🔴 #زندگی_به_سبک_ساعتشنی
💠 سیستم ساعت #شنی به این شکل است که دو ظرف شیشهای متصل به یکدیگر به نوبت #پذیرای شنهای ظرف دیگر است و وقتی شنها و بار ظرف بالا خالی شد شیفتشان عوض شده و دیگری #شانه به زیر بار ظرف بالایی میدهد. در واقع مکمّل یکدیگر هستند و تا وقتی مسئولیت خود را به نوبت انجام دهند به ساعت شنی #معنا میدهند.
💠 یکی از اصول مهم در زندگی مشترک این است که زن و شوهر مثل یک ساعت شنی بارِ مشکلات و سختیها را از دوش همسر خود بردارند و پذیرای احساسات و #عواطف یکدیگر باشند.
💠 زن یا مرد در مواقعی نیاز به کمک جسمی، #روحی و یا فکری همسر پیدا میکنند و مشکلات و گرفتاریهای زندگی، آنها را خسته و کلافه میکند در اینگونه مواقع باید مثل سیستم ساعت شنی، برای یکدیگر #وقت بگذاریم و شانه به زیر بار مشکلات همسر بدهیم و مانند ساعت شنی که به نوبت ظرفیت خود را در اختیار ظرف دیگر قرار میدهد #ظرفیت بالای خود را در اختیار همسر قرار دهیم تا ذهن او را از افکار آشفته و پریشان #خالی کرده و با دیدن پشتیبانی و حمایت ما به آرامش، آسودگی خاطر و #امنیت روانی برسد.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
6.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 قهرمان زندگی خودت باش.....
خدا هر لحظه داره به کی توجه میکنه؟!☺️
🔴 #استاد_پناهیان
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از مشاوران تنهامسیرآرامش
‼️ اول #زن باید تغییر کند یا #مرد؟ 🤔
⚠️بین زن و شوهری اختلافی پیش امده بود و آن ها برای حل اختلاف خود ، خدمت یکی از علمای بزرگوار رسیده بودند .
خانم می گفت : من میخواهم همسرم مانند امیرالمومنین (ع) باشد❗️
آقا نیز میگفت من حرفی ندارم اما تو اول مانند حضرت زهرا(س) شو تا من هم مانند امیرالمومنین (ع) بشوم،
💔این حرف باعث ایجاد دعوایی بین زن و شوهر شده بود .
💢آن عالم بزرگوار با حالت نیمه جدی به خانم گفتند: خانم شما اول مانند فاطمه زهرا(س) باش تا همسرت مانند امیرالمومنین (ع) بشود!
🍀چون قرآن اول گفته (هن لباس لکم) خانم شما برای مرد لباس باش تا مرد هم از شما یاد بگیرد.
🌿خانم ها نباید ناراحت شوند که چرا زن باید اول #تغییر کند. دلیل این اولویت جایگاه تربیتی زن است، جایگاهی که مفهوم آن از دامن زن مرد به معراج می رود، است.
🦋برای اینکه خانم ها مدیر تربیتی هستند و هرجا سخن از تربیت و گذشت است، اول اسم زن ها آمده است.
🍀پیامبر اسلام (ص) ۳ بار احترام به مادر را گوشزد کرده و یک بار احترام به پدر را، و اینکه گفتند بهشت زیر پای مادر است
💯همه اینها اهمیت و بالا بودن
#ارزش_زن_نسبت_به_مرد_است.
#خانواده
#زندگی_مشترک
❤️@Tanha_sfahan❤️
حدیث #همسرداری
💠 قالَ رَسُولُ اللهِ(ص): جُلُوسُ المَرءِ عِندَ عِيالِهِ أحَبُّ إلَي اللَّهِ مِنِ اعْتِکافٍ في مَسجِدي هذا.
▫️نشستن مرد پيش زن و فرزندنش، نزد خداوند محبوبتر است از اعتکاف در اين مسجد من.
📚«تنبيه الخواطر، ج 2، ص 122»
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#همسرداری
""لطفا مـراقب لـحن کـلام خود باشید""
🍃 همسرتان تنها فردیست که قرار است تا پایان عمر در کنارش باشید یعنی "مهمترین" فرد زندگی شما پس اگر میخواهید همسرتان را متوجه اشتباهی که مرتکب شده کنید لطفا
👈 سرکوفت نزنید
👈 آن را به شکل بد منتقل نکنید
👈 لحن تحقیر کننده در پیش نگیرید
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#داستان_کودکانه
دوست مهربان🌹
با صدای قوقولی قوی خروسِ ها از خواب بیدار شد. هنوز در فکرِ خواب دیشبش بود. پدربه خوابش آمد. او را در آغوش گرفت؛ بوسید و قول داد که به زودی می آید.
از آشپزخانه سرو صدا می آمد.
ازجا بلند شد و به آنجا رفت. مادر مشغولِ مرتب کردن کارد وِ بشقاب ها بود. سلام داد و نزدیک رفت.
مادر با لبخند جوابش را داد. نشست واو را بغل کرد. گونه اش را بوسید. موهایش را مرتب کرد و گفت:
_ علی جان، زود صبحانه ات را بخور. امروز خیلی کار داریم. باید حمام کنی و لباسِ نو بپوشی.
با خوشحالی پرسید:
_ بابا میاد؟
مادر گفت:
_نه. دوستِ بابا میاد.
بعد از صبحانه حمام کرد و لباسِ نو پوشید. دست هایش را در جیبِ کتش کرد. منتظر نشست.
صدای زنگ که آمد با خوشحالی از جا پرید. مادر در را باز کرد.
چادرش را مرتب کرد و گفت"
_علی جان، سلام یادت نره.
علی لبخندی زد و جلوی در منتظر ایستاد.
دایی حسین به همراه مهمان ها وارد شد
علی با صدای بلند سلام کرد.
دایی حسین و دوستانش با خوشرویی جوابش را دادند.
اما، دوستِ پدرش جلو آمد و او را بغل کرد و بوسید. علی با تعجب به او نگاه کرد. بوی بابا را می داد.
دایی خندید و گفت:
_چقدر زود با سردار دوست شدی؟
علی به صورت خندانِ سردار نگاه کرد.
چقدر شبیه بابا بود.
مادر تعارف کرد. همه روی مبل نشستند.
سردار به اسباب بازی های علی نگاه کرد و گفت:
_ماشین بازی می کردی؟
علی خندید و گفت:
_بله. همیشه این قرمزه برای بابا بود. با هم مسابقه می دادیم.
سردار روی زمین کنارش نشست و گفت:
_منم ماشین بازی بلدم. من رو بازی می دی؟
علی باخوشحالی ماشین قرمز را به سردار داد.
دایی حسین گفت:
_آقا بفرمایید، بالا بنشینید.
سردار با لبخند نگاهش کرد و گفت:
_هر وقت فرمانده اجازه بده.
و به علی نگاه کرد.
علی خندید و گفت:
_نخیر تازه شروع کردیم.
مادر اشک گوشه چشمش را پاک کرد و به آشپزخانه رفت.
ساعتی گذشت و هنوز علی اجازه نمی داد که سردار برود.
بالاخره مادر گفت:
_علی جان، آقا کار دارند باید جاهای دیگه هم برن.
علی به صورت خندانِ سردار نگاه کرد و گفت:"
_باشه. به شرطی که دوباره بیای با هم بازی کنیم.
سردار صورتِ او را بوسید گفت:
_قول می دم.
دایی حسین از آن دو عکس گرفت.
دوباره جمعه آمد. علی صبح زودتر از خواب بیدار شد. زود به آشپزخانه رفت.
مادر گوشه ای نشسته بود وگریه می کرد.
با ناراحتی به مادر نگاه کرد و گفت:
_امروز دوستم نمیاد؟
مادر او را بغل کرد و گفت:
_نه. دیگه نمیاد. دیشب رفت پیش بابا.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#داستان_کودکانه
دوست مهربان🌹
با صدای قوقولی قوی خروسِ ها از خواب بیدار شد. هنوز در فکرِ خواب دیشبش بود. پدربه خوابش آمد. او را در آغوش گرفت؛ بوسید و قول داد که به زودی می آید.
از آشپزخانه سرو صدا می آمد.
ازجا بلند شد و به آنجا رفت. مادر مشغولِ مرتب کردن کارد وِ بشقاب ها بود. سلام داد و نزدیک رفت.
مادر با لبخند جوابش را داد. نشست واو را بغل کرد. گونه اش را بوسید. موهایش را مرتب کرد و گفت:
_ علی جان، زود صبحانه ات را بخور. امروز خیلی کار داریم. باید حمام کنی و لباسِ نو بپوشی.
با خوشحالی پرسید:
_ بابا میاد؟
مادر گفت:
_نه. دوستِ بابا میاد.
بعد از صبحانه حمام کرد و لباسِ نو پوشید. دست هایش را در جیبِ کتش کرد. منتظر نشست.
صدای زنگ که آمد با خوشحالی از جا پرید. مادر در را باز کرد.
چادرش را مرتب کرد و گفت"
_علی جان، سلام یادت نره.
علی لبخندی زد و جلوی در منتظر ایستاد.
دایی حسین به همراه مهمان ها وارد شد
علی با صدای بلند سلام کرد.
دایی حسین و دوستانش با خوشرویی جوابش را دادند.
اما، دوستِ پدرش جلو آمد و او را بغل کرد و بوسید. علی با تعجب به او نگاه کرد. بوی بابا را می داد.
دایی خندید و گفت:
_چقدر زود با سردار دوست شدی؟
علی به صورت خندانِ سردار نگاه کرد.
چقدر شبیه بابا بود.
مادر تعارف کرد. همه روی مبل نشستند.
سردار به اسباب بازی های علی نگاه کرد و گفت:
_ماشین بازی می کردی؟
علی خندید و گفت:
_بله. همیشه این قرمزه برای بابا بود. با هم مسابقه می دادیم.
سردار روی زمین کنارش نشست و گفت:
_منم ماشین بازی بلدم. من رو بازی می دی؟
علی باخوشحالی ماشین قرمز را به سردار داد.
دایی حسین گفت:
_آقا بفرمایید، بالا بنشینید.
سردار با لبخند نگاهش کرد و گفت:
_هر وقت فرمانده اجازه بده.
و به علی نگاه کرد.
علی خندید و گفت:
_نخیر تازه شروع کردیم.
مادر اشک گوشه چشمش را پاک کرد و به آشپزخانه رفت.
ساعتی گذشت و هنوز علی اجازه نمی داد که سردار برود.
بالاخره مادر گفت:
_علی جان، آقا کار دارند باید جاهای دیگه هم برن.
علی به صورت خندانِ سردار نگاه کرد و گفت:"
_باشه. به شرطی که دوباره بیای با هم بازی کنیم.
سردار صورتِ او را بوسید گفت:
_قول می دم.
دایی حسین از آن دو عکس گرفت.
دوباره جمعه آمد. علی صبح زودتر از خواب بیدار شد. زود به آشپزخانه رفت.
مادر گوشه ای نشسته بود وگریه می کرد.
با ناراحتی به مادر نگاه کرد و گفت:
_امروز دوستم نمیاد؟
مادر او را بغل کرد و گفت:
_نه. دیگه نمیاد. دیشب رفت پیش بابا.
(فرجام پور)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
ریپلی به قسمت اول رمان شبهای بدون او👆👆🌹
هدیه نگاه مهربانتان 🌹
دوستان جدیدالورود خوش آمدید🌹
منتطر نظرات سازنده تون هستم✅
⛔️کپی و فروارد رمان و داستان های کودکانه و دلنوشته ممنوع و حرام است⛔️
بقیه پست های کانال، کپی و فروارد بلا مانع است ✅