نگاهی به ساعت کردم، تا غروب خیلی مانده بود. منچ را باز کردم. چند بار تاس انداختم و مهره ها را جا به جا کردم. فایده ای نداشت. مار و پله را امتحان کردم. آن هم فایده ای نداشت. بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. درِ یخچال را باز کردم. حوصله میوه خوردن هم نداشتم. یک لیوان آب خوردم و برگشتم. هنوز حامد خواب بود. کنار پنجره رفتم. آفتاب داغِ در آسمان خودنمایی می کرد.
جرات بیرون رفتن نداشتم. به عقربه های ساعت نگاه کردم. اصلا از جایشان تکان نمی خوردند. به صورت حامد نگاه کردم. پلک هایش تکان می خورد و دهانش باز بود. فکر کنم خواب می دید. از فکری که به ذهنم رسید، خنده ام گرفت:
"حامد داره خواب خرگوش رو می بینه. باز هم خرگوش از دستش فرار کرده."
یک دفعه روی تخت تکان خورد و فریادی کشید.
تا خواستم از جا بلند شوم، از روی تخت افتاد.
با صدای فریاد خودش از خواب بیدار شد.
زن دایی با سرعت خودش را رساند. با هم کمک کردیم و او را روی تخت برگرداندیم. از درد ناله می کرد و زن دایی برایش دمنوش آرام بخش درست کرد. از افتادن و درد کشیدنش ناراحت شدم. اما از اینکه بیدار شده و تنها نیستم، خوشحال بودم.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
الهی سوزد این جانی که دارم
به سوزِ عشقِ جانانی که دارم
الهی این دلِ بی سر و سامان
بگیرد شعله از عشقی فروزان
الهی که دراین آشفته حالی
بیابم من تو را یا رب الهی
(فرجام پور)
اللهم عجل لولیک الفرج🌸
شبتون بهشت
در پناه خدا
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2192048144C55932e6598
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
با توکل به اسم الله
آغـــاز روزی زیبـــا
با صلوات بـــر محمـد
و آل محمــــد (ص)
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم
سلام صبح زیباتون بخیر
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
┄┅─✵💝✵─┅┄
✍امام صادق علیه السلام:
اگر دوست دارى كه خداوند عمرت را زياد كند، پدر و مادرت را شاد كن.
📚وسایل الشیعه، ج۱۸ ، ص۳۷۲
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
مولای مهربان غزلهای من سلام
سمت زلال اشک من، آقای من سلام!
نامت بلند و اوج نگاهت همیشه سبز
آبیترین بهانه دنیای من سلام!
قلبی شکسته دارم و شعری شکستهتر،
اما نشسته در تب غوغای من سلام!
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#صبحتون_مهدوے 🌼 🍃
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون