eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.7هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
امتحان 🌹 سینا با خوشحالی در را باز کرد و به خانه وارد شد. مادر گفت:"سینا اومدی بیا ناهارت رو بخور." سینا با صدای بلند گفت:"سلام مامان. چشم میام." به اتاقش رفت و کیفش را گوشه ی اتاق انداخت. با لگد زیر توپش زد که به شدت به بخاری اتاق برخورد کرد. با ذوق به دستگاه پلی استیشن نگاه کرد. سریع جلو رفت و مشغول بازی شد. مادر درِاتاق را باز کرد و گفت:"سینا، باز نشستی اینجا؟ بلندشو اول برو غذات رو بخور. من دارم می رم." سینا گفت:"چشم مامان. الان می رم." مادر درحالِ رفتن گفت:"مشق هات رو هم بنویس. من یه کم دیر میام. باید مادر بزرگ را ببرم دکتر." صدای بسته شدن در، نشان از رفتن مادر داد. سینا غرق در بازی شد. هر مرحله را که می گذراند، با خوشحالی فریاد می زد و به مرحله بعد می رفت. ساعتی گذشت. احساس سرد درد داشت. با خودش گفت:" همیشه وقتی زیاد بازی می کنم سردرد می گیرم." پلک هایش آرام آرام روی هم افتاد. سرش را روی میز گذاشت. صدای باز شدن در به گوشش رسید. صدای مادر را به زحمت شنید:"سینا خونه ای؟ چرا چراغ سالن خاموشه؟" خواست جواب بدهد ولی نتوانست. صدای مادر بلند شد:" سینا بیدار شو. چرا خوابیدی؟ چرا تکون نمی خوری؟" دیگر چیزی نشنید. وقتی چشم هایش را باز کرد، پدر ومادرش کنارش ایستاده بودند. مادر سرش را نوازش کرد و با خوشحالی گفت:"خدارا شکر. به هوش اومد." سینا به اطرافش نگاه کرد و با تعجب گفت:"اینجا کجاست؟" پدر دستش را در دست گرفت و گفت:"درمانگاه. آنقدر مشغول بازی بودی که متوجه نشدی لوله بخاری جابه جا شده." سینا یادِ توپ پرتاب کردنش افتاد. مادر گفت:"خدا را شکر به خیر گذشت. الان می ریم خونه." وقتی به خانه برگشتند. سینا کیفش را برداشت. تازه یادش افتاد که امتحان دارد. کتابش را در آورد، تا درس بخواند. مادر برای پختنِ شام به آشپزخانه رفت. وقتی برگشت، سینا روی کتابش خوابش برده بود. ( فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
آزادی🌹 همه جا تاریک بود. امشب هم مثلِ هرشب. خسته و ناامید چشم دوخته بودم به کور سوی نوری که از شکافی کوچک می تابید. تا افسردگی راهی نداشتم. شاید هم افسرده شده بودم و خودم نمی دانستم. غمگین به اطرافم نگاه کردم. دوست هایم هم دستِ کمی از من نداشتند. همه ساکت و دلشکسته بودیم. هر چه بیشتر می گذشت، حالم بدتر می شد و ناامید تر می شدم. نگاهی به دور و برم کردم و گفتم:"بهتره بخوابیم. امشب هم خبری نیست." همه آه کشیدند. ولی مگر می شد خوابید. با آن همه غم و ناراحتی. احساس می کردم تمامِ تنم درد می کند. دلم می خواست بیرون بروم و برگ هایم را باز کنم. کششی به بدنم بدهم. از این جای تنگ و تاریک خسته بودم. سعی کردم خودم را به خواب بزنم که صدایی به گوشم رسید. گوش تیز کردم. باورم نمی شد. بالاخره نوری تابید و ما آزاد شدیم. روی میز که قرار گرفتم. با لذت، برگ هایم را در اطراف پهن کردم. وای چه زیبا بود لحظه آزادی و راحتی. صدای گوشنوازی دلم را شاد کرد. که گفت:" سهیل، از امشب دیگه حق نداری قبل از انجام تکالیفت، بازی کنی. اول تکلیف، بعد بازی." همه ما خوشحال شدیم که از این به بعد دیگر در کیفِ تنگ و تاریک زندانی نمی شویم. (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
چادر سفید 🌹 فایزه در اتاق نشسته بود و بازی می کرد. چادر سفید گل گلی را که مادرش برایش دوخته بود، سر کرده بود. عروسکش را بغل کرد. دستی بر روی موهای عروسک کشید. با خودش گفت:"کاش مامان برای عروسکم چادر می دوخت." یادِ دستمالِ سفیدش افتاد. عروسک را زمین گذاشت و به اطراف نگاه کرد. درِ کشوی لباس را باز کرد. هر چه گشت، دستمالش نبود. باید پیدایش می کرد. کشوی بعدی را هم گشت. ولی نبود. یادش آمد که دفعه قبل که بازی می کرده، آن را روی تخت گذاشته. آنجا راهم نگاه کرد ولی نبود. به طرفِ قفسه کتاب رفت. وای، کتاب ها نامرتب بودند. لابه لای کتاب ها را نگاه کرد. چقدر کاغذِ باطله و دفتر های پرشده. باید انجا را مرتب می کرد. کیسه نایلونی را برداشت و تمامِ دفترهای باطله و کاغذهای مچاله شده را داخلش انداخت. کتاب ها را مرتب کنارِ هم چید. چقدر کتابخانه، مرتب و زیبا شد. خسته شده بود. کنارِ عروسکش نشست. بالش را برداشت و سرش را روی آن گذاشت. چشمش به زیر تخت افتاد و دستمالش را آنجا دید. با خوشحالی دستمال را برداشت و روی سرِ عروسکش انداخت. مادرش به اتاق آمد. وقتی کیسه کاغذهای باطله را دید. لبخند زد و گفت:" آفرین دخترم چه فکر خوبی کردی. می خواستم بیام و خودم کتاب های درسی سالِ گذشته و دفتر های باطله را جمع کنم. چون از مدرسه بهم پیام دادند تا این ها را ببریم و تحویل بدیم. تا دوباره ازشون استفاده بشه." بعد فایزه را بغل کرد وبوسید. فایزه عروسکش را بالا گرفت و گفت:"تازه برای عروسکم هم چادر درست کردم." (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
کرم ابریشم 🌹 هوا خیلی سرد بود. ومامان هرچی حامد وصدا می زد. بلند نمی شد وبیشتر پتو را به خودش می پیچید. مادر به ناچار به طرفش رفت وپتو را کشید وحامد را از جایش بلند کرد تا مدرسه اش دیر نشود اما حامد خواب الود گفت :مامان جان بگذار بخوابم . مامان گفت:نه پسرم باید به مدرسه بروی خلاصه با هر ترفندی بود حامد را به مدرسه فرستاد توی کلاس سهیل گفت:حامد چرا این قدر کسلی⁉️ حامد گفت: اخه من اصلا نمی دانم چرا باید درس بخوانم ⁉️ در این هوای سرد خوابیدن کنار بخاری وزیر پتو .چه قدر لذت بخش است بعد ما باید به مدرسه بیاییم 😡 سهیل گفت :بله تودرست می گویی ولی بالاخره باید درس بخوانیم زنگ تفریح شد اقای محمدی که معلم پرورشی بود بچه های کلاس پنجم را صدا زد وگفت :بچه ها باید روی موضوعِ زندگی کرم های ابریشم تحقیق کنید ونتیجه را برای من بیاورید🤔 حامد اصلا حوصله مطالعه را نداشت هرچه می دانست نوشت وقتی بچه ها حاصل تحقیقاتشان را به مدرسه اوردند اقای محمدی همه را بررسی کرد ودر نهایت تحقیق چند نفر را انتخاب کرد ✅ وبعد حامد را به دفتر خواند وبه اوگفت:حامد جان چرا تحقیق تو این قدر ناقص بود🙊 حامد گفت :ببخشید من خیلی حوصله کتاب خواندن ندارم بعدش هم خودم می دانستم ✅ اقای محمدی گفت:حامد جان ما باید مطالعه کنیم تا اگاهیمان بالا برود واگاهی به عقلمان کمک می کند تا بتوانیم بهترین علاقه ها را انتخاب کنیم 🤔 متاسفانه تو نتوانستی انتخاب درستی بینِ علاقه هایت انجام دهی وبینِ استراحت ومطالعه تنبلی واستراحت را انتخاب کردی من دوست داشتم امروز تحقیق تو از همه بهتر باشد ولی متاسفانه از همه بد تر بود😔 حامد جان اگر این طوری پیش بروی اخر سال هم نمره خوبی از درس هایت نمی گیری😔 ولی اگر بخواهی من کمکت می کنم تا با یک برنامه منظم موفق شوی 😊 حامد که خودش هم از این وضعیت درسی اش راضی نبود پیشنهاد اقای محمدی را قبول کرد وبابرنامه ای که اقای محمدی برای درس خواندن به او داد توانست علم واگاهی اش را بالاببرد وبه وسیله عقلش تصمیم درستی بگیرد ☺️ و خودش متوجه شد که برای رسیدن به زندگی بهتر باید توانایی انتخاب بین علاقه هایش را داشته باشد وبتواند بهترین انتخاب را انجام دهد✅ واخر سال وقتی کارنامه اش را گرفت از خوشحالی با لا وپائین می پرید 😍 وبا خوشحال به طرف اقای محمدی رفت واز او تشکر کرد. (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
دانه گندم🌹 صدای مرغابی ها کنارِ برکه می آمد. قورباغه با صدای بلند غور غور می کرد. مورچه کوچولو از لای علف ها یک دانه ی گندمِ خوشمزه پیدا کرد. با خوشحالی آن را بیرون کشید. به طرفِ لانه راه افتاد. برای خود آواز می خواند"مورچه می ره کار می کنه. گندم ها رو بار می کنه. تو لونه انبار می کنه." زنبورک جلو آمد و گفت:" به به! چقدر قشنگ می خونی؟" مورچه گفت:"سلام، ممنونم. شما دعوتی به لونه من، می خوام جشن بگیرم. آخه انبارم پر شده." زنبورک گفت:" ببخشید سلام یادم رفت. سلام دوست خوبم حتما میام." مورچه با خوشحالی خداحافظی کرد. دوباره شروع کرد به خواندن. موشی جلوی لانه اش نشتسه بود. تا مورچه را دید سلام کرد و گفت:" چقدر قشنگ می خونی." مورچه جواب سلامش را داد و او را هم برای جشن دعوت کرد. پروانه چرخید و چرخید. بالای سرِ مورچه رسید و گفت:"سلام. به به! چقدر قشنگ می خونی." مورچه با لبخند جوابش را داد و او را هم به جشن دعوت کرد. همه به لانه مورچه آمدند. مورچه با خوشحالی به آن ها خوش آمد گفت. پروانه با خود گفت:" من که دانه گندم نمی خورم. مورچه چرا منو دعوت کرد؟" زنبورک و موشی هم همین فکر را کردند. مورچه؛ پنجره را باز کرد. به زنبورک و پروانه گفت:" بفرمایید." آن ها کنارِ پنجره رفتند. پشت پنجره گل های زیبایی را دیدند. مورچه گفت:" این گل ها را خودم کاشتم. عطر و بوی خوبی دارند. امیدوارم که شهدِ خوشمزه ای هم داشته باشند." پروانه و زنبورک، تشکر کردند. بعد مورچه به انبار رفت. یک گردو را قِل داد و آورد. به موشی گفت:"این هم برای شما دوستِ خوبم." برای خودش هم دانه گندمِ خوشمزه را آورد. همه به باغچه رفتند و کنارِ هم روزِ خوبی داشتند. (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
روزِ خوب🌹 صدای آوازِ پرنده ها، گنجشکی را از خواب بیدار کرد. از لانه بیرون آمد. خورشید خانم، تازه داشت از پشت کوه ها بالا می آمد. بال هایش را باز و بسته کرد. با لبخند، به پرنده های آواز خوان، سلام داد و گفت:" روزِ خوبی داشته باشید:" پرنده ها لبخند زدند و جواب سلامش را دادند. یکی از آن ها گفت:" تو هم روزِ خوبی داشته باشی." گنجشکی؛ پرید و روی شاخه پایینی نشست. سنجاب مشغولِ تمیز کردنِ لانه اش بود. به او هم سلام داد و گفت:"روزِ خوبی داشته باشی." سنجاب خوشحال شد. جواب سلامش را داد و گفت:"تو هم روزِ خوبی داشته باشی." گنجشکی با خوشحالی پرواز کرد. کنارِ رودخانه نشست. عکس خود را در آب دید. یک دفعه قورباغه از آب بیرون آمد و گفت:"سلام، روز خوبی داشته باشی.." گنجشکی خوشحال شد. جوابِ سلامش را داد وگفت:"تو هم روزِ خوبی داشته باشی." دلش پر از شادی شد. با خود گفت:" حتما روزِ خوبی خواهم داشت." پرواز کرد و به طرفِ درختِ بزرگِ پیر رفت. روی شاخه ای نشست. چشمانش را بست. شروع به خواندن کرد:" جیک و جیک و جیک..."یک دفعه صدای دست زدن و تشویق کردن شنید. چشمانش را باز کرد. کِرم های کوچولو همه از لانه بیرون آمده بودند. با خوشحالی به خواندن او گوش می دادند. گنجشکی با تعجب نگاه کرد. یکی از کِرم ها گفت:" خیلی خوب خوندی. مدت هاست که پرنده ای برای ما آواز نمی خواند. چون این درخت، خشک و بی برگ است. پرنده ای رویش نمی نشیند. ولی تو امروز ما را خوشحال کردی.:" بعد به کِرم های دیگر گفت که برای گنجشکی هدیه بیاورند. گنجشکی لبخند زد و گفت:" روزِ خوبی داشته باشید." خواست برود که کِر م ها برایش دانه های تازه و خوشمزه آوردند. از او خواستند تا قبول کند. گنجشکی با خوشحالی قبول کرد و قول داد تا هر روز به دیدنشان بیاید و برایشان آواز بخواند. گنجشکی روزِ خوبی داشت. چون دیگران را خوشحال کرده بود. (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
پرواز🌹 پویا دسته فرمان را سفت چسبید. آن را به عقب کشید. هواپیما با تکان سختی از زمین بلند شد. پویا با لبخند به اطراف نگاه کرد. آسمان صاف بود. فقط چند تکه ابر در آن دید. بالا و بالاتر رفت. به وسطِ ابرهایی که شبیه پشمک بودند رسید. چشمانش را بست و زبانش را دراز کرد. تکه ای ابر به زبانش چسبید. با خوشحالی آن را مزه کرد. شیرین و خوشمزه بود. درست مثلِ پشمک واقعی. چشمانش را باز کرد. خرسی از صندلی پشتِ سرش صدازد:"پس من چی؟" پویا گفت:"الان دور می زنم. تو هم از این پشمک ها بخور." دور زد و برگشت. وسطِ ابرها که رسید. خرسی بلند شد و دستش را دراز کرد. یک تکه ابرِ خوشمزه کَند و توی دهانش گذاشت. پویا گفت:"محکم بشین که می خوام برم طرفِ کوه ها." خرسی محکم به صندلی چسبید. پویا هواپیما را به طرفِ کوه ها برد. روی کوه، برف سفیدی بود. به قله کوه رسید. دستش را دراز کرد و کمی برف برداشت. خرسی هم خم شد و دستش را پر از برف کرد. هواپیما دوباره بالا رفت. هر دو برف هایشان را خوردند. خیلی خنک و خوشمزه بود. خرسی گفت :"دوباره برف می خوام." پویا به او نگاه کرد و گفت:"دیگه بسه. باید بریم خونه:" خرسی از جا پرید و داد زد:"مواظب باش." پویا جلو را نگاه کرد. وای هواپیما نزدیک کوه بود. نزدیک بود به آن بخورد. دستش را روی صورتش گذاشت و فریاد زد.:"وای.. خدا... کمک..." دستی روی شانه اش نشست. "پویا ...پویا ...بیدارشو... داری خواب می بینی." چشمانش را باز کرد. با نگرانی دور و برش را دید. خرسی روی تخت؛ کنارش خواب بود. مادر گفت:"زود بیا صبحانه بخور. مدرسه ات دیر می شه." پویا از جا بلند و شد. به طرفِ قفسه رفت. هواپیما سرِ جایش بود. آن را برداشت. لبخند زد و به طرفِ آشپزخانه رفت. مادر و پدر، کنارِ سفره نشسته بودند. سلام داد و گفت:"مامان جون، بابا جون، به خاطرِ کادوی خوبتون متشکرم." پدر خندید وگفت:"جایزه، کارنامه خوبته." پویا گفت:"این و خرسی رو از همه اسباب بازی هام بیشتر دوست دارم." دوباره به اتاق برگشت. تا برای رفتن به مدرسه آماده شود." (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
وروجک 🌹 صدای قهقه وروجک بلند شد. هادی و هدی، چشم هایشان را باز کردند. هدی گفت:"باز این وروجک بلند شد. دیگه نمی ذاره ما بخوابیم." هادی گفت:"من می دونم چه کار کنم. که اذیت نکنه. وقتی بابا داشت درستش می کرد، دیدم فنرهای پاش رو چه جوری چسبوند. الان می گیرمش. پاهای فنریش رو به تخت می بندم." بعد از جا بلند شد. دنبال وروجک کرد. وروجک روی پاهای فنریش پرید. روی تختِ هادی افتاد. هادی خندید و گفت:" دیگه گیر افتادی." بعد وروجک را لای ملافه پیچید. به هدی نگاه کرد و گفت:" الان محکم می بندمش تا راحت بخوابیم." وروجک التماس کرد": منو نبند. قول می دم، اذیت نکنم." هدی گفت:"گناه داره. ولش کن." هادی وروجک را رها کرد. او دوباره، بالا وپایین پرید. این بار؛ دوتایی دنبالش کردند. وروجک بالای کمد پرید. برای آن ها شکلک در آورد.هادی هم ادای او را در آورد. هدی با اخم به هادی نگاه کرد. هادی گفت:"چه کار کنم؛ اون داره شکلک در میاره." هدی چیزی نگفت. جلو رفت تا وروجک را بگیرد. ولی دستش به بالای کمد نمی رسید.هادی چارپایه گوچکی را آورد. هدی لبخند زد و تشکر کرد. هدی روی چارپایه رفت. دستش را به طرف وروجک دراز کرد. اما وروجک از بالای کمد، به روی تخت پرید. هدی خواست اورا در هوا بگیرد. چارپایه از زیر پایش در رفت. روی زمین افتاد. هادی فریاد زد. هدی گریه کرد. وروجک ناراحت گوشه ای نشست. مادر وارد اتاق شد. هدی را بلند کرد و روی تخت گذاشت. هادی گفت:"همه اش تقصیره وروجکه." هادی وروجک را برداشت و تکان داد. اما او تکان نخورد. هادی برایش شکلک در آورد. مادر با اخم به او نگاه کرد. از اتاق بیرون رفت. وورجک گفت:" منو ببخشید. تقصیره من بود." هدی هنوز ناله می کرد و پایش را چسبیده بود. هادی گفت:" اگر تو اذیت نمی کردی این جوری نمی شد." وروجک سرش را پایین انداخت. مادر با لیوانی شربت وارد شد. آن را به دست هدی داد. وروجک را از هادی گرفت و توی قفسه عروسک ها گذاشت. هدی شربتش را خورد و آرام خوابید. مادر چراغ را خاموش کرد وبیرون رفت. وروجک دیگر تکان نخورد. (فرجام پور) http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
دوست مهربون🌹 صدای چهچه بلبل ها در دشت پیچیده بود. زنبور کوچولو تنها در خانه نشسته بود. از پنجره بیرون را نگاه کرد. با خودش گفت:" کاش من دوستانی داشتم." ازخانه بیرون زد. روی گلبرگِ گلِ سرخ نشست. با صدای بلند، سلام داد. گل سرخ لبخند زد و گفت:" سلام. چه زنبورِ با ادبی." زنبور کوچولو روی زمین نشست. مورچه داشت با زحمت، دانه ای را هُل می داد. زنبور کوچولو، به کمکش رفت. باهم دانه را هل دادند. مورچه دانه را داخلِ لانه برد. از زنبور تشکر کرد و گفت:" چه زنبورِ مهربونی." زنبور کوچولو پرید و روی شاخه درخت نشست. کفشدوزک، با عجله از لانه بیرون آمد. به زنبور کوچولو گفت:" می تونی کمکم کنی؟ پسرم بیماره باید ببرمش پیش خاله سوسکه. تا بهش دارو بده." زنبور کوچولو گفت:"خودم می برمش." بچه کفشدوزک را برداشت. با هم، خانه خاله سوسکه رفتند. خاله سوسکه گفت:"چه زنبورِ دلسوزی." و به بچه کفشدوزک، دمنوش داد. حالش خوب شد. زنبور کوچولو خداحافظی کرد. بچه کفشدوزک گفت:"صبح منتظرت هستم تا باهم بازی کنیم." به طرف خانه راه افتاد. مورچه او را دید و گفت:" فردا صبح بیا همین جا. می خوایم با هم بازی کنیم." گل سرخ گفت:"هر روز به من سر بزن از دیدنت خوشحال می شم." زنبور کوچولو خندید و برای دوستانش دست تکان داد. او دیگر تنها نبود. (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
کرم ابریشم 🌹 هوا خیلی سرد بود. ومامان هرچی حامد وصدا می زد. بلند نمی شد وبیشتر پتو را به خودش می پیچید. مادر به ناچار به طرفش رفت وپتو را کشید وحامد را از جایش بلند کرد تا مدرسه اش دیر نشود اما حامد خواب الود گفت :مامان جان بگذار بخوابم . مامان گفت:نه پسرم باید به مدرسه بروی خلاصه با هر ترفندی بود حامد را به مدرسه فرستاد توی کلاس سهیل گفت:حامد چرا این قدر کسلی⁉️ حامد گفت: اخه من اصلا نمی دانم چرا باید درس بخوانم ⁉️ در این هوای سرد خوابیدن کنار بخاری وزیر پتو .چه قدر لذت بخش است بعد ما باید به مدرسه بیاییم 😡 سهیل گفت :بله تودرست می گویی ولی بالاخره باید درس بخوانیم زنگ تفریح شد اقای محمدی که معلم پرورشی بود بچه های کلاس پنجم را صدا زد وگفت :بچه ها باید روی موضوعِ زندگی کرم های ابریشم تحقیق کنید ونتیجه را برای من بیاورید🤔 حامد اصلا حوصله مطالعه را نداشت هرچه می دانست نوشت وقتی بچه ها حاصل تحقیقاتشان را به مدرسه اوردند اقای محمدی همه را بررسی کرد ودر نهایت تحقیق چند نفر را انتخاب کرد ✅ وبعد حامد را به دفتر خواند وبه اوگفت:حامد جان چرا تحقیق تو این قدر ناقص بود🙊 حامد گفت :ببخشید من خیلی حوصله کتاب خواندن ندارم بعدش هم خودم می دانستم ✅ اقای محمدی گفت:حامد جان ما باید مطالعه کنیم تا اگاهیمان بالا برود واگاهی به عقلمان کمک می کند تا بتوانیم بهترین علاقه ها را انتخاب کنیم 🤔 متاسفانه تو نتوانستی انتخاب درستی بینِ علاقه هایت انجام دهی وبینِ استراحت ومطالعه تنبلی واستراحت را انتخاب کردی من دوست داشتم امروز تحقیق تو از همه بهتر باشد ولی متاسفانه از همه بد تر بود😔 حامد جان اگر این طوری پیش بروی اخر سال هم نمره خوبی از درس هایت نمی گیری😔 ولی اگر بخواهی من کمکت می کنم تا با یک برنامه منظم موفق شوی 😊 حامد که خودش هم از این وضعیت درسی اش راضی نبود پیشنهاد اقای محمدی را قبول کرد وبابرنامه ای که اقای محمدی برای درس خواندن به او داد توانست علم واگاهی اش را بالاببرد وبه وسیله عقلش تصمیم درستی بگیرد ☺️ و خودش متوجه شد که برای رسیدن به زندگی بهتر باید توانایی انتخاب بین علاقه هایش را داشته باشد وبتواند بهترین انتخاب را انجام دهد✅ واخر سال وقتی کارنامه اش را گرفت از خوشحالی با لا وپائین می پرید 😍 وبا خوشحال به طرف اقای محمدی رفت واز او تشکر کرد. (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
بچه موش ها🌹 سارا تنها زندگی می کرد. درخانه ای کوچک و قدیمی که وسط باغی بود. درختان باغ بلند و بوته ها و شاخه ها در هم فرو رفته بود. او نه سالش بود. پدر و مادر نداشت. سارا به تنهایی عادت کرده بود. کسی نبود که به او بگوید چرا می خوابی یا چرا شیرینی می خوری. یا چرا بازی می کنی. در خانه او خبری از نظم و قانون نبود. هر وقت دلش می خواست می خوابید. هر وقت دلش می خواست بیدار می شد. غذایش را هر جای خانه که دلش می خواست می خورد. ظرف های نشسته در آشپزخانه روی هم جمع می شد. وقتی که دیگر بشقاب و قاشقِ تمیزی پیدا نمی کرد، مجبور می شد تا ظرف ها را بشوید. بالش و پتویش روی مبل ها و کف زمین پخش بود. لیوان ها و پیش دستی های پر از پوست میوه و پوست تخمه، روی میز مانده بود. خانه اش کوچک بود. از هر طرف به سمت باغ پنجره داشت. ولی شیشه ها آن قدر خاک گرفته بود که نوری به داخل خانه نمی تابید. خانه کوچک، تاریک و کثیف او، کم کم خانه موش ها و سوسک ها شد. یک شب که خواب بود، موش کوچکی روی پایش حرکت کرد. تا خودش را به ظرف های نشسته آشپزخانه برساند. سارا، پایش را تکان داد. موش به بچه هایش اشاره کرد. همه به طرف آشپزخانه دویدند. سارا از خواب پرید. چشمش به موش ها افتاد. جیغ کشید و پاهایش را جمع کرد. موش ها ترسیدند و این طرف و آن طرف دویدند. وقتی آن همه موش را در خانه دید، حسابی ترسید. تا صبح خوابش نبرد. با خودش فکر کرد تا فهمید این موش ها به خاطر کثیفی خانه آمده اند. هوا که روشن شد، شروع کرد به تمیز کردن خانه. اول ظرف ها را شست. بعد میزها و مبل ها را تمیز کرد. همه جا را جارو کرد. گرد و غبار شیشه ها را پاک کرد. هوا که داشت تاریک می شد، خسته و کوفته، روی مبل افتاد. نگاهی به همه جا انداخت. خودش هم باورش نمی شد، همه جا از تمیزی برق می زد. لبخند زد و چشم هایش را بست. یک دفعه نوری به چشمش زد. پلک هایش را باز کرد. نور خورشید از پشت شیشه های تمیز، روی صورتش افتاده بود. خودش هم باورش نمی شد. تا صبح با خیال راحت خوابش برده بود. دیگر موشی نبود که او را در خواب اذیت کند. با خودش گفت "چقدر تمیزی خوب است" (فرجام‌پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
درد سر🌹 نام واقعی من پویا است، اما همه به من می گویند،"دردسر" حتی پدر و مادرم. ماجرا از روزی شروع شد که قرار بود با معلم مدرسه و بچه ها به گردش علمی برویم. آن هم در جنگل. از ذوق تا صبح خوابم نبرد. البته کمی هم سرما خوردگی داشتم. مادر برایم شیر گرم آورد. سفارش کرد که حتما بخورم. من حتی از بوی شیر هم بدم می آید. وقتی از اتاق بیرون رفت، لیوان شیر را پای گلدان ریختم. صبح زود مادر و پدر من را به مدرسه بردند. مادر برایم کلی غذا و خوراکی گذاشت. خیلی هم سفارش کرد تا مواظب خودم باشم. لباس گرم تنم کرد. دستمال تمیز در جیبم گذاشت. پدر کنار گوشم گفت"خواهش می کنم، به کسی و چیزی آسیب نزن. آبروی ما رو حفظ کن" از حرفش چیزی نفهمیدم. خوشحال و خندان سوار اتوبوس شدم. دیدم که مادر و پدر با معلم صحبت می کنند. بی خیال به بچه هایی نگاه کردم که هر کدام با کوله های سنگین وارد اتوبوس می شدند. سینا تا من را دید، دستش را تکان داد و گفت" آی پویا، خوب شد اومدی." زود خودش را رساند و کنارم نشست. دستش را مشت کرد و به دست مشت شده من زد. هر دو خندیدیم. از شیشه اتوبوس برای خانواده ها دست تکان دادیم. اتوبوس راه افتاد. معلم شروع به صحبت کرد. اما ما هیچ چیز نمی فهمیدیم. با هم از خوراکی هایی که در کوله داشتیم صحبت می کردیم. او از دست پخت مادرش و خوراکی هایش می گفت. وقتی از چیپس های مادرش تعریف کرد، عصبانی شدم. باید به او نشان می دادم که دست پخت مادرم بهتر است. خانم معلم در آخر اتوبوس، هنوز داشت صحبت می کرد که کوله ام را برداشتم. ظرف بزرگ پلاستیکی را برداشتم. خانم معلم با صدای بلند گفت: " پویا لطفا بشین و گوش کن. توی اتوبوس این قدر تکان نخور." همان موقع اتوبوس تکان سختی خورد. نزدیک بود روی زمین بیفتم. اما باید دست پخت مادرم را به سینا نشان می دادم. درِ ظرف پلاستیکی را باز کردم. ناگهان اتوبوس تکان سخت تری خورد. ظرف از دستم پرتاب شد. نتوانستم آن را بگیرم. چشمانم را بستم. با صدای جیغ خانم معلم چشمانم را باز کردم. باورم نمی شد. تمام سر و صورت و لباس خانم معلم با سوپِ رشته یکی شده بود. فقط دهانش پیدا بود که فریاد می زد: "درد سر" (فرجام‌پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون