eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.7هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از علیرضا پناهیان
Panahian-Clip-InPayamRaJahaniKonid.mp3
2.03M
🎵این پیام را جهانی کنید! 🔻ماجرای نامۀ جالب دختر دانشجو بعد از زیارت حضرت معصومه @Panahian_ir
12-maesoome-07.mp3
7.92M
رضـــــا جـــــانم یا رضـــــا‌....! دل خواهرت چه بیقراره....😭 علیمی🎤 @asraredarun اسرار درون
هدایت شده از علیرضا پناهیان
13.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫 راه اثر پذیری از قرآن چیست؟ 👈🏻 اگر کسی اینگونه قرآن بخواند، دیگر قرآن را رها نخواهد کرد ... @Panahian_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چــهـل_و_هفـتـم ✍مردِ راننده با دستگاهی عجیب مقابلم ا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍پس حسام زنده بود و جریانی فراتر از یک انتقامِ بچه گانه... صوفی به سمتم آمد: توی پالتوش یه ردیاب بود، اونو خوب چک کردین؟ با تایید عثمان، مرا کشان کشان به سمتِ یکی از اتاقها برد. درد نفسم را تنگ کرده بود. با باز شدن در، به داخل اتاق پرتاب شدم و از فرطِ درد، مچاله به زمین چسبیدم. صوفی وارد شد، فریادش زنگ شد در گوشهایم: احمق این چرا اینجوری شد؟ من اینو زنده میخوام! درباره ی چه کسی حرف میزد؟ کمی سرم را بلند کردم، خودش بود، حسام غرق در خون و بیهوش در گوشه ی اتاق. قلبم تیر کشید. اینان از کفتار هم بدتر بودند! عثمان دست در جیب شلوارش فرو برد و لبهایش را جمع کرد: من کارمو بلدم، اینجام نیومدیم واسه تفریح، منم نمیتونستم منتظر بمونم تا سرکار تشریف بیارن، پس شروع کردم، ولی زیادی بد قِلقه. خب بچه ها هم حوصله اشون سر رفت! باورم نمیشد آن عثمانِ مظلوم و مهربان تا این حد وحشی باشد! صوفی در چشمانم زل زد: دعا کن دانیال کله خری نکنه! در را با ضرب بست. حالا من بودم و حسامی که میدونستم حداقل دیگر دشمن نیست. درد طاقتم را طاق کرده بود. سینه خیز، خود را به حسامِ غرقِ خون در گوشه ی اتاق رساندم. صدایش کردم، چندین بار. مرگش با آن همه زخم، دور از انتظار نبود. وحشت بغض شد در گلویم. او تنها حسِ اطمینان در میانِ آن همه گرگ بود، پس باید میماند. با ترسی بی نهایت به پیراهنش چنگ زدم، با تمام توان تکانش دادم و نامش را فریادی کردم در گوشش: حسام! حسااااام! نفسم حبس شد... چشمانش را باز کرد. اکسیژن به ریه هایم بازگشت. بی رمقی را در مردک چشمانش خواندم. خواست دوباره مژه بر مژه بخواباند که صدایم بلند شد: نه نخواب! خواهش میکنم حسام! من میترسم... لبخند زد؛ از همان لبخندهایِ مخصوصِ خودش. خونِ دلمه بسته رویِ گونه اش اذیتم میکرد. ردِ قرمزی از بینی تا زیر چانه اش کشیده شده بود. -اینجا چه خبره؟ دانیال کجاست؟ و در جواب، باز هم فقط لبخند زد... چشمانش نایِ ایستادگی نداشت. رهایش کردم، بی آنکه خود بخواهم ناگهان درد هیولا شد، لگدم کرد، مار شدم و در خود پیچیدم، به معده ام چنگ میزدم و دندان به دندان ساییده، ناله میکردم. میدانستم تمام این اتفاقات از سرچشمه ای به نام دانیال نشات میگیرد و جز سلامتی اش هیچ چیز برایم مهم نبود. حسام به سختی به سمتم نیم خیز شد... صدایش بریده بریده گوشم را هدف گرفته بود: طاقت بیار، همه چیز تموم میشه. من هنوز سر قولم هستم، نمیذارم هیچ اتفاقی براتون بیوفته فریاد زدم: بگو! بگو تو کی هستی؟ این عوضیا با دانیال چه کار دارن؟ برادرم کجاست؟ لبش را به گوشم نزدیک کرد، و صدایی که به زور شنیدم: اینجا پره دوربینه، دارن مارو میبینن! منظورش را نفهمیدم. یعنی صوفی و عثمان، جان دادنمان را تماشا میکردند! دلیلش چه بود؟ جیغ زدم: درد... درد دارم... دا..دانیااال. همه تون گم شید از زندگیمون بیرون! گم شید آشغالا! چرا دست از سرمون برنمیدارید؟ برادرمن کجاست؟ اصلا زنده ست؟ صدایِ بی حال حسام را شنیدم: آروم باش! همه چی درست میشه... دیگر نمیداستم باید به چه کسی اعتماد کنم؛ صوفی، عثمان و یا حسام! تمامِ نقش ها، جایگاهشان عوض شده بود؛ صوفیِ مظلوم، ظالم، عثمانِ مهربان، حیوان و حسامِ خانه خراب کن، آرامشِ محض. حالا نمیدانستم باید از دانیال هم بترسم یا نه؟! صدایِ بریده بریده و بی حالِ حسام بلند شد با موجی کم جان، قرآن میخواند. نمیدانم معجزه ی آیات بود یا صدایش که تا به جانم میرسید، حکم مسکن را میافت! دردم از بین نرفت اما کم شد؛ انقدر کم که مجالِ نفس کشیدن پیدا کردم. خماریش به جانم ننشسته بود که درِ اتاق با ضربی محکم باز شد... عثمان و صوفی بودند. عثمان یقه ی لباسِ حسام را گرفت و او را تکیه به دیوار، نشاند: ببین بچه! ما وقت این مسخره بازیا رو نداریم، مثل آدم، یا اسمِ اون رابط که تو سازمان، اطلاعاتو بهتون لو میده رو بگو یا اینکه دانیال الان کدوم گوریه؟! حسام خندید: شما رو هم پیچونده؟ ما فکر میکردیم فقط به ما کلک زده! صد دفعه گفتم، بازم میگم... من... نِ ..می..دو..نم...! بفهم! من نمیدونم؛ نه اسمِ اون رابط رو نه آدرسِ اون گوری که دانیال توش دفنه... ⏪ ... @asraredarun اسرار درون
سلام 🌹 در خدمتتون هستم با بحث مشاوره در رابطه با 👇 ✴️خانواده و مشکلات خانوادگی ✴️همسرداری ✴️سیاست‌های زنانه ✴️تربیت فرزند ✴️ازدواج ✴️اصلاح تغذیه ✴️مسائل اعتقادی (فرجام‌پور) جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید 👇👇 @masoomi56 مبحث نکات و سیاست های همسرداری و طب اسلامی را در این کانال پیگیر باشید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 کانال فرم های مشاوره https://eitaa.com/joinchat/3032088595Cbc12a9d09e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی... تو را سپاس میگويم از اينکه دوباره خورشيد مهرت از پشت پرده ی تاريکی و ظلمت طلوع کرد و جلوه ی صبح را بر دنيای کائنات گستراند " سلام صبح عالیتان متعالی " @asraredarun ┄┅─✵💝✵─┅┄
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨حضرت محمد صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم فرمودند: هر كس در معاشرت با مردم به آنان ظلم نكند، دروغ نگويد و خلف وعده ننمايد، جوانمرديش كامل، عدالتش آشكار، برادرى با او واجب و غيبتش حرام است.✨ @asraredarun ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦✺💠✺✦۞✦┄
آقاجان ... هوایت می‌زند بر سر، دلم دیوانه می‌گردد چه عطری در هوایت هست نمیدانم... نمیدانم... @asraredarun 〰❁🍃❁🌺❁🍃❁〰