🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🍃🌹🍃🌹
سلام و عرض ادب🌹
وقتتون بخیر و نیکی
شرمنده امشب نرسیدم رمان را بنویسم.
ان شاءالله عفو می فرمایید🌺
ممنونم از همراهی و صبوریتان 🌺
فرجامپور
#داستان_کوتاه
آینه 🌹
بازهم از صدای جیغِ خودم از خواب پریدم.
این کاووس های شبانه دست از سرم بر نمی داشت.
پدر ومادر را خسته کردم. از بس مشاور و روانشناس رفتیم.
کاش تمام می شد.
از جا پاشدم و از بطری کنار تختم کمی آب خوردم.
چراغِ اتاقم همیشه روشن بود.
چون از تاریکی می ترسیدم.
جلوی آینه رفتم.
نگاهی به چهره غمزده ام انداختم.
آه از نهادم بلند شد.
مگر من چند سال دارم که زیر چشمانم
گود افتاده و کنارِ چشمانم چروک برداشته.
مشغولِ گشت زدن در فضای مجازی بودم.
چند تا کانال و چند تا گروه؛ داشتم و هم کلاس ها و فامیل هم که شمار ه ام را داشتند و گاهی چت می کردیم.
بابا راضی نمیشد گوشی برایم بگیرد.
ولی خیلی اصرار کردم. چون بچه ها ی کلاس داشتند و فقط من نداشتم.
دوست داشتم در جمعشان منم از فضای مجازی حرفی برای گفتن داشته باشم.
اولش زیاد وقتم را نمی گرفت و بیشتر درس می خواندم.
ولی آرام آرام، وقتِ بیشتری برایش می گذاشتم.
مخصوصا شبهایی که روزِ بعدش تعطیل بودم.
تا دیر وقت با بچه ها چت می کردیم.
جک برای هم می فرستادیم و می خندیدیم.
تا اینکه آن شب، ازیک ناشناس پیام دریافت کردم.
اول جواب ندادم. ولی پیامش تکرار شد.
_سلام.
خوبی؟ بیداری؟
خوابت نمی بره؟
منم خوابم نمی بره؟
وبعد هِی ادامه داد.
پیام دادم:
_شما؟
_یک دوستِ تنها.
وقت داری باهم صحبت کنیم؟
آخه خیلی دلم گرفته.
هیچ کس را برای درد دل ندارم.
اولش توجه نمی کردم و لی پیام هایش مدام می آمد و من کنجکاو بودم بخوانم. ولی جواب نمی دادم.
تا اینکه یک شب؛ برام یک لطیفه فرستاد.
و منم مثل کاری که برای دوستام انجام می دادم برایش یک لطیفه فرستادم.
از خدا خواسته ادامه داد.
خلاصه چت کردن هایمان شروع شد. وبعد از یک مدتی بهم گفت که می خواهد من را ببیند.
اول از حرفش ترسیدم. ولی خیلی اصرار کردو من که به پیام هایش و حضورش عادت کرده بودم قبول کردم.
در پارک قرار گذاشتیم. بعد از مدرسه؛
رفتم و دیدمش.
یک پسر لاغر اندام و خوشگل و خوش تیپ.که البته ده دوازده سالی از من بزرگتر بود.
با شرم و حیا نگاهش کردم. ولی او
خیلی راحت شروع کرد به حرف زدن و ابراز علاقه کردن.
می گفت:
"مدرک دانشگاهی دارد و مهندس است."
وخیلی ایده آل های من را برام گفت.
و گفت که با خانواده ام صحبت کنم.که بیاید خواستگاری.
اولش جدی نگرفتم. ولی بعد هر روز و شب پیام می دادو درخواستش را تکرار می کرد.
بالاخره احساس کردم من هم از او خوشم می آید و بهتر از سیاوش پیدا نمی کنم.
ولی محال بود پدر و مادرم راضی به ازدواج من شوند. تا زمانیکه به دانشگاه نروم و مدرک دانشگاهی نگیرم.
پس شروع کردم به بهانه گیری کردن وبد خلقی کردن.
خودم هم باورم نمی شد. که سوگل در دانه بابا؛ به راحتی بر خلافِ میل پدر ومادرش؛ اصرار به کاری کند.
ناچار شدند بپذیرند و سیاوش تنها به خواستگاری آمد و با اصرار من خیلی زود محرم شدیم.
درست مثلِ دختر بچه ای که عروسک تازه ای پیدا کرده، از بودن سیاوش ذوق می کردم.
اما خوشی و خوشحالی من طولی نکشیدِ.
دراولین گردش دونفرمان؛ که به پارک کوهستانی رفته بودیم.
به دختری نگاه کرد و لبخند زد.
دخترک هم لبخندش را بی پاسخ نگذاشت.
اخم هایم در هم رفت. به صورتم.نگاه کرد و گفت:
_چرا ناراحتی؟
_یعنی تو نمی دونی؟
_چی را؟
_برای چی به اون دختره لبخند زدی.؟
هنوز حرفم تمام نشده بود که محکم به صورتم سیلی زد.
و بعد هم مرتب بد اخلاقی می کرد و عصبی می شد.
از ترسم چیزی به پدر و مادرم نگفتم. چون می دانستم که خودم را سرزنش می کنند.
از طرفی هم وقت هایی که سیاوش سرِ حال بود. مرتب حرفهای عاشقانه می زدو قربان صدقه ام می رفت.
مانده بودم با رفتارِ ضد و نقیضیش چه کنم؟
و کسی راهم نداشتم تا راهنمایی ام کند.یک ماه گذشت. یک روز دوباره سیاوش دیوانه شده بود. وبی خودی شروع به بهانه گیری کرد.
مرتب می گفت:
_تو گوشی می خوای چه کار؟
نکنه با پسرهای دیگه چت می کنی؟
از کوره در رفتم و گفتم:
_تو حق نداری به من تهمت بزنی.
تا این را گفتم، از جا پاشدو کل اتاقم را به هم ریخت و به من حمله ورشد.
پدر و مادرم به اتاقم آمدند.
پدر سیاوش راگرفت و بعد هم زنگ زد پلیس.
فکر کنم از قبل متوجه رفتارهای بد سیاوش شده بودند.
بعد هم کار به دادگاه کشید و من از سیاوش جدا شدم.
باورم نمی شد. مثلِ دختر بچه ای که عروسکش را گم کرده؛ سر در گم و پریشان بودم. از همه بدتر نیش و کنایه های دوستان و اطرافیان؛ آزارم می داد.
و هنوز بعد از یک سال شبها کاووس می بینم.
و افسوس می خورم بر عمر هدر رفته.
و دانشگاه رفتن؛ که حسرتش به دلم مانده.
دوباره نگاهم در آینه به چهره شکسته شده ام می افتد.
لعنت به این زندگی.
لعنت به فضای مجازی.
لعنت به سیاوش.
و فریادم در صدای خرد شدنِ آینه گم می شود.
(فرجام پور)
دلنوشته 🌹
الهی سوزد این جانی که دارم
به سوزِ عشقِ جانانی که دارم
الهی این دلِ بی سر و سامان
بگیرد شعله از عشقی فروزان
الهی که دراین آشفته حالی
بیابم من تو را یا رب الهی
(فرجام پور)
اللهم عجل لولیک الفرج🌸
شبتون بهشت
در پناه خدا
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2192048144C55932e6598
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
سلام 🌹
در خدمتتون هستم
با بحث مشاوره
در رابطه با 👇
✴️خانواده و مشکلات خانوادگی
✴️همسرداری
✴️سیاستهای زنانه
✴️تربیت فرزند
✴️ازدواج
✴️اصلاح تغذیه
✴️مسائل اعتقادی
(فرجامپور)
جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید
👇👇
@masoomi56
مبحث نکات و سیاست های همسرداری و طب اسلامی را در این کانال پیگیر باشید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
کانال فرم های مشاوره
https://eitaa.com/joinchat/3032088595Cbc12a9d09e
هدایت شده از فرم های مشاوره استاد فرجام پور
#نظر_شما
سلام خانم منشی عزیز ، من با خانم فرجام پور صحبت کردم و بسیار راضی بودم ایشون یک خانم به تمام معناست و آیین نامه ای که ایشون تنظیم کردن مبنی بر پرداخت هزینه به شرط استطاعت ویا حتی مشاوره رایگان ، نشوندهنده روح بلند ایشون هست ، خدا امثال این خانوم رو حفظ کنه و الگو بشن برای مشاورهای دیگه که تا پول نگیرن مشاوره نمیدن 🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
روزگارتان از رحمت
«الرَّحْمَنُ الرَّحِیم» لبریز
سفرهٔ تان از نعمت
«رَبُّ الْعَالَمِين» سرشار
روزتون پراز لطف وعنایت خداوند
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
@asraredarun
اسرار درون
┄┅─✵💝✵─┅┄
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#احادیث_فاطمی
✨حضرت زهرا سلاماللهعلیها فرمودند:
سه چیز از دنیا براى من دوست داشتنى است: تلاوت قرآن، نگاه به صورت رسول خدا، انفاق و كمك به نیازمندان در راه خدا.✨
@asraredarun
اسرار درون
┄✦۞✦✺💠✺✦۞✦┄
#سلام_امام_زمانم💖
بسپیردرفراقتومُرد وبسےجوان
در انتـظار آمـدنت، پیـــر مےشود
تا ما نمردهایم، تو پا در رکاب کن
تعجیل کن عزیز دلم! دیر مےشود
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@asraredarun
اسرار درون
❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃❀