🙄اگر تمایل دارید همسرتان در منزل به شما کمک کند👇🏻
👈🏻 به او فرصت دهید به کارهایی که میخواهد بپردازد.
👈🏻 اگر کاری را ناشیانه انجام داد، او را ملامت نکنید و توانایی خود را به رخ نکشید.
👈🏻 به شوهرتان ثابت کنید که به کمکش نیاز دارید.
👈🏻 برایش تعیین تکلیف نکنید.
👈🏻 از فشار کار ننالید و غرولند را کنار بگذارید.
👈🏻 کمکهای شوهرتان را کوچک نشمارید و برعکس، آن را بزرگتر از آنچه هست نشان دهید
@asraredarun
┄┅─✵💞✵─┅┄
#سیاست_های_زنانه😍
#شیطونی 😉
#آموزش_عشوه_گری
#سیاستهای_بانوی_ایرانی
چند توصیه ی کلی که در هر نوع عشوه گری کاربرد داره :👌
1 – حالت دادن به بدن
2 – چشمک زدن با دهان نیمه باز
3 – کج کردن سر
4 – خمار کردن چشم ها
5 – لبخند ملیح☺️
6 – دهان هرگز نباید بسته بمونه ( نیمه باز )
7 – گاز گرفتن گوشه لب پایینی
8 – تمامی حرکات باید آهسته باشه
( مثل صحنه های آهسته ورزشی )
9 – ارسال بوسه از راه دور
10 – آرایش کردن
11 _ موها همیشه باید مرتب باشند، گاهی اوقات هم مدل های شکل های بچه گانه ببنید، مثل مدل خرگوشی😉😍👌
@asraredarun
┄┅─✵💞✵─┅┄
11.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*داشتن _ همــ💕ـسر _ ، مهمترین نیاز انسان بعد از آب و اکسیژن
*😄 تا پایان ویدیو را حتما ببینید*
*🎙 حجت الاسلام قرائتی
@asraredarun
┄┅─✵💞✵─┅┄
#دلبرانه😍💖
هزار سڪہ ڪم است ❣
من جانم را مهرت میڪنم 😍💕❣💕
@asraredarun
┄┅─✵💞✵─┅┄
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چـهـل_و_چـهارم ✍دوست نداشتم کسی کچلی ام را ببیند، پس
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_چـهل_و_پنـجـم
✍سرگردانتر از مسافری راه گم کرده در کویر بودم. کاش دنیا یک روز استراحت برایم قائل میشد.
دوباره درد همچون گربه ای بی چشم و رو به شیشه ی ترک خورده ی وجودم چنگال کشید. سرم پر بود از سوالات مختلف. حسام چه چیزی از دانیال میخواست؟ چرا از یان خبری نبود؟ حتی تماسهایم را بی پاسخ میگذاشت.
حسام! حسام! حسام! تنفرِ دلنشین زندگیم کاش بود و میخواند تا درد، فرار را برقرار ترجیح دهد.
آن شب تا صبح با بی قراری دست و پنجه نرم کردم. صدایِ یالله گوی حسام در محیط پیچید. سرطان که جانم را به یغما برده بود، کاش حداقل موهایم را برایم میگذاشت، مطمئنا ابزارخوبی بود محض شکنجه ی این بچه مسلمان. کلاهم را روی سرم گذاشتم. عطر بد خاطره یِ چای به وضوح در بینی ام نشست و صدایِ حسام از چارچوب درب، در گوشهایم. به سمتش چرخیدم سینی به دست منتظرِ اجازه ی ورود بود و من صادرش کردم. سینیِ پر شده از چای، نان، پنیر و گردو را روی میز گذاشت و میز را جلویِ پای من قرار داد: حاج خانوم میگن اعتصاب غذا کردین! به دستانِ مردانه اش که با نظم خاصی در حالِ درست کردن لقمه بود نگاه کردم، پنج لقمه ی کوچک دست کرد و کنار یکدیگر در سینی قرار داد. در چای استکان شکر ریخت و به رسم ایرانی بودنش، قاشق ظریفِ چای خوری را بعد از چرخاندن در استکان، درونِ نعلبکیِ گلدار گذاشت.
چای دوست نداشتم، اما این حسِ ملس را چرا من از چایی متنفرم؟! جمعش کن...
لبخند زد: متنفرین؟ یا ازش میترسید؟
ابروهایم گره خورد: میترسم؟ از چی؟ از چایی؟ لبخند رویِ لبش پر رنگتر شد: اوهوم، آخه ما مسلمونا زیاد چایی میخوریم. سکوت کردم. او از کجا میدانست که دلیلم برایِ نخوردن چای، مسلمانان بودند؟ این را فقط دانیال میدانست؛ اما ترس، ترس کجایِ کار قرار داشت؟ من از مسلمونا نمیترسم...
دستی به صورتش کشید لبانش رو کمی جمع کرد: از مسلمونا که نه اما از خداشون چی؟
میترسیدم؟ من از خدایشان میترسیدم؟ نه من فقط از اون نفرت دارم. رو به رویم، روی زمین نشست: از نظرمن نفرت، نوعی ترسِ گریم شده ست. ترس هم که تکلیفش معلومه باید جفت پا پرید وسطش، باید حسش کرد اونوقتهِ که خدا شیرین تر از این چایی میشه.
راست میگفت من از خدا میترسیدم از او و کمرِ همتش برایِ نابودیِ زندگیم. با انگشتان دستش بازی میکرد: گاهی بعضی از آدما چایی شون رو با طعم خدا میخورن بعضی ها هم فنجانِ چایِ شونو با خودِ خدا!
حرفهایش عجیب، اما دلنشین بود. نفسی عمیق کشید که بی شباهت به آه نبود: اما اون کسی میبره که چایی رو با طعم خدا، مهمونِ خودِ خدا بخوره...
شاید راست میگفت، من از ترسِ طعمِ خدا، هیچ وقت مزه ی چای را امتحان نکردم. سینی را با لبخندی مهربان به سمتم هل داد: خب پروین خانوم منتظرن تا سینی رو خالی تحویلشون بدم...
لقمه ای را که درست کرده بود در دهانم گذاشتم، فنجانِ چای را به سمتم گرفت. نمیدانم چرا اما دوست داشتم برایِ یکبار هم که شده امتحانش کنم. با اکراه استکان را از دستش گفتم.
لبخندِ مردانه اش عمیق تر شد جرعه ای نوشیدم، مزه اش خوب بود، انقدر خوب که لبانم به خنده باز شد، یعنی خدایِ مسلمانان به همین شیرینی بود!
حسام رفت و من واماندم در شاعرانه هایش و چایی که طعم خدا میداد.
نیمه های شب صوفی تماس گرفت و با عجله اما شمرده شمرده نقشه ی فرار را برایم توضیح داد. ترسیدم: پس مادرم چی اونم اینجاست؟ صوفی با لحنی نه چندان مهربان گفت که همزمان با من، فرد دیگری مادر را از چنگال حسام درمیآورد. اما مگر حسام میتوانست به مادرم آسیب برساند! نقشه ی فرار برای فردا کشیده شده بود. درست در زمانی که برایِ معاینه نزد پزشک میرفتم اما صوفی این اطلاعات را از کجا آورده بود؟!
باز هم حسی، گوشم را میپیچاند که حسام نمیتواند بد باشد و شوقی که صدایِ خنده های دانیال را در قلبم زمزمه میکرد! کدام یک درست بود آرامشِ حسام یا حرفهای صوفی!! با صدایِ خنده هایِ بلند حسام که از سالن میآمد، چشمانم را باز کردم کاش دیشب خورشید میمرد تا باقی مانده یِ عمرم، بی فردا میماند حالم بدتر از هر روز دیگر بود، میترسیدم و دلیلش را نمیدانستم، شاید از اتفاقی که ممکن بود برای این دشمنِ نجیب بیوفتد. بی رمق از اتاق بیرون رفتم. لیوان به دست رویِ یکی از مبلها نشسته بود با پروین حرف میزد، میخندید، سر به سرش میگذاشت یعنی تمامِ اینها هنرِ بازیگریش بود؟
⏪ #ادامہ_دارد...
@asraredarun
اسرار درون
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
سلام 🌹
در خدمتتون هستم
با بحث مشاوره
در رابطه با 👇
✴️خانواده و مشکلات خانوادگی
✴️همسرداری
✴️سیاستهای زنانه
✴️تربیت فرزند
✴️ازدواج
✴️اصلاح تغذیه
✴️مسائل اعتقادی
(فرجامپور)
جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید
👇👇
@masoomi56
مبحث نکات و سیاست های همسرداری و طب اسلامی را در این کانال پیگیر باشید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
کانال فرم های مشاوره
https://eitaa.com/joinchat/3032088595Cbc12a9d09e
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
سلام صبحتون بخیر🌺
@asraredarun
┄┅─✵💖✵─┅┄
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨امام حسنعسکری (علیهالسلام) فرمودند:
دو خصلت و حالتی که والاتر از آن دو چیز نمیباشد عبارتند از: ایمان و اعتقاد به خداوند، نفع رساندن به دوستان و آشنایان.✨
@asraredarun
┄✦۞✦✺💠✺✦۞✦┄
#سلام_امام_زمانم 💚
ای همه هستی
فدای نام زیبای شما
آسمان هرگز نبیند
مثل و همتای شما
کاش می شد
کاسه چشمان ما روزی شود
جایگاه اندکی
خاک کف پای شما
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@asraredarun
❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃❀